تابستان بود. هوا گرم بود. درختها سبز بودند. یک روز صبح زود علی از اتاق بیرون آمد. خواهر بزرگش، مهشید، را دید. علی پنج سال داشت و مهشید هفت سال. علی دید که مهشید کنار باغچه نشسته است. دید که مهشید دارد چیزی را در باغچه پنهان میکند. پیش مهشید رفت. از او پرسید: «مهشید، چه چیزی توی باغچه پنهان کردی؟»
مهشید خندید و گفت: «نمیگویم. اگر خودت توانستی بفهمی!»
علی گفت: «کاری ندارد. من میتوانم بفهمم. یادت میآید که یک شب مادر بزرگ برایمان یک قصه گفت؟ توی آن قصه مردی بود که خیلی خیلی پول داشت. میترسید که کسی پولهایش را ببرد. آنها را در زمین پنهان کرد. بعد از چند وقت رفت و آن پولها را بیرون آورد. با آنها یک قایق خرید. با آن قایق به سرزمین پریها رفت. حالا تو هم پولهایت را توی باغچه پنهان کردهای. بعد آنها را بیرون میآوری. با آنها یک قایق میخری و به سرزمین پریها میروی. ببین، مهشید، وقتی که به سرزمین پریها میروی، مرا هم با خودت میبری؟»
مهشید باز خندید و گفت: «علی، من پول ندارم که توی باغچه پنهان کنم. سرزمین پریها هم فقط توی قصههاست. نه، من توی باغچه پول پنهان نکردهام.»
علی گفت: «پس چه پنهان کردهای؟»
مهشید گفت: «صبر کن. هر روز به باغچه نگاه کن. چند وقت دیگر خودت میفهمی.»
یک روز، دو روز، پنج روز، شش روز، یک هفته گذشت. علی هر روز کنار باغچه میرفت. به باغچه نگاه میکرد ولی چیزی نمیفهمید.
یک هفتهی دیگر هم گذشت. یک روز از همانجا که مهشید چیزی پنهان کرده بود، دو تا برگ سبز از زمین بیرون آمد. علی مهشید را صدا زد. مهشید کنار باغچه آمد. علی برگهای سبز را به او نشان داد و گفت: «فهمیدم که تو توی باغچه چه پنهان کردهای. یادت میآید که یک شب مادر بزرگ برایمان یک قصه گفت؟ توی آن قصه پسری بود که یک دانه لوبیا توی زمین پنهان کرد. از آن دانهی لوبیا یک درخت بزرگ بزرگ بیرون آمد. بالای آن درخت خانهای بود. توی آن خانه همه چیز بود. غذا بود، پول بود، همه چیز بود. حالا تو هم یکی از آن لوبیاها را در باغچه پنهان کردهای. از آن لوبیا یک درخت بزرگ بزرگ بیرون میآید. تو بالای آن درخت میروی و به آن خانه میرسی. ببین، مهشید، وقتی که توی آن خانه میروی، مرا هم با خودت میبری؟»
مهشید خندید و گفت: «علی، این جور لوبیاها و این جور درختها و این جور خانهها فقط توی قصههاست. این جور لوبیاها توی دنیا نیست که من آن را در باغچه پنهان کنم.»
علی گفت: «پس چه پنهان کردهای؟»
مهشید گفت: «صبر کن. هر روز به باغچه نگاه کن. چند وقت دیگر خودت میفهمی.»
