مرد تنها ترانهای غمناک
در خیال لبان خاموش است،
پیش از آن کهش به یاد آرد کس
در میان کسان فراموش است.
مرد تنها شکوفهای تاریک
مانده بر شاخسار پاییز است،
نا چشیده بهار را، جامش
از زمستان سرد لبریز است.
مرد تنها ستارهای مردهست
در سپهر وجود سرگردان:
نه مداری، نه گردشی روشن،
بین بود و نبود سرگردان.
مرد تنها چو رهروی کور است:
باد و صحرا و او پر کاهی،
حاصلی نیست در دویدنهایش،
چون به جایی نمیبرد راهی.
مرد تنها شگفت تصویری است
دور از اصل خود، در آیینه.
چشمها بینگاه، لب خاموش،
از تپشهای دل تهی سینه.
مرد تنها، تو نیمه انسانی،
نیمهی دیگرت زنی تنهاست.
زود او را بیاب و کامل شو؛
زندگی با کمال ما برجاست.