فضل الله مهتدی صبحی
در این صفحه می توانید داستانها و قصههای فضل الله مهتدی صبحی را مشاهده کنید.
یکی بود، یکی نبود. حمالی بود فقیر و بی چیز، که هر روز صبح کوله پشتی پشته و طناب حمالی را برمیداشت و میآمد سر میدان حمالی میکرد، پولی در میآورد، نان و آبی میگرفت و با زنش میخورد و شکر خدا میکرد. یک روز زنش هوس حمام کرد، پا شد بقچه کرباسیش را برداشت، و لباس کهنهی وصله دارش را که شسته بود توش گذاشت که وقتی از حمام میآید بپوشد.
شنبه, ۷ اسفند
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک مردی بود تک و تنها، بی کس و کار، که توی یک خانه زندگی میکرد. همه جور اسباب زندگی تو خانهاش فراهم بود. زیر زمینهای خانه پر بود از خیکهای روغن و شیره و کیسههای برنج. تو طویله هم یک الاغ مصری خوب داشت که هر وقت هوس گردش میکرد سوار آن میشد. یک روز این مرد تنبانش را شست، و رفت بالای پشت بام تا روی بند پهن کند که خشک بشود و بعد بپوشد. اتفاقاً باد تندی آمد. تنبان را انداخت تو خانهی همسایه. این همسایه هم مردی بود کم بغل، یعنی فقیر که از مال دنیا سه تا دختر خُل و چِل داشت. تا دید تنبان افتاد تو خانه، بی معطلی برداشت پوشید.
سه شنبه, ۳ اسفند
یکی بود، یکی نبود. یک پادشاهی بود که در حرمسرایش چهل زن داشت. اما از هیچ کدام بچهاش نمیشد.
آخرش نذر کرد که اگر خدا به من پسری بدهد یک حوض پر از عسل میکنم و یک حوض پر از روغن، تا مردم فقیر و بیچاره بیایند و ببرند و بخورند.
از قضا زن چهلمش براش یک پسر زایید. پادشاه خیلی خوشحال شد و همه جور اسباب راحتی را برای مادر این پسر فراهم کرد، تا آن طوری که دلش میخواست این پسر را بزرگ کند.
دوشنبه, ۲۵ بهمن
یکی بود و یکی نبود. تاجری بود که پول و سرمایهی زیادی داشت چون آدم راست و درستی بود، هرکس پولی یا چیزی داشت که نمیتوانست پهلوی خودش نگه دارد، «به رسم امانت» دست این مرد میسپرد.
یکشنبه, ۲۴ بهمن
یکی بود، یکی نبود. پادشاهی بود که به جز یک دختر فرزند دیگری نداشت. چون یکی یک دانه بود خیلی او را دوست میداشت و هرطوری که دل او بود رفتار میکرد. این دختر در ناز و نعمت بزرگ شد تا شانزده سالش تمام شد و پا گذاشت تو هفده سالگی. یک روز به پدرش گفت: «ای پدر، من از تو چهل کنیز میخواهم که همه یک شکل و یک قد و یک لباس باشند.» پادشاه گفت: «بسیار خوب.» این طرف و آن طرف، تو این خانه تو آن خانه، خواجهها را فرستادند تا چهل کنیز خوشگل که همه یک شکل و یک قد بودند پیدا کرد. بعد فرستاد از جامه خانه برای اینها یک عالم لباس درست کرد که چهل تا چهل تا مثل هم بودند. این کنیزها از صبح تا غروب و از غروب تا صبح دور و ور دختر پادشاه میپلکیدند.
شنبه, ۲۳ بهمن
یکی بود، یکی نبود. هزار سال پیش از این، مردی بود، یک زن بسیار خوبی داشت. تمام اسباب زندگی و خوشی و راحتیشان فراهم بود، جز آنکه بچه نداشتند. غصهی اینها همین بود. هر چه هم نذر و نیاز و دوا و درمان میکردند، فایده نداشت. آخر، زن به شوهرش گفت: «حالا که قسمت مان نیست خودمان بچه دار بشویم، بهتر این است یک بچه از سر راه ورداریم.» مرد گفت: «این فایده ندارد، نشنیدی بزرگان ما از قدیم چه گفتند: «فرزند کسی نمیکند فرزندی، گر طوق طلا به گردنش بر بندی.»
