میمون و نهنگ

نهنگ و میمونی کنار رودخانه‌ای زندگی می‌کردند و سال‌های سال بود که باهم دشمن بودند. روزی میمون بالای درختی نشسته بود و به اطراف نگاه می‌کرد. چشمش به درختان پر از میوه‌ی آن طرف رودخانه افتاد. با خودش فکر کرد چطور می‌توانم به آن طرف رودخانه بروم و از آن میوه‌ها بخورم. به پایین درخت نگاه کرد. نهنگ کنار رودخانه خوابیده بود.

فکری به نظرش رسید. از درخت پایین آمد و پیش نهنگ رفت و گفت: «سلام، دوست عزیز.»

نهنگ سرش را بلند کرد و با تعجب پرسید: «چه گفتی؟»

میمون گفت: «گفتم سلام، دوست عزیز. امروز که بالای آن درخت نشسته بودم، با خودم گفتم: چرا ما باید باهم دشمن باشیم؟ آمده‌ام از تو خواهش کنم که بعدازاین باهم دوست باشیم.»

نهنگ گفت: «متشکرم. با خودش گفت: معلوم می‌شود خیالی در سر دارد، باید صبر کنم و ببینم چه نقشه‌ی تازه‌ای برای من کشیده است.» بعد گفت: «باشد، حرفی ندارم.» میمون گفت: «دوست عزیز، می‌دانستم که تو هم مرا دوست داری. حالا حاضری برای این دوستت کاری انجام بدهی؟»

نهنگ گفت: «تا چه‌کاری از من بخواهی؟» میمون جواب داد: «متشکرم، نمی‌خواهم زیاد اسباب زحمت تو بشوم. ولی اگر به آن طرف رودخانه می‌روی، اجازه بده من هم روی پشت تو سوار بشوم و به آن طرف بیایم.»

نهنگ جواب داد: «اینکه چیزی نیست. سوارشو تا برویم.»

میمون بر پشت نهنگ سوار شد و به راه افتادند. وقتی‌که وسط رود رسیدند، نهنگ گفت: «آقا میمون، خوب به چنگم افتادی. تو خیال می‌کنی من تو را به آن طرف رودخانه می‌برم؟ نه، دوست من. باید تو را به خانه‌ام ببرم. زنم مدتی است مریض است و گفته‌اند که دوای دردش دل میمون است. من دل تو را برایش می‌برم.»

میمون که دید راه فراری ندارد، حیله‌ای به فکرش رسید و گفت: «دوست عزیز، برای زنت خیلی غصه‌دار شدم. پس چرا زودتر نگفتی؟ من اصلاً به دلم احتیاج ندارم و بیشتر وقت‌ها آن را در خانه‌ام می‌گذارم. اگر به درد زن تو می‌خورد با کمال میل آن را به او خواهم داد. امروز هم دلم در خانه است. اگر تو اول گفته بودی آن را با خودم می‌آوردم. حالا هم دیر نشده است. مرا به کنار رود برسان تا به خانه بروم و دلم را بردارم و بیاورم.»

نهنگ گفت: «متشکرم، دوست عزیز. الان تو را به کنار رودخانه می‌برم.»

همین‌که به کنار رودخانه رسیدند، میمون از پشت نهنگ پایین پرید و بالای درخت رفت و با صدای بلند خندید و گفت: «دوست عزیز، من تو و زنت را خیلی دوست دارم، ولی دلم بیشتر به درد خودم می‌خورد. خداحافظ.»

نهنگ که فهمید میمون او را فریب داده و از چنگش فرار کرده است، غرید و گفت: «تو که می‌گفتی خیال داری بعدازاین با من دوست باشی.» میمون فریاد کشید: «دوست؟ من میوه‌های آن طرف رود را می‌خواهم و تو دل مرا. فکر می‌کنی وقتی‌که هرکدام فقط به فکر خودمان هستیم می‌توانیم دوستی کنیم؟»

پدیدآورندگان:
Submitted by skyfa on