تجربه رهایی
تاکنون تجربهی رهایی داشتهاید؟ تجربهی رهایی چیست؟ رویاهای ما تا کجا میتوانند پیش بروند؟ میدانید ما در رویاها هم قید و بندهایمان را به همراه داریم؟ تاکنون شده آرزوهایتان را در خواب دیده باشید؟ یا با رویا برای چند لحظهای هم که شده از واقعیت پیرامونتان جدا و از بندها رها شوید؟
داستانی میخوانیم یا در حال دیدن فیلمی هستیم، خودمان را در فضای رویایی داستان یا فیلم تصور میکنیم. یکباره رویا مانند یک فیلم متوقف میشود. بیش از آن نمیتوانیم جلو برویم! آن دکمهی توقف رویا، صدایی از درونمان است که میگوید نه، این رویا شدنی نیست! این صدای درونی، همان صداهای بیرون است که در ما درونی شده است. قید و بندهای بیرونی که بندهای درونمان شده است. بندهایی که حتی در رویاها هم به سراغ ما میآیند و هیچ جایی نیست که از آنها در امان باشیم. پس باید چه کنیم؟ تسلیم شویم و بگذاریم رویاهایمان از جنس واقعیت بستهی پیرامونمان باشد و یا رها باشیم و نه تنها رویاهایمان را از بندهای درونی و بیرونی برهانیم بلکه در واقعیت هم کم کم از بندها رها شویم؟ انتخاب ما کدام است؟ آزاد زیستن و خطر کردن و دیگری شدن و یا تسلیم شدن و خودی ماندن، یکی از دیگران بودن؟
رویای ما میتواند تجربهای از رهایی باشد، بالاتر رفتن از خود، از قید و بندهایی که زمین برای هر موجود زنده ایجاد میکند. «روباه کوچک» پرت میشود، از زمین جدا میشود و وارد فضایی دیگر میشود که در فانتزی به آن میگوییم روزن ورود به جهان رویا یا فانتزی!
تصویرهای کتاب هم این دو جهان را بهخوبی نشان میدهد، جهان رویا و جهان واقعی. این دو جهان در کتاب در هم آمیخته. تکنیک تصویرگری آمیخته در کتاب هم، که هم از تصویرهای واقعگرا استفاده کرده و هم نقاشی شده، این را بهزیبایی بازنمایی میکند. خواننده و بیننده این کتاب زیبا، هم دنیای واقعی را میبیند در تصویرها با همه جزئیاتاش و هم مرغها و روباه و عناصر نقاشی شده.
اما داستان کتاب «روباه کوچک» چیست؟
پشت جلد کتاب نوشته است: «پدر روباه کوچک به او میگوید: کنجکاوی زیاد زندگیات را به خطر میاندازد. آیا این حقیقت دارد؟» بیایید ببینیم این حقیقت دارد یا نه؟
روباهی از بالای تپهای کنار یک ساحل، با لبخند به پرندگان نگاه میکند. این تصویر روی جلد است. ساحل تا پشت جلد امتداد دارد. روباه کوچک چرا به ساحل آمده؟ ساحل در این کتاب یک مرز است، مرزی که خودش روزنی میشود پلی میشود برای بردن روباه کوچک به رویا. ساحل مرز میان فرمانبرداری و نافرمانی روباه کوچک از مادر و پدرش است و هم مرز میان زندگی جانوران و انسانهاست. روباه کوچک در همین ساحل با پسر بچهای آشنا میشود. او در این ساحل تنهاست، هیج روباه دیگری نیست.
اگر آستربدرقه را نشماریم، هشت صفحهی ابتدای کتاب فقط تصویر است. تصویرها و واژهها در این کتاب، یک آهنگ دارند. واژهها، آینهی تصویرها میشوند و تصویرها، آینهی واژهها.
خرید کتاب روباه کوچک
«روباه کوچک به دنبال دو پروانه بنفش میدوید. که ناگهان زیر پنجههایاش خالی شد و به جای زمین فقط هوا بود:
روباه کوچک پرت شد،
و به پایین آمد،
و به زمین نزدیک و نزدیکتر شد،
گرمپ صدا داد!»
