زنگ انشاء نوشته رسول پرویزی

برگ‌های نارنج‌های انبوه کلاس را تاریک می‌کرد. تازه تخته سیاه را با نمد پاره کثیفی پاک کرده بودند. ذرات گچ در فضای اطاق موج می‌زد و در ریه‌های ما شیرجه می‌رفت هنوز آقای معلم نیامده بود.

سید محمود با سر گرش جلو من نشسته بود و  با مهارت تیغ ژیلت را لای تخته میز می‌کرد و بعد مضراب وار زیر آن می‌نواخت و فوراً سرش را روی میز گذاشت تا آهنگ موزون ساز بچگانه‌اش را بشنود.

اکبر آقا با چاقو اسمش را روی دیوار مجاور می‌کند و به سبک کتبیه نویسان گل و بلبل اطراف اسمش می‌گذاشت عباس هم با عجله تکلیف عقب مانده را تند و تند می‌نوشت. «خبردار» بچه‌ها دسته جمعی برخاستند،‌ آقای معلم وارد شد و زنگ انشاء شروع شد.

آقای معلم هفته قبل موضوع انشاء را این‌طور دیکته کرده بود:‌

«نامه‌ای به پدر خود بنویسید و از ایشان تقاضا کنید که پس از امتحانات در تعطیل تابستان شما را با خودش به ییلاق ببرد.»‌

موضوع انشاء و طرز نوشتن انشا، هر دو فرمولی بود. کلیه سوژه انشاء یا میان چند مطلب نوسان داشت یا می‌بایست نامه‌ای به پدر مادر، برادر خواهر و دوست خود نوشت یا درباره عدالت،‌ امانت، صداقت و از این قبیل حرف‌ها قلم فرسایی کرد. در نوع اول فرمول از این قبیل بود:

«خداوندگارا تصدقت گردم امیدوارم که وجود ذیجود شریف در نهایت صحت و سلامت بوده و در عین عافیت باشد. بعداً اگر از راه ذره پروری جویای احوالات این حقیر باشید، به حمدالله سلامت و به دعا گویی مشغول است.» و در نوع دوم اگر انشاءالله نوشته می‌شد فورمول این بود:‌

«البته واضح و مبرهن است و برکسی پوشیده نیست که یکی از صفات پسندیده و خصال حمیده، صداقت است که هر کس بدین صفت متصف باشد، از حضیض ذلت باوج رفعت می‌رسد.»

طبق معمول در نوشته‌های نوع دوم تکرار ادعا به جای صحت و دلیل به کار می‌رفت و گاهی نیز یک شعر بند تنبانی و لوس و بی‌مزه، بدرقه موضوع انشاء می‌شد. یادم می‌آید وقتی زنگ انشاء پایان می‌یافت به قدری کلمات مبتذل و مکرر گوشم را خراش داده بود که گیج می‌خوردم. غالباً به نظرم می‌آمد که فضای اطاق تبدیل بزباله دانی الفاظ نیم مرده و مبتذل شده است و این کلمات بدبخت و بینوا از دست معلم و شاگرد به جان آمده بود.

آن روز نامه «ییلاقیه» را یک یک شاگردان خواندند. وقتی انشاءها را که خوانده می‌شد می‌شنیدم دلم بهم می‌خورد تا اینکه نوبت با به ابراهیم رسید. ابراهیم پسر فقیری بود اما خیلی در کلاس عزیز بود. عزت او یکی به علت گردن‌کشی وی بود و یکی هم مهربانی او؛ به علاوه دنیا دیده‌تر از ما بود. او بر خلاف ما با مردم انس داشت چون نوکر خانه خودشان بود، مجبور بود خرید کند. نان و گوشت و مرغ و روغن و هیزم و... را بخرد و با بقال و عطار و نانوا سروکله بزند. ابراهیم اجتماع را دیده بود و همین دیدار بوی قوت و قدرتی بیش از ما داده بود آقای معلم گفت:‌

«ابراهیم بیا انشایت را بخوان.»‌

«چشم آقا! و بلافاصله ابراهیم از جایش بلند شد شلوار وصله‌دارش را بالا کشید چشمان درشتش را به اطراف دوخت. دفتر انشایش را برداشت وجلو میز معلم سیخ ایستاد.»‌

«چرا نمی‌خوانی- جان بکن بخوان.»

