دیزی پوسوم روی یک درخت چنار، که برگهایی به اندازهٔ توپ فوتبال و شاخههای کلفتتر از تنهٔ فیل داره، زندگی میکنه. دیزی خیلی تنبله؛ تموم روز از دمش آویزون میشه و میخوابه، یا به عقب و جلو تاب میخوره؛ اونقدر که گاهی سرش گیج میره. موهای تن دیزی قهوهایه، به رنگ آبهای یک رودخونهٔ گلآلود.
در یک صبح صاف و آفتابی، دیزی از درختش پایین اومد، و دید که در پای یک درخت بلوط در اون نزدیکی، چیزی داره رشد میکنه. دیزی دوید به طرفش. گلمیناهای سفید، با مرکز زردرنگ و ساقههای بلند سبز بودن که میون چمنها و علفها روییده بودن. دیزی یکی از اونها رو چید و به بالای درختش برد و اون رو در سوراخی که روی یکی از شاخهها بود فرو کرد و تمام روز، همون طور که به دمش آویزون بود و تاب میخورد، بهش نگاه کرد.
اون شب پیش از این که به خواب بره، گلمینا رو برداشت و اون رو توی دستش نگه داشت.
روز بعد یک گلمینای دیگه چید، بعد یکی دیگه، و بعد از اون باز یکی دیگه. دیگه چیزی نمونده بود که تعداد گلها اونقدر زیاد بشه که بتونه با اونها یک دستهگل بپیچه.
یک روز صبح که دیزی به سراغ گلمیناها رفت تا یکی بچینه، دید که از گلها خبری نیست. همهٔ دور و بر تنهٔ درخت رو گشت، اما حتی یک گلمینا هم نبود. دواندوان از یک درخت به سراغ درخت دیگه رفت، و بالاخره چشمش به یک دسته گل بنفشهٔ ارغوانی افتاد. یکی از بنفشهها رو کند و بویید. وقتی دید که چه عطر خوشی داره، خوشحال شد و اون رو به بالای درخت چنار برد و اون رو به دستهگلش اضافه کرد.
صبح روز بعد یک دسته رز وحشی پیدا کرد؛ دو تا از اونها رو کند و به بالای درخت چنار برد. اون شب وقتی دستهگل رو تو دستش گرفت، چنان راحت خوابید که تا به حال اونطور نخوابیده بود.
دیزی هر روز توی جنگل به این طرف و اون طرف میرفت و به دنبال گلهای جورواجور میگشت. و هر شب، با دستهگل تازهای به خواب میرفت.