در تصویر، روباه کوچک را میبینیم که از پشت روی زمین افتاده و چهار دست و پایاش بالاست و چشمهایاش بسته. به تصویر قبلاش هم نگاه کنید، به چشمهای روباه کوچک وقتی روی هواست، باز هم بسته هستند، چرا؟ داستان «روباه کوچک» داستان رهایی است، رهایی از قیدِ بیداری و فرو رفتن در رویا برای کرانه کشیدن یا بیدار شدن حسهایی که کودک و هر کدام از ما را در احاطه دارد.
«و سپس...
سپس یک خواب دید. روباه کوچک تاکنون چنین خوابی ندیده بود.» در تصویری که روباه روی زمین افتاده، دو پروانه بنفش را میبینیم که از آنجا دور میشوند. این دو پروانه را در خواب دوم روباه کوچک هم میبینیم. این پروانهها راهنمای او به این فضای رویایی هستند. روباه کوچک مانند یک پروانه دارد از پیلهی واقعیت رها میشود و در رویا پرواز میکند و زندگی دیگری را تجربه میکند. زندگیای که دوست دارد.
اما خواب روباه کوچک یا همان رویایاش چیست؟ : «او خواب دید که دوباره کوچک شده، به کوچکی یک سیب.» روباه کوچک چرا به گذشته برگشته، چرا کوچک میشود؟ روباه کوچک بازمیگردد و اینبار در رویایاش جهان را بی قید و بند تجربه میکند.
«دور و بر او همه جا تاریک بود. شروع کرد به جیغ و ویغ.» روباه کوچک در لانهی زیرزمینیشان است و او کوچک است. پس تاریکی و کوچکی کنار هم، یعنی ترس و جیغ و ویغ! او جهان را نمیشناسد. پس روباه کوچک که ترسیده چهکار میکند؟ : «فقط به ماماناش فکر کرد و شیر، فقط به ماماناش و شیر فکر کرد.» چرا گفته فقط؟ در واژه فقط و تاریکی و جیغ، همان ترس نهفته است. وقتی قرار است خودمان را بشناسیم، دنبال آشناترین میگردیم، دنبال یک پناه. مانند این که شما در تاریکی دست میکشید تا دستآویزی پیدا کنید، چیزی که کمی آرامتان کند و یا بهدنبال نوری میگردید.
و دو صفحهی بعد، واژهای ندارد. روباه بزرگی را میبینیم که دنبال کبکی میکند و در صفحهی روبهرویاش موشی به دندان دارد.این روباه بزرگ هم با کبک بازی میکند. در جایی از این کتاب نمیخوانیم که این روباهها جز موش چیز دیگری بخورند، موشهایی که شوق زیادی به مردن دارند! این رویای روباه کوچک است که در آن قرار نیست هیچ اتفاق بدی بیافتد. روباهها فقط موشهایی را میخورند که خودشان میخواهند بمیرند.
«رویایاش ادامه پیدا کرد.» اینبار روباه کوچک بزرگ شده و بوی پدر را با موشی به دندان احساس میکند که به لانه میآید. موش خوراک برادرش میشود و بچههای دیگر با هم بازی میکنند. بچههای دیگر برای خوردن موش با هم دعوا نمیکنند. همه چیز در خواب او خوب است.
«خواب بسیار زیبایی بود.» حالا وقت آن رسیده روباه کوچک از لانهی زیرزمینی بیرون بیاید، برای شناخت جهان پیراموناش طوری که دوست دارد: «روباه کوچک هنوز ماه را نمیشناخت...» شب است و او از لانه خارج میشود و ماه را میبیند: « او هنوز نمیدانست که ماه خورشیدی است که خوابیده.» خزیدن زیبای روباه در لانهی زیرزمینیاش در تصویر به خوبی دیده می شود.
