چه کسی آلفونس ابری را می ترساند؟

آلفونس با خودش می گوید" "چیزی به اسم شبح وجود ندارد." آلفونس تنها است. چیزی خش خش می کند ... به سنگینی نفس می کشد. شاید شبح است؟ شاید یک هیولای وحشتناک است. پدر برای فراری دادن شبح به لفونس یک شعر یاد می دهد.

اما با خواندن آن شعر هم شبح نمی رود. آلفونس لحظات ترسناکی را تجربه می کند تا این که طی ماجراهایی و البته به کمک پدر متوجه می شود آنچه که شبح به نظر می آمده سایه ی اشیاء بوده است.

پایان این داستان غافلگیر کننده است و در عین حال لذت بخش. در این داستان نیز مانند دیگر داستان های آلفونس ابری، رابطه ی صمیمانه پدر و پسر را می بینیم و مخاطب با یکی از دغدغه های همیشگی خود یعنی ترس رو به رو است. پایان دلگرم کننده ی ماجرا تصاویر زیبا و موضوع ملموس اثر موفقی را به وجود آورده است.

گزیده‌هایی از کتاب

حالا بلافاصله تلمبه ی دوچرخه را پیدا می کند.
عجله دارد که زودتر به بالای پله ها برسد وآن را به پدر بدند.
اما چراغ بالای پله ها خاموش شده و دست آلفونس به کلید آن نمی رسد تا
چراغ را دوباره روشن کند.
فکرش به سمت شبح وهیولا کشیده می شود.
اما یادش می افتد که شعر را بخواند:
                                    "شرّت رو کم کن شبح بد جنس،برو!".

برگردان
نسرین وکیلی
تهیه کننده
نسرین وکیل
سال نشر
۱۳۸۳
نویسنده
Gunilla Barg strom , گونیلا بری ستروم
Submitted by editor3 on