یک نویسنده یک اثر
من نوکر بابا نیستم!
گفتوگوی محمدهادی محمدی با احمد اکبرپور
«من نوکر بابا نیستم» تنها نام یک داستان نیست، بلکه گزارههای فرهنگی است که تاریخی چند هزار ساله پشت خود دارد. به مناسبات پدر و فرزندی برمی گردد. پدر مالک مطلق فرزند است و اگر او را بکشد، کیفر ندارد. این نظریه ارسطو است که در بسیاری از فرهنگها و دینها ریشه دوانده است. به نظر میرسد، با این عنوان میخواستی در این گزاره شکاف بیاندازی؟ یا به سخن دیگر میخواهی بگویی عصر نوکری کردن فرزند برای پدر گذشته، درست است؟
نمیدانم این مسئله چقدر آگاهانه بوده است ولی رابطه دیکتاتورانه به هر شکل ممکن برایم غیر قابل فهم بوده است و خواهد بود. شاید باور نکنید از ابتدای جوانی تا حالا زندگی هیتلر را دنبال کردهام. هر چه کتاب و فیلم و مستند بوده است از زیر نگاهم در نرفته تا شاید راز کاریزمای چهرههای دیکتاتوری مثل او را کشف کنم. قضیه دیکتاتوری یک طرف و مردمی که عالمانه و با شور و هیجان عمله ظلم و بیداد میشوند یک طرف دیگر ترازوست. این یکی خیلی پیچیدهتر است. نیروی اصلی دیکتاتورها همین نیروهای مردمی هستند که در زمان هیتلر، همه قشرها اعم از پزشک و مهندس و ...چنان به هیجان آمده بودند که دست در دست هم پنجاه میلیون نفر را کشتند.
از نوجوانی به رابطههای دیکتاتورانه بعضی از پدر و مادرهایی که از نزدیک میشناختم نظرم جلب شد. شکلهای آن نیز متفاوت بود گاهی از طریق عاطفی و این که خیر و صلاح تو را میخواهند و گاهی به شکل مستقیم و خشن آن. توی فضاهای روستایی که من زندگی میکردم اعتقادی در بین عدهای که فرهیختهتر بودند وجود داشت مبنی بر این که اگر کسی را میخواهی بشناسی و بدانی که در آینده چقدر شخصیت مستقل و قابل اعتمادی دارد طرف باید تا سن نوجوانی تکلیف رابطهاش را با پدر و مادر روشن کند. من به شدت طرفدار این نوع نگاه بودم و حتی اعتقاد داشتم اگر در مقابل پدر و یا مادر دیکتاتور مقاومت کنی و استقلال خودت را حفظ کنی رابطه بهتر و سالمتری را ادامه میدهی. روال دیکتاتوری این گونه است که هر چه پسروی و کرنش کنی او جلوتر میآید.
من نوکر بابا نیستم از آن نامهایی است که جسارت خاصی طلب میکرد و به نظرم همین که ناشر هم این نام را قبول کرد جای سپاس دارد. هنوز در جاهایی میشنوم که پدر و مادرها با دیدن اسم کتاب، بچهها را از خریدنش منع میکنند.
برای شکاف انداختن در این گزاره، چاه مستراح را انتخاب کردهای. پدر میرود به مستراح و دسته اسکناس اش در چاه می افتد. مستراح و چاه اش هم شبکه نیست. یعنی برپایه الگوی شهری. سنگ نشیمن مستقیم با چاه در ارتباط است. پدر برای دسته اسکناس از دست رفته، دست به سر میگیرد. او میداند چاه مستراح منبع آلودگی است. اما راه مستراح را برای بچهها و خانواده میبندد، تا از میان سه پسری که دارد یکی برود توی چاه و دسته اسکناس را دربیاورد. داستان اگرچه واقع نما است، اما وجه نمادین دارد، میتوانی بیشتر این وجه نمادین را روشن کنی؟
شاید هیچ توجه آگاهانهای به این نمادها نداشتهام اما آن چه برایم مهم بوده کنتراست پول و مستراح است. پولی که پدر خانواده در کمال خست روی هم میگذارد و به شکل قطره چکانی برای بچهها و خانواده خرج میکند در جایی می افتد که هیچ کس حتی مقنیهای روستا حاضر به رفتن و در آوردن آن بسته نیستند. اگر نماد پول و مستراح کنار هم بیاید خودبخود هم فضای طنز ایجاد میشود و هم فضایی پر از تعلیق که رابطه این دو تا نماد و کنار هم قرار گرفتنشان ایجاد میکند. همان طور که گفتم انتخاب آنها برای من آگاهانه نبود ولی برای هیجان و تعلیق داستان باید آنها را کنار هم میگذاشتم. پولی افتاده است و هیچ کس حاضر نیست سمت آن فضای کثیف برود. معلوم است که پدر به سراغ بچههایش میرود اما مبحث اساسی کتاب این است که کدام بچه را انتخاب میکند و چرا؟ در واقع در ادامه روال دیکتاتوری و اخلاق یک دیکتاتور قاعدتاً به سراغ بچهای میرود که از همه مؤدبتر و گوش به حرفتر است. از همین جاست که شخصیت اصلی کتاب متوجه میشود که تمام مهربانیها و مؤدب بودنش به ضررش تمام شده است و حالا باید تصمیم دشواری را بگیرد.
چاه مستراح نقطهای میشود که ظالم و مظلوم در کنار هم قرار میگیرند. نقطه مرکزی و به تعبیری گرانیگاه داستان است که شخصبت ها چه مثبت و چه منفی در حول آن باید تصمیمات دشواری بگیرند. اگر برای هملت شکسپیر بودن یا نبودن مسئله بود برای داوود رفتن یا نرفتن مسئله است آن هم درون چاه دستشویی. پدر باید تصمیم بگیرد کدام فرزند و ...
