«یک انگشت میتوانست یک اردوگاه را با خاک یکسان کند و هزاران نفر را بکشد، حال آنکه مجموع همه تلاشها و زحمات ما نمیتوانست بر حیات حتی یک نفر از ما یک دقیقه بیشتر بیافزاید.[1]»
بی نام و بینشان کردن روح و روان انسان
«آیا این یک انسان است[2]؟»، خاطرات پریمو لوی، شیمیدان یهودی ایتالیایی است که به اردوگاه مرگ آشویتس فرستاده میشود. پریمو لوی، تمامی لحظههای اقامت یک سالهاش را در این کتاب روایت میکند: «ما را در واگنهای سرپوشیده به اینجا آوردند... از ما بردگانی ساختند که ماشینوار به محل کار نحسمان میرویم و برمیگردیم. روح و روان ما را مدتها قبل از مرگ بینام و نشان کردهاند.» همه چیز در این اردوگاه معنایاش از دست داده است. لباسهایشان را درمیآورند، و همه محتویات جیبهایشان را میگیرند و تمام موهای بدنشان را میتراشند. آنها از جهان خارج جدا شدهاند و فقط باید از دستورات اطاعت کنند: «زبان فاقد کلماتی است که بتواند این اهانت را توصیف کند؛ چگونه میتوان نابودی یک انسان را وصف کرد؟ » برای او زندگی در آن اردوگاه، که نمیتوان نام زندگی بر آن گذاشت، رفتن به حضیض است، امکان ندارد بتوان از این پایینتر رفت. هنگام ورودشان، حتی اسمشان را میگیرند، چون انسان تنها موجودی است که نام دارد و برای تبدیل آنها به غیر انسان، باید همه چیزشان را بگیرند: «هفتلینگ: من فهمیدم که یک هفتلینگ (زندانی) هستم... باید این نیرو را در خودمان بیابیم تا در ورای اسم چیزی از ما از انچه بودیم باقی بماند... چرا که کسی که همه چیز خود را از دست میدهد، اغلب به سادگی خودش را هم گم میکند...او به مردی تبدیل میشود که میتوان به سادگی بر سر زندگی و مرگاش تصمیم گرفت.»
تصویری از پریمو لوی
«آیا این انسان است؟»
«آیا این انسان است؟» روایتی آرام و دردناک از نابودی انسان است ما در همین روایت هولناک از اردوگاه مرگ، انسانهایی را میبینیم که تلاش میکنند تا به گفته راوی کتاب از انسان به هفتلینگ تبدیل نشوند تا انسانیتشان را نگه دارند. این کار برای اندکی از آنان ممکن است چون در اردوگاه حتی خاطراتشان را هم نمیتوانند به یاد بیاورند و تنها دغدغهشان یک روز بیشتر زنده ماندن است: «ما نباید حالت حیوان پیدا کنیم، ما باید بخواهیم که زنده بمانیم تا آنچه برسرمان آمده را بازگو کنیم... هنوز برایمان یک نیرو باقی مانده است... نیروی خودداری از دادن رضایت.»
کشاورزی که نمیخواهد رضایت بدهد
«زندگی پنهان[3]» داستان کشاورزی است که نمیخواهد رضایت بدهد و مقاومت میکند. او "نه" میگوید و به جنگ نمیرود و به مرگ محکوم میشود. فرانز فیلم «زندگی پنهان» نمیداند که در اردوگاههای مرگ نازی چه بلایی سر انسان میآورند اما چیزی درون او نمیگذارد که به جنگ رضایت بدهد و سوگند وفاداری به هیتلر یاد کند. ارزش کار کسی مانند فرانز زمانی برای ما بیشتر حس میشود که بدانیم بر سر پریمو لویها چه آمده است.
