صدای برخورد ظرفهای چینی از پشت پردهی حصیری به گوش میرسید. دو جوان کنار میزی در پشت پرده نشسته بودند. نور آفتاب از لای حصیری به ظرفهای بلور روی میز و موهای مشکی آن دو جوان میتافت. جوانها هر یک کتابچهای به دست داشتند که اسم غذاها در آن چاپ شده بود. آنها خواستند غذا انتخاب کنند. بعد از مدتی یکی از آنها کتابچه را روی میز گذاشت. نگاهی به دوستش کرد و گفت: «دوست من، چینگ، من نمیدانستم که تو این قدر نزدیک بین هستی. با اینکه سرت را تقریباً به آن نوشته چسباندهای، هنوز نتوانستهای نام غذاها را بخوانی. میخواهی کمکت کنم؟»
جوان دیگر گفت: «نه، دوست من، چانگ، من مدتی است غذایی را که میخواستم انتخاب کردهام. دارم به آرایش دور صفحهها نگاه میکنم. ولی دیدم که تو خودت در خواندن نام غذاها چقدر دچار اشکال شدی. من میخواستم این پیشنهاد را به تو بکنم.»
چانگ گفت: «چینگ، تو حق نداری از بینایی من ایراد بگیری. چشمهای من تیزبینترین چشمهای جهان است. هیچ خوشم نمیآید که دوستم مرا نزدیک بین بخواند.»
چینگ گفت: «من هم، مثل تو، معتقدم که چشمهای من تیزبینترین چشمهای جهان است. اگر از حرفی خوشت نمیآید آن را به دیگران نزن.» بعد هم با خشم کتابچه را روی میز انداخت.
چانگ دید که دوستش دارد خشمگین میشود. گفت: «دوست من، ما آمدهایم غذا بخوریم. محبت کن اگر چیزی گفتهام که تو خوشت نیامده است، مرا ببخش. ولی حاضرم به تو ثابت کنم که چشمهای من تیزبینتر از چشمهای توست.»
چینگ گفت: «من هم حاضرم که همین موضوع را به تو ثابت کنم. در نزدیکی اینجا معبدی است. روی ستونی در جلو این معبد سنگ سفیدی کار گذاشتهاند. چیزهایی با خط ریز روی آن سنگ کنده شده است. من و تو به آنجا میرویم. در جایی دور از سنگ کنار هم میایستیم. از آنجا نوشتههای روی سنگ را میخوانیم. آن وقت معلوم میشود که چشمهای کدام یک از ما تیزبینتر است.»
چانگ گفت: «من حرفی ندارم. چطور است فردا به آنجا برویم؟»
چینگ گفت: «نه، پس فردا بهتر است. پس فردا ساعت ده صبح آنجا باش.»
آن وقت دو دوست غذایشان را خوردند و از هم جدا شدند. عصر آن روز چینگ جلو معبد رفت. نوشتهی روی سنگ را خواند. روی سنگ با خطی بسیار ریز نوشته شده بود: «به یاد سردار بزرگی که کوانگ یانگ نام داشت.»
صبح روز بعد، چانگ جلو معبد رفت. نوشتهی روی سنگ را خواند. خوب دقت کرد، دید که زیر آن نوشته با خطی بسیار ریزتر نوشتهاند: «از طرف دوستدارانش»
روز سوم، در ساعت ده صبح، دو جوان جلو معبد بودند. هر دو در فاصلهی دوری از سنگ ایستادند. چینگ گفت: «من میبینم که روی سنگ نوشته شده است: به یاد سردار بزرگی که کوانگ یانگ نام داشت.»
چانگ گفت: «بسیار خوب، ولی زیر آن چه نوشته شده است؟»
چینگ گفت: «هیچ چیز.»
چانگ گفت: «نه، دوست من. زیر آن نوشته شده است: از طرف دوستدارانش.»
چینگ گفت: «آنچه تو میگویی راست نیست.»
چانگ گفت: «بیا برویم و از نزدیک نگاه کنیم.»
در این وقت پیرمردی از معبد بیرون آمد. چینگ گفت: «لازم نیست که برویم و از نزدیک نگاه کنیم. از این پیرمرد میپرسیم. او سالهاست که در معبد زندگی میکند و همه چیز را دربارهی آن میداند.»
دو جوان جلو رفتند. به پیرمرد تعظیم کردند. ماجرا را از اول برایش گفتند. از او پرسیدند که: «آیا زیر جملهی به یاد سردار بزرگی که کوانگ یانگ نام داشت، نوشته شده است: از طرف دوستدارانش یا نه؟»
پیرمرد لحظهای به آن دو نگاه کرد. بعد گفت: «چشمهای هر دوی شما خیلی تیزبین است. بله، روی سنگ نوشته شده بود: از طرف دوستدارانش.»
چینگ گفت: «پدر، چرا می گویید نوشته شده بود؟ مگر حالا دیگر آن نوشته نیست؟»
پیرمرد گفت: «چرا، فرزند، آن نوشته هست. ولی آن سنگ را از ستون جداکردند و توی معبد بردند. آن سفیدی که شما روی ستون میبینید جای سنگ است نه خود سنگ.»