در مزرعهای، بوتهی لوبیایی روییده بود. لای برگهای این بوته، توی یک غلاف، پنجتا لوبیا پهلوی هم نشسته بودند. لوبیاها سبز بودند و غلاف هم سبز بود. برای همین بود که لوبیاها فکر میکردند که همهی دنیا سبز است. غلاف هر روز بزرگتر و بزرگتر میشد. لوبیاها خانهی گرم و راحتی داشتند. روزها آفتاب به آنها میتابید و شبها غلاف نمیگذاشت که آنها سرما بخورند. گاهگاه باران میبارید و لوبیاها را خنک میکرد. لوبیاها هر روز بزرگتر و بزرگتر میشدند. از بیکاری خسته شده بودند.
یکی از لوبیاها گفت: «کاش میتوانستیم از این غلاف بیرون برویم.» دیگری گفت: «شاید بیرون از این غلاف هم چیزهای دیگری وجود داشته باشد.»
روزها گذشت، غلاف زرد شد و لوبیاها هم زرد شدند. آنوقت بود که لوبیاها به هم میگفتند: «میبینی، دنیا زرد زرد شده است.»
بازهم روزها گذشت. یک روز پسربچهای به مزرعه آمد و غلاف را چید. لوبیاها خوشحال شدند و به هم گفتند: «بهزودی از توی غلاف بیرون خواهیم رفت.» لوبیایی که از همه کوچکتر بود گفت: «نمیدانم از اینجا که بیرون میرویم چه به سرمان میآید، ولی دلم میخواهد خدا به من کمک کند تا بتوانم به درد کاری بخورم.»
در همین وقت پسربچه غلاف لوبیا را با انگشتهایش فشار داد. غلاف که خشک شده بود، زود شکست و پنجتا لوبیای سفید قشنگ از آن بیرون آمدند. لوبیاها، کف دست پسر، در برابر آفتاب درخشیدند.
پسر نگاهی به لوبیاها انداخت و گفت: «شما را یکییکی توی تیرکمانم میگذارم و به هوا میاندازم. میخواهم ببینم کدامیک از شما دورتر میروید.» آنوقت لوبیایی را که از همه بزرگتر بود توی تیرکمانش گذاشت و کش تیرکمان را کشید. لوبیا فریاد زد: «خداحافظ، بچهها، من رفتم تا به خورشید برسم. من لوبیای زیبا و بزرگی هستم. از همهی شما بهترم. جای من در دامن گرم خورشید است!» این را گفت و به هوا پرتاب شد.
وقتیکه لوبیای دومی در تیرکمان پسر قرار گرفت، فریاد کشید: «من قوی هستم از همهی شما قویتر. حالا از دست این پسر فرار میکنم و به هر جا که دلم میخواهد میروم.» لوبیای سومی و چهارمی وقتیکه در تیرکمان قرار گرفتند گفتند: «هرچه باید بشود میشود، از دست ما کاری ساخته نیست.»
عاقبت نوبت به لوبیای کوچولو رسید. همینکه در تیرکمان قرار گرفت، گفت: «خدایا، به من یاری کن تا بتوانم به درد کاری بخورم.» پسر کش تیرکمان را کشید و لوبیای کوچولو به هوا پرید و جلو پنجرهی اتاق کوچکی پایین آمد و لای مشتی خاک نرم و نمدار فرورفت. خاک، لوبیا را در خودش پنهان کرد، ولی لوبیا از چشم خدای بزرگ پنهان نماند. در این اتاق کوچک که مثل بهشت خدا پاکیزه بود، زنی زندگی میکرد. این زن دختر کوچولویی داشت که مریض بود. مدتها بود که دخترک در رختخواب خوابیده بود. زن هرچه کار میکرد و پول به دست میآورد، خرج دوای دخترش میکرد، ولی دختر خوب نمیشد. روزها مجبور بود که دخترک را در خانه تنها بگذارد و خودش سر کار برود. دختر از صبح تا غروب تنها بود، نه همبازی داشت و نه اسباببازی.