تضاد زیباییهای زندگی و زشتی جنگ و بندگی
فیلم «زندگی پنهان»
«زندگی پنهان» با صدای داسها بر زمین و بریده شدن یونجهها آغاز میشود. صدای خش خشی در میانهی صحنهای زیبا از سبزی زمین و کوههای در مه فرورفته و خندههای فرانز و فانی. باید این صحنههای زیبا و عشق میان فرانز (شخصیت اصلی) و همسرش فانی را به یاد بسپاریم تا با آمدن جنگ، دلمان برای این همه آرامش و زیبایی تنگ شود. تا تضاد میان این همه سبزی و سیاهی جنگ را حس کنیم.
فرانز و فانی
همه چیز زیباست و ساده. یک زندگی اصیل و شیرین در میانهی درههایی که به گفته فانی فکر میکردند هیچ مشکلی به آن راه ندارد. آنها روی ابرها زندگی میکنند. زندگیشان با آن همه کار روزانه، راحت نیست، اما زیباست. خانواده، زمین، سبزی روستا، مردمانش و صلح و شادی میانشان، آرامشی است که فانی فکر میکند انتهایی ندارد، تا اینکه فانی صدای هواپیماها را در بالای سرش میشنود. این آغاز دلهره و اضطراب اوست.
فرانز به خدمت سربازی میرود. او برای فانی نامه مینویسد. هنوز هم همه چیز حتی در پادگان برای او ساده و زیباست. فانی برای او نامه مینویسد و از تسلیم شدن فرانسه میگوید، از روزمرگیهای خودش برای او مینویسد. از سوزاندن علفهای هرز، از خرید خوکها از بازیهایشان و سبزی روستایشان. آنها فکر میکنند جنگ به درههایشان نمیرسند و این روستاهای سبز، همیشه در صلح و آرامش خواهند بود در شکوه سحرآمیز صلح.
اما جنگ به اتریش هم رسیده و برای فرانز درک این موقعیت دشوار است. او صلح را میشناسد و در آن زیسته است. مردان اتریشی به جنگ فراخوانده میشوند و همه پیش از اعزام باید سوگند وفاداری به هیتلر یاد کنند. آلمان چند کشور را گرفته و میلیونها نفر را کشته. فرانز به جنگ و نابودیاش اعتراض دارد. او از کسانی مانند پریمو لوی در اردوگاههای نازی خبر ندارد، اما میداند که جنگ زیبا نیست که کشتن انسانی که از او ضعیفتر است، زشت است. او به کشیش میگوید که به جنگ نمیرود، نمیتواند مردمان ضعیفتر را بکشد او ناراحت است که کلیسا کسانی را که برای آلمان میجنگند مقدس میداند.
نافرمانی اصل اول در جای انسان ایستادن
سرانجام فرانز برای رهایی خانوادهاش از درد و فشار، به پادگان میرود. اما نافرمانیاش سبب زندانی شدنش میشود. او برای فانی نامه مینویسد و از رنج کسانی در زندان برایش میگوید که از رنج او بسیار سختتر است. او سبک است و با یادآوری خاطرههای شیریناش تلاش میکند که تاب بیاورد. او به آمدن بهار فکر میکند به دویدن دخترانش بر سبزهها، در فضای سرد و یاسآور زندان، او به چمن زیر پایش فکر میکند به سبزیاش، که چهقدر برای کسی که در زندان است میتواند امیدبخش باشد. فرانز در زندان است و مردمان روستا نه تنها به فانی کمک نمیکنند بلکه زندگی را برای او سختتر هم کردهاند. او باید تنها با کمک خواهرش کارهای مزرعه را انجام دهد، دلتنگیهای دخترانش را تاب آورد، رفتار ناپسند مردمان روستا و دلخوشی او هم مانند فرانز، خاطرههایشان، نامهها و عشقشان به یکدیگر و باورشان به صلح است.
