در سالهای خیلی پیش در کشوری خیلی دور پادشاهی سلطنت میکرد. این پادشاه دختری بسیار زیبا داشت. عموی این دختر در همان کشور زندگی میکرد و سه پسر داشت. دختر پادشاه از کودکی با پسر عموهایش درس میخواند و بازی میکرد. وقتیکه بزرگ شد هر یک از پسرها میخواست با او عروسی کند.
روزی پادشاه از دخترش پرسید: «تو میخواهی زن کدامیک از پسر عموهایت بشوی؟» دختر جواب داد: «من هر سهی آنها را دوست دارم. هر سه شجاع و زیبا و باهوش هستند. نمیدانم کدام را انتخاب کنم.» پادشاه مدتی فکر کرد و گفت: «بسیار خوب، آنها را میفرستیم که دنیا را بگردند و هرکدام هدیهای برای تو بیاورند. هرکدام که باهوشتر بود و هدیه بهتری برای تو آورد، او را به همسری انتخاب کن.» دختر قبول کرد.
روز بعد پادشاه به هر یک از پسرها صد سکهی طلا داد و به آنها گفت: «هر یک از شما که با این پول هدیهی بهتری بخرد، داماد من خواهد شد.» سه برادر خداحافظی کردند و از شهر خارج شدند. چند روزی اسب تاختند تا به یک سهراهی رسیدند. برادر بزرگتر گفت: «ما اینجا
از هم جدا میشویم و هر یک به راهی میرویم. وقتیکه چیزی را که میخواهیم پیدا کردیم برمیگردیم همینجا و منتظر می مانیم تا دوباره یکدیگر را ببینیم.» آنوقت هر یک به طرفی رفتند. برادر بزرگتر به طرف شمال رفت تمام شهرهای سر راه را گشت ولی در هیچ شهری آنچه را میخواست پیدا نکرد، تا به شهر بسیار بزرگی رسید. در بازار شهر دکانهایی دید که در هیچ یک از شهرهای دیگر ندیده بود. در جواهرفروشیها جواهراتی دید که شاید در خزانهی هیچ پادشاهی نبود. پارچهفروشیها پر از پارچههای رنگارنگ بود. اما او هیچ یک را نپسندید. فکر کرد شاید برادرانش چیزهای بهتری پیدا کنند. همینطور که از جلو دکانها میگذشت، به آینه فروش کوچکی رسید.
پیرمرد آینه فروش که جلو دکانش ایستاده بود به او سلام کرد و گفت: «ای مسافر به شهر ما خوش آمدی، ولی چرا از بازار میگذری و چیزی نمیخری. آیا آنچه میخواهی در همهی این بازار پیدا نمیشود؟» پسر به آینه فروشی گفت که برای چه مسافرت میکند و چه میخواهد. آینه فروش گفت: «ای جوان، آنچه تو میخواهی نزد من است.» پیرمرد آینهی کوچکی آورد و به او نشان داد. پسر به آینه نگاه کرد با آینههای معمولی فرقی نداشت. آینه فروش گفت: «نیت کن، هرچه بخواهی میبینی.» پسر نیت کرد، صورت پدرش را در آینه ببیند. آینه روشن شد و پسر صورت پدرش را در آینه دید. خوشحال شد آینه را به صد سکه طلا خرید و به طرف محلی که قرار بود برادرانش را ببیند به راه افتاد.