چهارشنبه, ۲۰ بهمن
یکی بود، یکی نبود. یک گنجشک بود که توی هوای سرد زمستان و یخ و یخبندان از لانه به هوای دانه آمد بیرون. دید زمین و زمان از برف پوشیده شده، هر جا آب بود ماسیده، ناچار روی یک تکه یخ نشست و چشم انداخت این ور و آن ور که چیزی گیر بیاورد. پر و پا و رانش و بالای رانش یخ کرد. رو کرد به یخ گفت: «ای یخ چرا این قدر زور داری؟»
شنبه, ۱۶ بهمن
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک پادشاه بود یک پسر داشت. اسمش ملک جمشید، که او را از تخم چشمش بیشتر دوست داشت و از هر چیزی پهلوش عزیزتر بود. این پسر ده ساله بود که مادرش مرد و پسر از غصهی مادر شب و روز آرام نداشت و هر کاری میکردند از فکر مادر بیرون نمیرفت. عاقبت یک آدم دانایی به پادشاه گفت: «اگر بتوانی برای این پسر یک کُرهی دریایی گیر بیاری که همدمش باشد خیالش راحت میشود.» پادشاه فوری وزیرش را خواست و به او گفت: «که هر طوری هست باید کُرهی دریایی پیدا کنی.» وزیر گفت: «به چشم.» آمد بیرون یکی دو تا از نوکرهاش را که کارآمد بودند فرستاد کنار دریا. همین که کرهی دریایی از دریا آمد بیرون، کمند انداختند و کره را گرفتند و یک راست آوردند پهلوی وزیر، او هم بُرد پیش پادشاه. پادشاه خیلی خوشحال شد و انعام خوبی به وزیر و نوکرهاش داد. وزیر گفت: «این کرهی دریایی عوض آب، شربت و گلاب میخورد و به جای کاه و یونجه و جو، زعفران و قند و نبات. و مثل آدمیزاد هم حرف میزند.» پادشاه گفت: «خیلی خوب.» و ملک جمشید را صدا کرد و کُرهی دریایی را دستش سپرد.
چهارشنبه, ۱۳ بهمن
یکی بود، یکی نبود. یک گنجشکی بود، خار به پاش رفته بود. رفت سر دیوار خانهی پیرزنی نشست. پیرزن میخواست تنور را آتش کند، آتش گیره نداشت، ماند سرگردان که چه کار بکند. گنجشکه فهمید و گفت: «بیا، این خار را از پای من درآر، تنورت را روشن کن. به شرطی که یک توتک کوچولو هم برای من بپزی، تا من برم جیش کنم بیام، کُلام را پر از نخودچی کیشمیش کنم بیام.»
دوشنبه, ۱۱ بهمن
یکی بود، یکی نبود. مردی بود اویار (آبیار). که مال و پول زیاد داشت، یک پسر هم داشت که مهرک نامش بود. این پسر یکی یک دانه، عزیز دُردانه و خیلی ساده و بی شیله پیله بود. وقتی که پا به سال گذاشت و ریش و پشم درآورد، پدرش براش یک زنی گرفت، که هم چیز فهم بود و هم زبر و زرنگ. اویاره زندگی خوشی میگذراند و هر شب دور چراغش، زنش، بچهاش و عروسش جمع میشدند و سر سفرهاش مینشستند. او هم کدخدایی میکرد و همه هم از دل و جان فرمان پذیرش بودند. باری روزها آمد، روزگارها رفت، ماهها آمد، سالها گذشت، تا اینکه اویار پیر و ناتوان شد.