در یک روز بهاری، وقتیکه مادر از خانه بیرون رفت، آفتاب به پشت پنجره تابید و دختر که به آفتاب نگاه میکرد، دید که بوتهی کوچولوی سبزی بیرون پنجره روییده است. تا ظهر به بوته نگاه کرد. ظهر که مادرش برگشت، بوته را به او نشان داد. مادر پنجره را بازکرد و بوته را دید و گفت: «این یک بوتهی لوبیاست. نمیدانم چطور اینجا در آمده است. اما خوب است، چون تو حالا چیزی پیدا کردی که روزها به آن نگاه کنی.» آنوقت رختخواب دخترک مریض را به کنار پنجره کشید تا بوتهی لوبیا را بهتر ببیند.
شب، وقتیکه مادر از کار برگشت، دخترک گفت: «مادر، من دارم بهتر میشوم. گرمی آفتاب حالم را بهتر کرده است. وقتیکه لوبیای کوچولو جلو آفتاب برگهایش را باز میکند و بزرگ میشود، مثل این است که من سالمتر و بزرگتر میشوم.»
مادر گفت: «کاش اینطور باشد.» ولی خیلی مطمئن نبود، چون دخترک خیلی وقت بود که مریض بود و دکتر و مادرش امیدی نداشتند که حالش بهتر شود. با وجود این، برای خوشحالی دخترش تکه چوبی آورد و لوبیا را به آن تکیه داد تا لوبیا جایی برای بالا رفتن داشته باشد.
لوبیای کوچولو که میخواست عاقبت به دردی بخورد، هر روز بزرگتر و بزرگتر شد، تا روزی که مادر فریاد کشید: «ای خدای بزرگ، لوبیای ما دارد گل میکند.» حالا دیگر حال دختر آنقدر خوب شده بود که میتوانست در رختخوابش بنشیند و با خوشحالی به بوتهی لوبیا نگاه کند. دیگر مادرش هم مطمئن بود که او سالم خواهد شد.
چند روز دیگر هم گذشت. وقتیکه دختر بعد از مدتها توانست از اتاق بیرون بیاید و در آفتاب بنشیند، اولین گل لوبیا بازشد. دخترک سرش را خم کرد و گل لوبیا را بوسید. آن روز آفتاب گرمتر و زندگی زیباتر از همیشه بود. جلو پنجرهی اتاق، بوتهی لوبیا با غنچهها و گلهای صورتی قشنگ خود در برابر باد میرقصید.
مادر گفت: «دخترم، خدا به تو رحم کرد و دانهی لوبیایی را فرستاد تا بهوسیلهی آن دوباره شاد و تندرست بشوی» و چنان به بوتهی لوبیا نگاه کرد که گویی واقعاً بوتهی لوبیا فرشتهای است که از پیش خدا آمده است.
خوب، حالا از چهار لوبیای دیگر بشنوید: آن لوبیا که میگفت: «به هر جا که دلم میخواهد میروم»، چند لحظهای در هوا پرواز کرد، ولی عاقبت به زمین افتاد و در همان وقت کبوتری او را از زمین برچید و خورد.
دو لوبیای تنبل هم که گفته بودند: «هرچه باید بشود میشود»، خوراک پرندگان دیگر شدند. اما لوبیایی که گفته بود: «من از همهی لوبیاها بزرگتر و بهترم و به خورشید خواهم رفت»، در گودال پر آبی افتاد. کمکم باد کرد و روزبهروز بزرگتر شد.
هر روز به خودش میگفت: «به به، ببین چقدر بزرگ شدهام، من از همهی لوبیاهای دنیا بزرگترم.» اما یک روز ناگهان پوستش پاره شد و از آن روز به بعد دیگر هیچکس از او خبری ندارد.