در زندان همه میخواهند فرانز را بشکنند و او را به این باور برسانند که مخالفتاش تاثیری در سرنوشت جنگ ندارد. که هیچکس پشت آن دیوارها او را نمیشناسد و از او یاد نخواهند کرد و او برتر از دیگران نیست و روی دستهای همه خون است. کسی که این دنیا را ساخته، شیطان را هم ساخته است. اما فرانز تسلیم نمیشود. ابتدا با گفتگو و سپس با اذیت و آزار و شکنجه تلاش میکنند مقاومت او را بشکنند اما فرانز باورش را قوی نگه میدارد و تسلیم نمیشود. فرانز به پیروز شدن این و آن در جنگ فکر نمیکند او نمیخواهد بخشی از این کشتار باشد. او حتی نمیپذیرد که به جای رفتن به جبهه در بیمارستان خدمت کند. چون باز هم لازمه پذیرشاش، سوگند وفاداری به هیتلر است. وکیل به او میگوید که اگر برگه را امضا نکند، آزاد نخواهد شد و فرانز میگوید که هم اکنون هم آزاد است. مقاومت فرانز و رفتارش، در اندیشه آلمانیها هم تاثیر میگذارد و آنها را دچار تردید میکند، حتی قاضیای که حکم به مرگ او میدهد. پیش از حکم، قاضی با فرانز حرف میزند: «فکر میکنی با این کارها تغییری در مسیر جنگ پیش میآید؟ فکر میکنی کسی بیرون این دادگاه اسم تو را میشنود؟ هیجکس تغییر نمیکند. دنیا مثل قبل پیش میره. .. یک نفر دیگر جایت را میگیرد» اما فرانتز باور دارد که بهتر است دستهایش زخمی باشد تا روحاش. رنج بیعدالتی را تحمل کند تا کار بدی انجام دهد.
فرانز و قاضی دادگاه
تسلیم نشدن بهایی برای انسان ماندن است
در تمام این مدت فرانز و فانی برای هم نامه مینویسند و نامههای فرانز عمیقتر و زیباتر میشود: «وقتی تسلیم نمیشوی نوری تازه به قلبات میتابه. یک زمانی عجله داری همیشه وقت کم میآوری. ولی الان کلی وقت داری. یک وقتی هیچ کسی را نمیبخشیدی بدون رحم دیگران را قضاوت میکردی حالا که خودت ضعیف شدی میتونی متوجه ضعف بقیه بشوی.» او در زندان به همه کمک میکند و از غذایش به زندانیان میبخشد. با همه رنجی که میکشد به کوچکترین چیزها خودش را پیوند میدهد تا تاب بیاورد، مثل گوش سپردن به آوای پرندگان از پنجره زندان.
فرانز در زندان، فیلم «زندگی پنهان»
پیش از اجرای اعدام، همسرش و کشیش پیش او میآیند و کشیش باز هم از او میخواهد سوگند وفاداری به هیتلر یاد کند و خودش را نجات دهد، به او میگوید باور او در دل چیز دیگری است و خدا او را خواهد بخشید. تنها فانی است که به فرانز میگوید هر تصمیمی که بگیرد با او همراهی میکند: «دوستات دارم و هرکاری که بکنی و هرچی پیش بیاید من با تو هستم همیشه. کاری را بکن که درسته.» فانی هم مانند فرانز، اما به شکلی دیگر، مقاومت میکند و تسلیم نمیشود. او روزانه به سختی کار میکند، و تسلیم دشنام و آزار مردمان روستا نمیشود.
فرانز اعدام میشود و فیلم با گفتههای فانی تمام میشود: «روزی میرسد که میفهمیم این اتفاقات برای چه رخ دادند. دیگر رازی نمیماند همهمان خواهیم فهمید که چرا زنده ماندیم. همراه هم در باغ و زمین میکاریم سرزمینمان را دوباره میسازیم و فرانز تو را آنجا میبینم در کوهستان»
سخن پایانی فانی در صحنه کوهستان، فیلم «زندگی پنهان»
درونمایه مشترک یک فیلم و یک کتاب
آثار ادبی و هنری در هر جایگاهی که باشند، گاهی درونمایههای مشترکی از خود به نمایش میگذارند. این که جنگ با انسان چه میکند و چه کسانی در این دوره از خود فروتر میروند و چه کسانی از خود فراتر میکشند. فرانز برای انسان ماندن از انسان بودن فراتر رفت. اما این دورنمایه در بسیاری از آثار ادبی و هنری تکرار میشود و پیوسته کوچک و بزرگ هم در پی این هستند که بدانند چه بر سر شخصیتهایی میآید که درگیر جنگ خواسته یا ناخواسته هستند.
