بوریس هیچ دوستی نداشت. اون خرس ترشرویی بود و به همهی حیوونهای دیگهای که سر راهش میدید، غرش میکرد. بعد با خودش میگفت: « هیچکس منو دوست نداره.» و به قسمت دیگهای از جنگل میرفت. یک روز که از این همه راه رفتن خسته شده بود، روی تپهای دراز کشید و خوابش برد.
چند تا از حیوونها، اون کپهٔ بزرگ قهوهایرنگ پشمالو رو روی تپه دیدن و چون نمیدونستن که بوریس چقدر بداخلاقه، به بالای تپه دویدن و از سر و کولش بالا رفتن و خودشون رو توی آغوش گرم و پشمالوش جا دادن.
موش، سگ آبی، خرگوش، تنبل، و پرندهها همگی مشغول بازی با پشمهای تن بوریس بودن. موش، دم بلندی داشت که زیر بینی بوریس تکون میخورد و اون رو غلغلک میداد.
بوریس چشمهاش رو باز کرد و اون حیوانات رو دور و بر خودش دید. اول میخواست غرش کنه و اونها رو فراری بده؛ اما بعد متوجه شد که چقدر دلش میخواد با اونها دوست بشه.
از اون روز به بعد، بوریس هر روز برای غذاخوردن به جنگل میرفت و وقتی که کارش تموم میشد، به بالای همون تپه میرفت و میخوابید و میدونست که دوستان تازهاش به سراغش خواهند اومد تا با اون بازی کنن.