دو تصویر بعدی باز هم واژهای ندارد. روباههای کوچک به ماه نگاه میکنند. با هم بازی میکنند و در جهانی که تاریک است، چیزها را با بو میشناسند: «بوی جنگل، بوی خزه، بوی جانوران کوچک (که خوردنیاند!)، جانوران بزرگ (که خوردنی نیستند!) بوی علف و...»
«خواب ادامه داشت» و در این خواب یا رویا همه چیز زیباست! :«بوی آب تازه میآمد. چنان خوشبو و هوشربا که روباه کوچک بیاختیار به سوی آن رفت.» و یک اتفاق شگفت!: «آنجا یک جانور خیلی بزرگ دید... پشت سفید رنگاش به سوی روباه کوچک بود... لکههایی بر پوست جانور نقش بسته بود... او از روباه کوچک نمیترسید. چگونه چنین چیزی ممکن است؟ روباهها میتوانند گاز بگیرند!» در رویای روباه کوچک همه چیز زیبا و خوب است. نه جانوران دیگر از او میترسند و نه او آنها را اذیت میکند یا گاز میگیرد. این دو کنار هم آب مینوشند و اتفاقی عجیبتر میافتد: «هنگامی که آن جانور سرش را به سوی روباه کوچک برمیگرداند او چند قطرهی زیبا دور پوزهی آن جانور دید. آیا روباه کوچک جرئت میکند؟ بله، بله، بله او جرئت میکند. هورت! و او قطرههای دور پوزهی جانور را هورت کشید.» در این رویا، روباه کوچک میتواند چنین به جانوران دیگر نزدیک بشود و از بودن در کنارشان لذت ببرد. همه چیز در صلح است در این رویا!
و ده صفحهی بعدی بدون واژه است و کسی به درون رویای روباه کوچک میآید! یک غریبهی خطرناک برای روباهها و همه جانوران. در این تصویرها، پرندگان و جانوران از پسر فرار میکنند یا با فاصله از او نگاهاش میکنند برعکس تصویرهای ابتدای کتاب که همه با روباه کوچک بازی میکنند.
به لباس و موهای پسر نگاه کنید. رنگِ روباه کوچک نیست؟ این اتفاقی است؟ و دو تصویر پایانی را به خاطر بسپارید. ادامهاش را نه در واژهها که در تصویرهای بعدی میبینیم.
و حالا میرسیم به این واژهها: «در این خواب، پدر روباه کوچک میگفت که او نباید فضولی کند. پدرش میگفت: کنجکاوی، شوقی کشنده است. روباه کوچک حرفهای او را نمیفهمید.» میبینید؟ بندها حتی به رویاهای ما هم راه دارند!
مامان و بابا همه چیز را به روباه کوچک یاد دادند: «شکار موش صحرایی دشوار است.» روباه کوچک شکار موش را یاد میگیرد و به یاد حرفی از خواهرش میافتد: «اگر مشغول جویدن موشی هستی بدان که آن موش همانی است که شوقی زیاد به مردن داشته است.» کتاب نمیخواهد خوردن موش را زشت نشان دهد: «خوشآهنگ ترین صدا آن لحظه شنیده میشود که موشها زیر دندانهایات قرچ و قروچ صدا میدهند.» چرا؟ چون همه چیز در این رویا قرار است خوب باشد.
و یک روز توپ!
«چنین روزی هم که در خواب او هست!» روباه کوچک با برادرش به گردش میرود. آنها به خانهی آدمها نزدیک میشوند و کیسهای پیدا میکنند: «درون آن را زیر و رو میکردی، میشد چیزهایی شیرین پیدا کرد...» این کیسهها را در نزدیکی خانه آدمهای خطرناک میتوان پیدا کرد. این دو یک توپ پیدا میکنند: «توپ خورشیدی است که روی زمین افتاده.» و در تصویر پسر را میبینیم که پشت سر روباه کوچک است و کم کم پس از دیدن پسر، خواب خوب روباه کوچک خطرناک میشود!