در جایی از کتاب «آیا این یک انسان است؟» لوی میگوید: «یک انگشت میتوانست یک اردوگاه را با خاک یکسان کند و هزاران نفر را بکشد، حال آنکه مجموع همه تلاشها و زحمات ما نمیتوانست بر حیات حتی یک نفر از ما یک دقیقه بیشتر بیافزاید.»
«شش مرد[4]» هم داستانی از همین انسانهایی است که با یک انگشت صلح را به جهنم جنگ تبدیل میکنند. «شش مرد» داستانی درباره صلح و داستانی دربارهی آغاز جنگ است. ساده است، کافی است که بخواهی خودت را از دیگران دور نگه داری، کافی است که مرزهای این محافظت را بزرگ و بزرگتر کنی. «شش مرد» به زیبایی و آرامی نشان میدهد که صلح چه ساده میتواند به جنگ برسد و همه چیز را از بین ببرد.
وقتی جنگ تمام میشود، هیچکس زنده نمیماند.
«روزی روزگاری شش مرد بودند
که دنیا را زیر پا گذاشتند
تا شاید سرزمینی پیدا کنند
که بتوانند با آرامش در آن کار و زندگی کنند.»
دنیا، دایرهای تو خالی است در تصویر که شش مرد هرکدام با بار و وسایلی بر دوش، زمین را روبه بالا میروند و میخواهند در آن جایی برای زیستن در صلح و آرامش پیدا کنند.
بخشی از کتاب «شش مرد»
سرانجام شش مرد جایی را که میخواهند پیدا میکنند و با کمک هم خانه میسازند و کشاورزی میکنند. در یک سوی تصویر، ردیف درختان را میبینیم و در سوی دیگر شش مردی که درختها را با تبر قطع میکنند و با چوب همان درختان، خانه میسازند. تصویرهای خطی و بیرنگ دیوید مککی را ببینیم. او با کمترین واژه و با کمترین جزئیات، یک کتاب شگفت، نوشته و تصویرگری کرده است. همه چیز در آن دقیق و بامعنا و مهم است.
کار و بار این شش مرد خوب میشود تا جایی که: «کم کم آنقدر ثروتمند شدند که فکرش را هم نمیکردند.» کم کم ظاهر این شش مرد و لباسهایشان هم تغییر میکند. باز هم دیوید مککی همه چیز را به سادگی و با خطها نشان داده است. این شش مرد، هرچه ثروتمندتر میشوند، نگرانیهایشان هم بیشتر میشود. چرا؟ آنها نگران دزدها هستند که کسی دار و ندارشان را برندارد. نگرانیهایشان آنقدر زیاد میشود که: «برج بلندی ساختند تا بتوانند از بالای آن همهی زمینهایشان را ببینند.»
این نگرانی آنقدر زیاد است که تمامی وقت این شش مرد به نگهبانی در برج و مراقبت از غریبهها میگذرد.
پس تصمیم دیگری میگیرند: «شش سرباز قوی استخدام کنند تا اگر مشکلی پیش آمد، از آنها محافظت کنند.» تصویر زیبا و سادهی کتاب را ببینیم، چهره متفاوت سربازان و حالتهایشان را.
