بونی به نوک درخت بلوط نگاه کرد: «چرا بعضی از درختها اینقدر بلندن و بقیهشون اینطوری نیستن؟»
بابا گفت: «بلوط، درخت بزرگیه. نخل، درخت بلندیه. بیشتر وقتها، درخت هر چه عمرش بیشتر باشه، بزرگتر میشه.» بعد به نهال کوچکی که تازه کاشته بودن نگاه کرد و گفت: «این درخت رو میبینی؟ تازه توی همین هفته بود که کاشتیمش. هنوز یک نهال نوپاست. پنجاه سال دیگه، به بزرگی همین درخت بلوط قدیمی میشه.»
بونی پرسید: «چه همه …! یعنی باید این همه سال صبر کنه تا بزرگ بشه؟ بابا … من هم وقتی پنجاه سالم بشه، به همین بزرگی میشم؟»
بابا گفت: «نه، ما به اندازه درختها بزرگ نمیشیم. این چمنها رو میبینی؟ الان سبزن و سریع رشد میکنن؛ اما حتی اگه اونها رو کوتاه نکنیم، باز هم خیلی بلند نمیشن.»
«شما هر هفته چمنها رو کوتاه میکنی. اینجوری خیلی بهتره. من که چمن بلند دوست ندارم. اگه چمنها خیلی بلند بشن، دیگه نمیتونیم خونه آقای اسمیت رو که اونور خیابونه، ببینیم.» بونی به سمت دیگه نگاه کرد: «بوتهها چی بابا؟»
«بعضی بوتهها زیاد بزرگ نمیشن، ولی بعضیهاشون هستن که بزرگ میشن. کسایی که گل و گلکاری دوست دارن از بوتهها هم خوششون میاد. من هم گل و بوته دوست دارم … هم درختها گل میدن و هم بوتهها. هم درختها میوه میدن و هم بوتهها. اون درخت رو اونجا میبینی؟» بابا به سمتی اشاره کرد: «بهار که میرسه، اون درخت پر از گل میشه و مثل اینه که از سر تا پاش، ذرت بوداده پاشیدهان.»
«آره یادمه بابا! خیلی قشنگ میشه.» بونی به بوتههای گل رز نگاه کرد: «من هم بوتهها رو دوست دارم. میشه یک گل رز برای مامان بچینم؟»
«بله، بچین.»
بونی یک گل رز کند و اون رو توی گلدون کوچکی گذاشت تا برای مامان ببره. «بوتهٔ گل رز رو از همه بیشتر دوست دارم.»
وقتی که بونی گل رز رو به مادر داد، مادر اون رو در آغوشش گرفت و ازش تشکر کرد.