شنبه, ۲۵ دی
حالا داستان «چل گیس» را برای شما نقل میکنم، قصهی «چل گیس و جهان تیغ» شنیدنی است. در خارج از ایران در آن جاهایی که زبانشان فارسی است، این افسانهی باستانی را میدانند. در بخارا و سمرقند و تاجیکستان این قصه را به اسم «رابعهی چل گزه موی» نقل میکنند و چون این داستان هم مثل سایر داستانهای قدیمی چند جور نقل شده من آن را که از همه معروفتر است انتخاب میکنم.
چهارشنبه, ۱۵ دی
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. مردی بود یک زن داشت که خیلی خاطرش را میخواست. از این زن دختری پیدا کرد، خیلی قشنگ و پاکیزه. اسمش را گذاشتند شهربانو. وقتی که شهربانو بزرگ شد او را فرستادندش مکتب خانه، پهلوی ملا باجی. گاهی که ملا باجی از بچهها چیزی میخواست یا موسم نذر و نیاز، براش پیشکشی و هِل و گُلی میبردند. ملا باجی میدید چیزی که شهربانو آورده از مال همه سر است. فهمید که پدر این کار و بارش از آنهای دیگر بهتر است. بنا کرد از شهربانو زیر پا کشی کردن و ته و تو درآوردن. دید درست فهمیده، پدر شهربانو، هم خانه و زندگیش مرتب است و هم چیزدار است و هم خوب زن داری میکند.
سه شنبه, ۷ دی
یکی بود، یکی نبود، یک پیرزن بود سه تا دختر داشت. یکی از یکی خوشگلتر، همه را هم شوهر داده بود. یک روز از دوک ریسی و تنهایی خسته شد، هوس کرد برود خانهی دختر کوچکش که تازه به خانهی بخت فرستاده بودش، چند روزی آنجا بماند. به دختره پیغام داد: «من شب جمعه میآیم آنجا، یک چیزی بپز که باب دندان من باشد. به شوهرت هم بگو که لباس دامادیش را بپوشد، که من میخوام اندام برازندهاش را توی رخت شادی ببینم.»
چهارشنبه, ۱ دی
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. پیرزنی بود هفت تا دختر رسیدهی قد و نیم قد داشت. هفتمی که از همه خوشگلتر بود اسمش نمکی بود. اینها کنار شهر، توی خانهای زندگی میکردند که هفت تا در داشت. هر شب نوبت یکی از این دخترها بود که وقتی میخواهند بخوابند درها را وارسی کند و ببندد. یک شب که نوبت نمکی بود، این دانه دانه درها را بست تا رسید به هفتمی؛ دیگر همت نکرد در هفتم را ببندد. با خودش گفت: «توی خانهی ما جز هفت دختر دم بخت چی هست که دزدی، دغلی بیاید و ببرد؟» رفت سرش را گذاشت و خوابید.
شنبه, ۲۷ آذر
روزی بود، روزگاری بود. شهری بود، شهریاری بود. زنی داشت که در خوشگلی لنگه نداشت. هم پادشاه او را دوست میداشت و هم او برای شاه دلش غش و ضعف میرفت.
چهارشنبه, ۱۰ آذر
یکی بود، یکی نبود. پادشاهی بود یک پسر داشت، خیلی عاقل و کاردان. روزی هوس بلوک[1] گردشی به کلهاش زد! پسر را صدا زد و گفت: «ای فرزند! ما میخواهیم چند صباحی تو مُلک مان گردش بکنیم. زهر چشمی از رعیت بگیریم، مردم را سرکیسه کنیم بلکه خزانه را پر کنیم. تو باید بعد از من بیدارکار باشی و سر موقع اگر من نیامدم باج و خراج را از مردم بستانی. این را هم به تو میگویم که مادرت آبستن است و میدانی که من چقدر بدم میآید دختر بزاد! اگر انشاالله پسر زایید چه بهتر، میدهی نقاره بزنند و هفت شبانه روز شهر را چراغانی کنند و اگر خدای نکرده دختر زایید، بی اینکه بگذاری کسی بفهمد از بین میبریش. میکشیش و خونش را تو شیشه میکنی و جلوی اتاق من آویزان میکنی تا من بیایم.»