بخشی از کتاب «شش مرد»
اما هیچ دزدی نمیآید و سربازی که هیچ کاری برای انجام دادن ندارد، روز به روز چاق و چاقتر و تنبلتر میشود. پس نگرانی باز هم به سراغ شش مرد میآید: «نگران اینکه سربازها یادشان برود چهطور باید بجنگند، و نگران پولهایی شدند که برای دستمزد آنها به هدر میدادند.» پس تصمیم میگیرند تا کاری کنند که سربازها خودشان خرجشان را درآورند و این آغاز غارتگری است!
در همسایگی این شش مرد، مزرعه دیگری است و آنها از سربازان میخواهند که مزرعه را تصاحب کنند. همسایههای ترسیده مزرعه کناری، همه چیزشان را رها و فرار میکنند. وقتی سربازان به خانه باز میگردند این پیروزی حس جدیدی را در شش مرد بیدار میکند: «کم کم احساس کردند قدرتمند و شکست ناپذیرند.»
شش مرد که از این حس غرور خوششان آمده، سربازها را میفرستند تا مزرعههای دیگری را تصاحب کنند. بعضی از کشاورزان تسلیم میشوند و بعضی میجنگند و کشته میشوند.
کتاب آرام و زیبا نشان میدهد که چگونه صلح به جنگ تبدیل میشود و میتواند تمامی سبزی و آرامش را از بین ببرد!
تصویرها را ببینیم، جنگ و آتشافروزی و غارت و کشتار. همه چیز باز هم با سادگی با خطها نشان داده شده است.
بخشی از کتاب «شش مرد»
«کم کم زمینهای شش مرد بیشتر و بیشتر شدند
و آنها ثروتمند و ثروتمندتر میشدند
و سربازهای بیشتری میخواستند
تا این که ارتشی قوی و شجاعی درست شد
ارتشی که شش سرباز اول، فرمانده آن بودند.»
چرا شش سرباز اول؟ چون تجربه بیشتری در جنگ و غارتگری دارند. شش مرد که حالا قدرتمند شدهاند، صاحب تمام زمبنها تا پایین رودخانه بزرگ هستند. تصویر را ببینیم همه جا پر از سرباز است! از آن صلح و آرامشی که شش مرد دنبالاش بودند، چیزی باقی مانده است؟
بعضی از کشاورزان به سوی دیگر رودخانه فرار میکنند جایی که مردماش هنوز در صلح هستند اما وقتی ساکنان آن سو ماجراهای سوی دیگر رودخانه را میشنوند نگران میشوند و این نگرانی آغاز چه چیزی است؟ : «آنها تصمیم گرفتند به دو گروه مساوی تقسیم شوند. هر یک از دو گروه، نیمی از روز را در مزرعه کار میکردند و در نیمهی دیگر روز، آموزشهای نظامی میدیدند.
بخشی از کتاب «شش مرد»
یک نگهبان در این سوی رودخانه و یک نگهبان در آن سوی رودخانه.
همه چیز آرام است. نگهبانها از بیکاری خسته شدهاند. تا اینکه هر دو اردکی را بالای رودخانه میبینند و هر دو تیری به سویاش پرتاب میکنند اما تیر هر دو به خطا میرود و آن وقت چه میشود؟
«تیرها از رودخانه گذشتند و هر دو نگهبان که مطمئن بودند به آنها حمله شده است اعلام خطر کردند.»
تصویر به ما میگوید که جنگ آغاز شده است
و جنگ آغاز میشود.
وقتی جنگ تمام میشود، هیچکس زنده نمیماند.
بخشی از کتاب «شش مرد»
و این دو صفحه پایانی و باشکوه کتاب: «تقریبا هیچکس، به جز شش مرد از هر طرف
که پشتشان را به هم کردند
و راه افتادند تا دنیا را بگردند.