پسر از او عکس میگیرد: «به بالا نگاه کرد که صدای کلیک را شنید. صدا از سوی یکی از آدمهای خطرناک میآمد.» و روباه کنجکاو که از چیزی نمیترسد، شیطنتهایاش بیشتر میشود و یک ظرف شیشهای میبیند و سرش را توی آن فرو میبرد اما نمیتواند سرش را بیرون بیاورد و صدای پدرش را میشنود: «کنجکاوی شوقی.. سپس او به آن آدم کوچک فکر کرد...» و وقتی به آن فکر میکند... آدم کوچک به او کمک میکند. در رویا میتوانیم در رخدادها دستکاری کنیم یا بهتر است بگوییم با رویا میتوانیم در واقعیت پیرامونمان دستکاری کنیم!
«این دیگر چه خوابی است؟ ابتدا به نظر میآمد خواب مربوط به روزهای خوش است.» چه رخ میدهد؟ یک اتفاق بد دیگر! یک صفحه با زمینه سیاه که در آن برف و تگرگ میبارد و روباه خوابیده است زیر دماش. پس روباه کوچک در این خواب دوباره به خواب میرود تا به روزهای خوش برگردد. وقتی هوا سرد است و یا روز بدی است مادرش به او چیزی یاد داده بود: «میتوانست خود را زیر دماش پنهان کند.» و کتاب از به خواب رفتن او چیزی نمیگوید، میگوید پنهان شدن! او برای رهایی به خوابی دیگر میرود: «این چه خوابی است دیگر؟ ناگهان دو پروانهی بنفش در این خواب پیدا شدند...» باز هم همان دو پروانهی بنفش برای عبور دادن او به رویایی دیگر: «سپس روباه کوچک در هوا دوید و پرت شد و به زمین نزدیک و نزدیکتر شد و....گرمپ صدا کرد... روباه کوچک خود را درازکش روی زمین دید... روباه کوچک روباهی کوچک را در جایی دراز کش میدید روی زمین روی شنها... روباه کوچک اندیشید: چه اتفاقی برای این روباهک افتاده است؟» او در رویایی خودش به رویایی دیگر وارد شده است. دو تصویر پایانی از پسرک را به یاد دارید با دوچرخهاش در ساحل؟ در همین تصویر که روباه روی زمین افتاده پسرک را میبینیم. این تصویر، نمایی دیگر از آن تصویر است.
و دو صفحه بدون واژه! پسر او را از روی زمین بلند میکند و در بغل میگیرد: «با خود فکر کرد آیا این روباهک زمانی بیدار خواهد شد؟ و با خود فکر کرد: این روباهک که خود منام!»
و دو تصویری که همه جانوران با حالتی غمگین و اندوهوار دنبال پسرک میروند بدون هیچ واژهای. پسرک به او کمک میکند، یک آدم! روباه کوچک بوی برادرش و خواهراناش را شنید: «او چشماناش را باز کرد و همه چیز دوباره روبهراه شد.» اما او باید از دو خواب برخیزد پس کتاب تکرار میکند: «و به همین ترتیب روباه کوچک چشمان خود را باز کرد و همه چیز روبه راه شد.» و حالا روباهی که از خواب یا رویا بلند شده در تصویر روبه روی ما ایستاده و نگاه مان می کند: «یا اینکه نه، یک لحظه صبر کن: آن جا پروانهای نبود یا این که بود؟ چون روباه کوچک هرگز دنبالشان ندویده بود هیچ گاه.
اما روباه کوچک پروانهها به راستی آن جا بودند. اما نه به رنگ بنفش.»
در دو تصویر بعدی که واژهای ندارد همه بچه روباهها با پدر و مادر در جنگل میدوند و بازی میکنند.
کنجکاوی میتواند شوقی کشنده باشند اما همچنان که در پشت جلد کتاب هم نوشته است: «اگر کنجکاو نباشیم و دنبال کشف ناشناختهها نرویم چگونه میتوانیم زندگی را بشناسیم؟» کتاب «روباه کوچک» داستانی ست دربارهی تجربهی رهایی، از خود فراتر رفتن!