یکشنبه, ۲۵ مهر
یکی بود، یکی نبود. پیرزنی بود سه تا دختر داشت. اسم دختر بزرگه نمکی و میانه ناز و کوچکه مَلی بود. ملی از همهی اینها خوشگلتر و زرنگتر بود. یک گربهی عزیز کردهای هم داشت که شب و روز پهلوش بود و هیچ وقت از خودش او را جدا نمیکرد و از بس دوستش میداشت اسم خودش را روی گربه گذاشته بود، خودش و همه به گربه میگفتند: «مَلی.»
شنبه, ۲۴ مهر
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک پیرزن فقیر بود یک پسر داشت به اسم کچلک. یک روز پیرزن به کچلک گفت: «در دنیا دیگر هیچ آرزویی ندارم جز اینکه تو را داماد ببینم.» کچلک گفت: «من هم خیلی دلم میخواهد که تو دستی بالا کنی و برای من یک زن حسابی بگیری.» گفت: «کی را برات بگیرم؟» گفت: «اگر خوب میخواهی، من عاشق دختر پادشاه شدهام و از عشقش شب و روز آرام ندارم. تو برو دختر پادشاه را برام خواستگاری کن.»
چهارشنبه, ۲۱ مهر
یکی بود، یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. خیاطی بود که در این دار دنیا سه پسر داشت، اینها در دکان وردستش بودند، یک روز این خیاط یک بز ماده خرید که صبح به صبح شیرش را بدوشند و قاتق نانشان کنند. وقتی این بز را خرید، قرار گذاشت هر روز یکی از پسرها صبح، بز را ببرد به صحرا بچراند و غروب بیاورد خانه و توی طویله ببندنش. روز اول نوبت پسر بزرگ بود. بز را توی چمنها چراند، سیر و پر خوراند تا غروب شد. غروب که شد گفت: «بزی سیر شدی؟» گفت: «بله آن قدر خوردم که توی شکمم به اندازهی یک برگ خالی باقی نمانده.» پسر گفت: «حالا که این طور است برویم خانه.» طناب بزی را گرفت و آوردش خانه بردش توی طویله بستش، آمد توی اتاق پهلوی باباش. باباش پرسید: «بچه جان بزی سیر شد؟» گفت: «بله آن قدر خورده که جای یک برگ هم توی شکمش نیست.» پدر برای اینکه خوب مطمئن بشود رفت توی طویله از بزی پرسید: «سیر شدی؟» بزی گفت: «چه جور سیر شدم مگر تو سنگ و کلوخ علف پیدا میشود؟ که من بخورم سیر بشم، مرا برد وسط سنگ و کلوخها بست. هی این ور و آن ور جستم، علفی گیرم نیامد بخورم.» پدر اوقاتش تلخ شد. نیم ذرع[1] را ورداشت به هوای پسر بزرگ که ای دروغگو مگر من به تو نگفتم این حیوان را ببر سیر کن، این جوری حرف مرا شنیدی! حیوان را گرسنه گذاشتی حالا دروغ هم میگویی. پسر آمد حرف بزند پدر خِرش[2] را گرفت. گفت: «یا الله از خانه من برو بیرون.» پسر ناچار آمد بیرون.
سه شنبه, ۲۰ مهر
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک مردی بود سه تا زن داشت. رفت برای زن اولیش یک انگشتر خرید بهش داد و گفت: «به آن دو تای دیگر نگو که آنها حسودی میکنند.» آن وقت برای زن دومیش گوشواره گرفت و سپرد بهش، که: «به هووهای دیگرت نگو.» برای زن سومیش النگو خرید باز هم سپرد که، به زنهای دیگرش نگوید.
دوشنبه, ۱۹ مهر