برادر وسطی به طرف جنوب اسب تاخت. از شهری به شهری رفت. ولی هدیهای که لایق دختر پادشاه باشد پیدا نکرد، مدتها تاخت تا به شهری رسید و به بازار رفت. همهی بازار را گشت تا خسته و ناامید به دکان قالی فروشی رسید. پیرمرد قالیفروش جلو دکانش نشسته بود. به او سلام کرد و گفت: «ای مسافر خسته به نظر میرسی. کمی اینجا بنشین و برای من بگو که چرا به شهر ما آمدهای و به دنبال چه میگردی؟» پسر پهلوی قالیفروش نشست و برای او گفت که دنبال هدیهای میگردد که لایق دختر پادشاه باشد. قالیفروش لبخندی زد و داخل دکان شد. بعد از چند دقیقه با قالی کوچک و کهنهای برگشت. آن را پهن کرد و گفت: «این بهترین هدیه ایست که میتوانی برای دختر پادشاه ببری.» پسر تعجب کرد ولی قالیفروش به او گفت: «روی این قالی بنشین و نیت کن، قالی تو را به هر جا که بخواهی میبرد.» جوان روی قالی نشست نیت کرد که در آسمان آن شهر پرواز کند. قالی از زمین بلند شد و هنوز یک دقیقه نگذشته بود که همهی شهر را دور زد و جلو دکان قالیفروش بر زمین نشست. جوان صد سکهی طلا به قالیفروش داد و قالی را خرید و به طرف محلی که قرار بود برادرانش را ببیند به راه افتاد.
برادر کوچکتر به طرف مشرق رفت. روزها سفر کرد و شهرهای بزرگ و کوچک را زیر پا گذاشت ولی چیزی را که میخواست پیدا نکرد. از شهری به شهری و از دهی به دهی رفت، تا به دهکدهای رسید. از اسب پیاده شد تا کمی استراحت کند. پیرمردی با یک سبد سیب از آنجا میگذشت. سلام کرد و از او پرسید: «جوان کجا میروی و دنبال چه میگردی؟» پسر شرححال خود را به او گفت. پیرمرد گفت: «ای مسافر من سیبی به تو خواهم داد که هر بیماری آن را بو کند شفا خواهد یافت.» جوان تشکر کرد و سیب را به صد سکهی طلا خرید و به طرف محلی که قرار بود برادرانش را ببیند به راه افتاد.
هر سه برادر در همان محلی که قرار بود به هم رسیدند. هرچه خریده بودند به یکدیگر نشان دادند. برادر کوچکتر گفت: «بگذارید در آینه نگاه کنیم و دختر پادشاه را ببینیم.» نیت کردند و در آینه نگاه کردند و دیدند که دختر پادشاه بیمار و در حال مرگ است. برادر کوچکتر گفت: «اگر خود را به او برسانیم من با سیبی که دارم او را شفا میدهم.» هر سه برادر روی قالیچه نشستند و در یک چشم به هم زدن به قصر پادشاه رسیدند. برادر کوچکتر سیب را جلو بینی دختر گرفت. دختر نفس بلندی کشید، چشمهایش را بازکرد و حالش بهتر شد. ولی حالا مشکل این بود که دختر با کدامیک از برادرها عروسی کند. اگر آینه نبود برادران نمیتوانستند که دختر مریض است، اگر قالیچه نبود نمیتوانستند به آن زودی خودشان را به دختر برسانند، و اگر سیب نبود دختر شفا نمییافت.
هر یک از برادران میگفت: «من جان دختر را نجات دادهام و باید با او عروسی کنم.» تا اینکه پادشاه فکری به خاطرش رسید. به پسر بزرگتر گفت: «هدیهای را که برای شاهزاده خانم آوردهای به او بده.» پسر بزرگتر گفت: «او به این آینه احتیاجی ندارد. من آینه را نگاه میدارم تا هر وقت در هر جا که باشم ببینم شاهزاده خانم چه میکند.»
پادشاه به پسر وسطی گفت: «حاضری قالیچهات را به شاهزاده خانم ببخشی؟» پسر گفت: «قالیچه به چه درد شاهزاده خانم میخورد. قالیچه برای کسی خوب است که بخواهد مسافرت کند. من نمیخواهم هرگز شاهزاده خانم بی من جایی برود.» آنوقت پادشاه به پسر کوچکتر گفت: «آیا تو سیب را به او خواهی داد؟» پسر گفت: «بله، من میخواهم که شاهزاده خانم همیشه سیب را با خودش داشته باشد که هر وقت مریض شد آن را بو کند و شفا یابد. چون زندگی بی او برای من ممکن نیست.» شاه گفت: «آفرین پسر. فهمیدم که تو بهراستی شاهزاده خانم را دوست داری.»
هفت روز و هفت شب جشن گرفتند و شاهزاده خانم با پسر کوچکتر عروسی کرد.