پدرم گفت:
- دورموش، پسرم، این سودای شهر رفتن که به سرت زده، بیا و محض رضای خدا فراموش کن، شهر مثل ده نیست. آگه وسط خیابون از تشنگی جون بدی هم هیچکسی پیدا نمیشه یه قطره آب بریزه تو حلقت.
ولی من به حرفهایش گوش ندادم و گفتم:
- آخه پدر، با هزار لیرهای که تو سال بهم میدی که نمیتونم زندگی کنم. بس که تو کوهستانها چوپونی کردم و گاو و گوسفندها رو پاییدم، چیزی نموده زنم رو که تو غار زندگی میکنه، از یاد ببرم.
پدرم با خشم گفت:
- گیرم که رفتی شهر، اونجا چیکار میکنی که بتونی پول درآری؟!
- میرم دستفروشی میکنم، حمالی میکنم، اقلاً تو کوهستان نیستم، میون آدمها زندگی میکنم و مثل اونها میشم .
- آخه این کار درستی نیست که بعد از بیست سال زندگی توی ده، دست زن جوونت رو بگیری و ببری شهر که حسرت بدل بشه...
به حرف پدرم گوش ندادم. پشت پا به همه چیز زدم و رفتم شهر.
وقتی وارد شهر شدم تازه فهمیدم حق با پدرم بود و اشتباه بزرگی کردم که زندگیام را در ده رها کردم و به شهر آمدم.
ولی چاره نداشتم. کار از کار گذشته بود و راه برگشتی هم نبود .
از بس که در خیابانها گشته بودم، پاهایم تاول زده بود، هیچکس هم پیدا نمیشد بپرسد دردت چیست. آخ زن عزیز و یکییکدانهام، کجایی؟
از یکی که مثل خودم توی خیابانها سرگردان بود، پرسیدم:
- برادر، من تو این شهر غریبم، عدالت رو گم کردم و نمیدونم چه جوری پیداش کنم، تورو خدا یه راه و چارهای بهم نشون بده.
مثل اینکه به طرف فحش خواهرمادر داده باشم چپچپ نگاهم کرد و بعد راهش را گرفت و رفت. از یک نفر دیگر که داشت با عجله میرفت، سؤال کردم. او هم با دستش حرکاتی کرد و با خنده از کنارم رد شد. رویم باز شده بود و هرکسی که سرش را برمیگرداند و نگاهم میکرد، سراغ عدالت را از او میگرفتم.
«صورت سرخ و چشمان سیاهی داره، روسری قرمزی هم سرش کرده» بعضیها میخندیدند. عدهای هم اخم میکردند، هیچکس از دل داغدیدهام خبر نداشت. دیدم که اینطوری هیچکس بهم کمک نمیکنه، رفتم وسط خیابان داد کشیدم:
«عدالت، عدالت، عدالت!»
بعد از مدتی یک نفر با من همصدا شد.
من راه افتادم، او هم دنبالم و هی میگفتیم:
«عدالت، عدالت!»
یکمرتبه دیدم پشت سرم دستهای راه افتادند و یکصدا داد میزنند:
«عدالت!»
از بغلدستیام پرسیدم:
- من عدالت رو گم کردم و برای پیدا کردنش دارم داد میکشم. شماها دیگه چی میگین؟
یارو جواب داد:
- ما هم با تو هستیم و عدالت رو میخوایم .
- چی! زنیکه چندساله به عقد من دراومده، حالا... هزارهزارتا خواهان پیدا کرده.
کسی جوابم رو نداد، به اتفاق گروهی از مردم، در خیابان فریادکشان راه میرفتیم، تا اینکه به میدان بزرگی رسیدیم. من در میدان پیشاپیش همه میرفتم. همه ایستادند و شروع کردند به کف زدن و هورا کشیدن و یک نفر از وسط جمعیت آمد دستم را گرفت و گفت:
- از این طرف قربان.
و مرا روی سکوی بلندی برد و گفت:
- حالا گوشمان را به حرفهای تو میدهیم، بفرمایین خواهش میکنم.
سرم را بلند کردم و دیدم توی میدان آنقدر آدم جمع شده که جای سوزن انداختن نیست، مردی که کنارم ایستاده بود، آهسته گفت:
- الان خوب وقتی گیر آوردیم، حرف بزن، تموم حرفهات رو بزن.
جواب دادم:
- آخه چی دارم بگم، الان پنج ساعته که دارم تو خیابون مثه سگ اینطرف و اونطرف میرم، دیگه از حالونا افتادم و صدام درنمیآد که براشون حرف بزنم .