برای پیدا کردن سرزمینی که بتوان با آرامش در آن، کار و زندگی کرد.» آیا چنین سرزمینی را پیدا میکنند؟ باید دنبال این صلح و آرامش در سرزمینها بگردند یا در ذهنها و درونشان؟
«برای بیشتر شدن خوبیها در دنیا به اقدامات غیرمتعارف تاریخی نیاز است*»
یکی از بامعناترین صحنههای فیلم «زندگی پنهان» گفتگوی فرانز با نقاش کلیساست: «من مقبرههای پیامران زیادی را رنگ کردم. مردم به این بالا نگاه میکنند و فکر میکنند اکر زمان مسیح زندگی میکردند کاری که بقیه کردند را انجام نمیدادند.کاری که ما میکنیم خلق همدردیه.ما ستاینده میسازیم. ما پیرو میسازیم. خود مسیح آن زندگی را انتخاب کرد. نمیخواست کسی ازش یاد کند. تا لازم نباشد ببینیم چه بلایی سر حقیقت آمده. زمان جهل داره فرا میرسد و انسانها باهوشتر عمل میکنند. با حقیقت مخالفت نمیکنند فقط نادیدهاش میگیرند.من مسیح خوشایند مردم را میکشم. با هاله دور سرش. شاید یک روزی شجاعت داشتم و مسیح واقعی را کشیدم.»
فرانز، پریمو لوی و فانی، هر کدام شکلی از مقاومت و تسلیمناپذیری را به نمایش میگذارند، تلاش برای انسان ماندن.آنها حقیقت را نادیده نمیگیرند. «زندگی پنهان» یک سمفونی زیبا و باشکوه و دردناک از مقاومت انسان است. فیلم از بازنمایی خشنونت پرهیز میکند. برخلاف فیلمهای دیگری که از جنگ ساخته شده است، ما خشونت جنگ را به شکلی دیگر میبینیم و تنها صحنههای خشن فیلم، آزار و شکنجه فرانز برای شکستن اوست.
«آیا این یک انسان است؟» یک رویارویی عریان با واقعیت اردوگاههای مرگ است. کنار هم خواندن و دیدن این دو اثر هنری، به ما نشان میدهد که مقاومت کسانی مانند فرانز و پریمو لوی چه معنایی دارد که تفاوتی ندارد یک شیمیدان و نویسنده باشی یا کشاورزی در درههای اتریش، آنچه تو را انسان میکند، مقاومت و تسلیم نشدن در برابر خواستههایی است که میخواهد تو را از درون پوچ و بیمعنا کند، که انسان بودن تو را نشانه گرفته و میخواهد از تو یک هفتلینگ (زندانی) و برده و مطیع بسازد.
«شش مرد» یک بازنمایی زیبا، ساده و باشکوه برای آشنا کردن کودکان با مفهوم جنگ و صلح است. برایشان بخوانیم و نشانشان دهیم که صلح چه ساده میتواند از میان برود که نگرانیها، که مرزها چگونه میتواند سبب خودخواهی و جنگ شود.
این روزها جغرافیای ما، درون و بیرون سرزمینمان، صحنههای مقاومت و تسلیم ناپذیری است. فارغ از نتیجه این مقاومتها، آنچه مهم است، تسلیم نشدن است نه پیروزی. به قول فانی روزی میرسد که میفهمیم این اتفاقات برای چه رخ دادند. همهمان خواهیم فهمید که چرا زنده ماندیم. تا آن روز ما باید بر قلبمان حک کنیم و برای فرزندمان تکرار کنیم: «ای شمایان که آسوده نشستهاید/ گرم و راحت در خانههایتان/ لختی اندیشه کنید/ که آیا این یک انسان است/ هم او که در گل و لای جان میکند/او که آسایشی ندارد/ او که بر سر قطعه نانی میجنگد/ او که جانش به "آری" یا "نه" گفتنی بند است/ فراموش نکنید آنچه را که برما گذشت/ این کلمات را بر قلبتان حک کنید/ به آن فکر کنید/ در خانه و خیابان/ در خواب و بیداری/ و آن را برای فرزندانتان تکرار کنید*»
این یادداشت به تو تقدیم میشود که میدانی چگونه باید بایستی!