یک روز، دو روز، پنج روز، یک هفتهی دیگر هم گذشت. علی هر روز کنار باغچه میرفت. به برگهای سبزی که از زمین بیرون آمده بودند نگاه میکرد. برگها هر روز زیادتر میشدند. یک روز علی دید که آنها دارند همهی باغچه را میگیرند. مهشید را صدا زد. مهشید کنار باغچه آمد. علی برگها را به او نشان داد و گفت: «فهمیدم که تو توی باغچه چه پنهان کردهای. یادت میآید که یک شب مادر بزرگ برایمان یک قصه گفت؟ توی آن قصه یک دختر بود. این دختر توی دنیا تنها بود. کسی نبود که با او بازی کند. این دختر فقط چند تا دانهی رنگی داشت. با آنها بازی میکرد. روزی باد دانههای او را برد. آنها را توی یک دشت ریخت. دختر غصه دار شد. صبح روز بعد، در جایی که باد دانهها را ریخته بود، یک جنگل بزرگ پیدا شد. دختر توی جنگل رفت. با پریهای جنگل دوست شد. دیگر تنها نبود. با پریها بازی میکرد. حالا تو هم چند تا از آن دانههای رنگی توی باغچه پنهان کردهای. چند وقت دیگر باغچهی ما جنگل بزرگی میشود. تو توی آن جنگل میروی و با پریهای جنگل بازی میکنی. ببین، مهشید، وقتی که به آن جنگل میروی، مرا هم با خودت میبری؟»
مهشید خندید و گفت: «این جور دانهها هم فقط توی قصههاست. این جور دانهها توی دنیا نیست که من آنها را در باغچه پنهان کنم.»
علی گفت: «پس چه پنهان کردهای؟»
مهشید گفت: «صبر کن. هر روز به باغچه نگاه کن. چند وقت دیگر خودت میفهمی.»
یک روز، دو روز، یک هفته، دو هفتهی دیگر هم گذشت. علی هر روز کنار باغچه میرفت. برگهای سبز روز به روز زیادتر میشدند. بوتهی آنها روز به روز بزرگتر میشد. روزی علی روی بوته گلهای زرد و قشنگی دید. دیگر هر چه فکر کرد نتوانست بفهمد که مهشید توی باغچه چه پنهان کرده است. مادر بزرگ قصهای دربارهی گلهای زرد برای آنها نگفته بود.
روزی علی از مادرش پرسید: «مادر، مهشید توی باغچه چه پنهان کرده است؟»
مادر خندید و گفت: «صبر کن، هر روز به باغچه نگاه کن. چند وقت دیگر خودت میفهمی.»
چند روز دیگر گذشت. علی باز هم نفهمید که مهشید توی باغچه چه پنهان کرده است. روزی از پدرش پرسید: «پدر، مهشید توی باغچه چه پنهان کرده است؟»
پدر خندید و گفت: «صبر کن، هر روز به باغچه نگاه کن. چند وقت دیگر خودت میفهمی.»
چند روز و چند هفتهی دیگر هم گذشت. روزی علی روی بوته چند تا توپ کوچولوی سبز دید. خواست مهشید را صدا بزند. خواست به او بگوید: «فهمیدم. تو توی باغچه توپ پنهان کردهای.» ولی با خودش گفت: «نه، توپ که توی باغچه سبز نمیشود. توپ را توی کارخانه میسازند.»
چند روز و چند هفتهی دیگر هم گذشت. توپهای سبز و کوچولو بزرگ و بزرگتر شدند. رنگ آنها اول زرد و بعد سرخ شد. کم کم آنها کدوهای بزرگ و قشنگی شدند. روزی علی کنار باغچه رفت. دستهایش را به هم زد و به مهشید گفت: «فهمیدم! فهمیدم! تو یک تخمه کدو توی باغچه پنهان کرده بودی، فقط یک تخمه کدو!»
دیگر تابستان گذشته بود. پاییز آمده بود. علی و مهشید به مدرسه میرفتند. یک روز ظهر از مدرسه به خانه آمدند. مادر با یکی از کدوها غذای خوشمزهای برای ناهار درست کرده بود. تخمههای کدو را هم توی یک بشقاب ریخته بود.
علی به تخمهها نگاه کرد. گفت: «مادر، میتوانم چند تا از این تخمهها را بردارم؟»
مادر گفت: «بردار. ولی آنها را برای چه میخواهی؟»
علی گفت: «مادر، مادر بزرگ همیشه برای ما قصه میگوید، قصههای خیلی قشنگ. ولی مهشید در تابستان یک دانه از این تخمهها را توی زمین پنهان کرد. آن وقت من فهمیدم که توی هر یک از این تخمهها یک قصه هست، قصهای قشنگتر از قصههای مادر بزرگ، قصهی به دنیا آمدن چند کدوی بزرگ و سرخ و قشنگ از یک تخمه کدوی سفید کوچک.»