یارو گفت:
- باشه، هرطوری شده باید حرف بزنی.
با آخرین نفس رو به مردم کردم و فریاد کشیدم:
- آیا در میان شما کسی پیدا میشه که عدالت رو دیده باشه؟
جمعیت یکصدا گفتند:
- خیر! خیر!
فریاد کشیدم:
- پس کمک کنید پیداش کنیم!
مردم با شنیدن این جمله مرا از روی سکو بلندم کردند و روی دست گرفتند. در همین موقع، دستهای چندصدنفری از مقابل پیدایشان شد و وقتی آدمهای ما آنها را دیدند، فریادشان را بلندتر کردند، حالا هر دو طرف فریاد میکشیدند، یک طرف میگفت:
فروخته شدند!
و طرف دیگر جواب میداد:
- کمونیستها، کمونیستها...
در این هیروویری، در میان گروهی، چشمم به زنم افتاد، با خوشحالی فریاد کشیدم .
- عدالت!
و چنان خودم را روی زمین انداختم و شروع به دویدن کردم که اگر مسابقهٔ پرش و دو برگزار میشد، مسلماً برنده میشدم. در میان ازدحام، صدای زن بیچارهام را میشنیدم که میگفت:
- آخ، دورموش جان، دورموش جان...
دو دستش را باز کرد و به طرفم دوید، مردم که دیدند ما با این سرعت به طرف هم میدویم، یکصدا گفتند:
- رفقا حمله... حمله...
جمعیت به طرف مقابل حمله کردند. بزن بزن شروع شد و به قدری خرتوخر شد که دوباره زنم را گم کردم، ولی صدایش را میشنیدم .
- دورموش... دورموش جان.
توضیح: (دورموش در زبان ترکی، یک اسم دهاتی است و به معنی ایستادم میباشد).
در همین موقع پلیس گردنم را گرفت و گفت:
- کجا، کجا داری فرار میکنی؟
گفتم :
- قربان من که فرار نمیکنم، دارم دنبال عدالت میگردم .
دستم را محکم گرفت و کشانکشان از میان ازدحام جمعیت بیرونم کشید و گفت:
- پسر مگه تو رو گرسنه گذاشتن یا اینکه از تشنگی داری جون میدی، آخه این چه بدبختیه که ما از دست شماها میکشیم!
گفتم :
- آقای عزیز و محترم، صدا از این طرف میآد، شما دارید من رو عوضی میبرید .
پرسید:
- صدای کی؟
- صدای عدالتم، تازه پیداش کرده بودم...
- خدایا این دیگه چه نوع دیوانگیه که به این آدم دادی؟
مرا به کلانتری برد و به رئیس کلانتری گفت:
- این رهبر همهشونه. پیشاپیش مردم تو میدون میرفت و مردم رو دنبالش انداخته بود و میتینگ میداد...
رئیس کلانتری سیلی جانانهای توی گوشم زد. گفتم:
- تو رو خدا نزنین.
رئیس کلانتری با عصبانیت پرسید:
- تو عقب کی میگشتی؟
- عدالت قربان؟
- عدالت چی، هان عدالت چی؟
- عدالت، زنم است!
پلیسی که بازداشتم کرده بود، گفت:
- ملاحظه فرمودید قربان، توی راه هم همین چرتوپرتها رو میگفت.
رئیس کلانتری به طرف تلفن رفت و شروع کرد شماره گرفتن، در همان حال هم رو به من کرد و پرسید:
- اسمت چیه؟
- دورموش ( ایستاده)
- فامیلیت چیه؟
نتوانستم جوابش را بدهم، چون از پشت پنجرهٔ کلانتری چشمم به خیابان افتاد و زنم را دیدم. فریاد کشیدم:
- عدالت! عدالت!
و خواستم از پنجره خودم را در خیابان بیندازم که پلیس دستم را گرفت و روی صندلی نشاند. فریاد کشیدم:
- ولم کنید، تا از جلوی چشمم رد نشده بگیرمش، ولم کنید.
رئیس کلانتری گفت:
- تو ناراحت نشو پسر جان. همین الان برات میآریمش. همین الان.
و به کسانی که توی اتاق خبردار ایستاده بودند، چشمکی زد و با خنده گفت:
- برید عدالت رو بیارید اینجا نزد حضرت آقا...
و دوباره مشغول شماره گرفتن شد. میخواست هرچه زودتر با تیمارستان صحبت کند و مرا به تیمارستان بفرستد.