بغض گلوی ابراهیم راگرفت مثل اینکه بار سنگینی دوشش را فشار می‌دهد کمی خم شد چشم‌های نزدیک بینش را به دفتر انشاء چسباند و باصدایی که آهنگ گریه داشت این‌طور خواند:‌

پدرم! پدر خشن و تند خویم!‌

آقای معلم نفسش از جای گرمی بلند می‌شود. او نمی‌داند من در چه جهنمی به نام خانه زندگی می‌کنم. او از تند خویی و خشونت شما و از بدبختی و نکبت من خبر ندارد. او بدون توجه به زندگی تیره و تار ما دستور داده است نامه‌ای به شما بنویسم و از شما خواهش کنم در تابستان مرا به ییلاق ببرید. چه کلمه قشنگی. مرا به باغ‌ها ببرید تا در کنار جوی‌ها بازی کنم، شادی کنم، گل بچینم و دنبال دخترها بدوم، از درخت بالا روم آب روی هم‌بازی‌ها بریزم، سنبله گندم را چیده در ساقه‌اش سوت بزنم آبرک (تاب) بسته و تاب بخورم، از باغ همسایه میوه بدزدم، از کوه بالا روم با بچه‌ها بدوم و شب خسته و خورد در کنار مادر بزرگ نشسته و قصه گوش کنم ... چه آرزوهایی. آقای معلم این‌ها را از شما خواسته است اما نمی‌داند که ییلاق شما چگونه است.

او نمی‌فهمد که شما به جای ییلاق هر صبح مرا شلاق می‌زنید و با لگد مرا از خواب می‌پرانید که بلند شوم و نان بخرم. او نمی‌داند که من بجای ییلاق فقط آرزو دارم یک‌بار خنده پدرم را ببینم. او به خانه ما نیامده و نمی‌داند که بجای آرامش خانوادگی چه غرش و نهیبی سراسر فضا را گرفته است.

او نمی‌داند که شما دائماً با مادرم دعوا می‌کنید و مادرم شما را نفرین می‌کند و این من بدبخت هستم که باید مانند گندم درمیان سنگ‌های آسیا له و لورده شوم آقای معلم خیلی حواسش جمع است اما متوجه نیست که من شب‌ها باید کتاب درسم را نیمه تمام گذاشته و شیشه سیاه را به دکان عرق فروشی ببرم، آن‌ را پر کنم و برای شما بیاورم. او برای من،‌ برای من بدبخت، هوس ییلاق می‌کند و من‌ هم باید ریا کنم و دروغ بنویسم و مثل بقیه شاگردان از حضرت خداوندگاری تمنا کنم که به ییلاق برویم!!

نه!‌ من ییلاق نمی‌خواهم فقط دلم یک‌ جو مهربانی و نوازش می‌خواهد. آرزو می‌کنم مرا آرام از خواب بیدار کنید. به من فحش ندهید. شب بد مستی نکنید. مرا در تاریکی وحشت‌زای کوچه به دنبال عرق نفرستید و اگر پنیر و یا گوشت یا نان خریدم به آن ایراد نگیرید. مرا دوباره به دکان بقال و قصاب و نانوا نفرستید که پنیر و گوشت و نان را پس بدهم. دکان‌دارها مرا مسخره می‌کنند، متلک می‌گویند و من تحمل این تحقیر را ندارم.

من ییلاق نمی‌خواهم فقط دلم می‌خواهد یک روز مرا به بازار نفرستید و مرا با این دکانداران موذی و مکار روبه‌رو نکنید. آنان مرا تحقیر می‌کنند و من زور ندارم کت‌کشان بزنم. خورد می‌شوم. دلم می‌شکند گریه می‌کنم ولی چقدر می‌توان گریه کرد؟

پدر جان من ییلاق نمی‌خواهم فقط آرزو می‌کنم یک روز با مادرم دعوا نکنید و مادرم یک روز شما را نفرین نکند. من هم شما و هم مادرم را دوست می‌دارم تکلیف من در این کشمکش چیست؟‌ آیا با مادرم هم صدا شده به شما نفرین کنم یا با شما گام بردارم و با مادر مظلومم دعوا کنم. ما که یکدیگر را دوست می‌داریم چرا با هم مهربان نیستیم؟ چرا یکدیگر را نوازش نمی‌کنیم و چرا خانه را به گورستان تیره مبدل ساخته‌ایم؟.

نه من ییلاق نمی‌خواهم. ولی دلم می‌خواهد این گور تیره و تاریک روشن شود و برای یک لحظه گرمی خانواده را حس کنم.

در حالی که ابراهیم به گریه افتاده بود، کلاس در خاموش و بهت فرو رفت. معلم سرش را میان دست‌هایش گرفته بود و من دیدم که یک قطره اشک از گوشه چشمش به روی دفتر حضور و غیاب افتاد بلافاصله گفت ابراهیم جگرم را آتش زدی برو بنشین دیگر نمی‌توانم بشنوم.

 

رسول پرویزی، شلوارهای وصله دار (تهران: امیرکبیر، 1342)‌، چاپ اول 1336، ص 85-90

 

نویسنده:
پدیدآورندگان:
Submitted by skyfa on