«من نوکر بابا نیستم» داستان قدرت هم هست. اینکه وقتی قدرت در دست تو بود، میتوانی رابطه آدمها را تنظیم کنی، میتوانی به زور بخواهی که فرزندت به جای خودت به چاه مستراح هم برود، و البته از زبان رئیس پاسگاه هم می گویی «ملتفتی حاجی؟ اختیار بچههایت مال خودت، اما نه روز روشن. اگر نصفه شبی گوششان رو بگیری و طنابی ببندی به کمرشان هیچ آدم فضولی خبردار نمیشود که بیاید پاسگاه و ما تو معذورات قرار بگیریم.» (ص ۴۱ و ۴۲) تاکیدی بر این است که قدرت با خرده قدرت هم برای این موارد همکار میشوند، و قانون نانوشته حق جان فرزند از سوی پدر را در شب تاریک به رسمیت میشناسد، درست است؟
دقیقاً داستان قدرت است و این که چگونه با یک تمرد ساده میتوان این دیکتاتوری هولناک و دهشتناک را کمرنگ کرد. ضرب المثلی داریم که میگوید:«از نشانه رفتن تفنگ خالی دو نفر میترسد.» دیکتاتورها قدرت اصلیشان در نفهمی و جهل مردم است و به محض این که خدشهای در این اعتقادشان بیفتد به هول و ولا می افتند. همین که شخصیت اصلی داستان متوجه میشود که پدر با انتخاب او عملاً رفتار و هویت معقول او را زیر سؤال برده است و مانند بردهای به او نگاه کرده است رفتارش عوض میشود و باعث میشود داستان به سمت مرزهای نامعلومی از تغییر و تحول شخصیت به پیش برود. قدرت مطلقه معمولاً فساد و تباهی به همراه میآورد و اگر این قدرت مطلق پدر باشد خانوادهای عقدهای و افسرده و پر از خشم. پدر یا مادر مطلق اندیش باعث فجایع بسیاری نسبت به فرزندان شدهاند که تا آن جایی که من در اطراف خودم دیدهام شایعترینش افسردگی و خودکشی است و موارد دیگرش دیگرکشی.
قدرت در لایه بیرونیترش هم رئیس پاسگاه است که با پدر یعنی قدرت درون خانواده رابطهای مستحکم دارد و شرایط را برای دیکتاتوری فراهمتر میکنند. در این شرایط قدرت و خرده قدرتها برای حفظ شرایط موجود که به نفع آنهاست دست در دست هم میگذارند و زنجیره قدرت را کامل میکنند.
در داستانهای فانتزی ما یک روزن داریم که جهان واقعی را به جهان فراتری یا فانتاستیک پیوند میدهد. این روزن گاهی هم چاه است. اما نه چاه مستراح. در این جا به نظرم چاه مستراح از نگاه تو روزن است، روزن گذار از کودکی به نوجوانی؟ روزن گذار از بیگناهی و معصومیت به آلودگی فکری و انسانی؟
چاه مستراح به خودی خود مکانی است مثل دیگر مکانها. اما زمانی که بسته پول در آن می افتد به یک مکان خاص و به تعبیر دقیق شما به یک روزن تبدیل میشود. این روزن است که شخصیت اصلی به رفتارهای خود در محیطی دیکتاتور زده میاندیشد و روال دشواری که باید در پیش بگیرد تا استقلال و هویت خود را اول برای خانواده و بعد برای جامعه اثبات کند. او از معصومیت شکننده کودکیاش فاصله میگیرد تا بتواند با بنیانهای ریشه دار دیکتاتوری مبارزه کند. او با شناختی که بعد از تصمیم پدر پیدا میکند نگاهی دیگرگونه به روستا و مناسباتش دارد و در این شرایط با همدستی برادر حاضر میشود از پدر سخت گیر دزدی هم بکند و خود را به خطر بیندازد. به الزام محیط خشن و دیکتاتورانه است که معصومیت کودکانهاش خدشه دار میشود و پا در حریم پر از چاله چوله بزرگسالی میگذارد. تغییر و تحول آرام او در طول داستان، حول مستراح و مسائل پیش آمده اتفاق می افتد.
احمد اکبرپور، کودک متولد دهه ۱۳۴۰ چقدر تجربه زندگی خودش را در مناسبات پدری و پسری در این داستان آورده است؟
دقیقاً. شخصیتهای داستان اکثراً واقعیاند و از نزدیکانم بودهاند و یک جورهایی کپی پیست شخصیت آنهاست اما کل داستان من درآوردی است و هیچ وقت چنین اتفاقی را نه شاهد بودهام و نه از کسی شنیدهام. حتی مقدمه داستان هم که اشاره میکند اصل داستان در کرمانشاه اتفاق افتاده کاملاً ساختگی است و از ترس این بود که نکند فک و فامیلها ناراحت شوند و با تفنگ برنو به سراغم بیایند. قطعاً داستانی که از دل زادبوم در میآید نمیتواند به این یافتهها و خاطرات نویسنده بیاعتنا باشد و حتی اگر دلت هم نخواهد خودشان را تحمیل میکنند. مهم این است که یاد بگیریم چگونه کنترلشان کنیم و جهت منافع دراماتیک داستانی از آنها استفاده کنیم. آدمهای واقعی گوشت و خون دارند و ما با تمام وجود لمسشان کردهایم ولی یادمان باشد زمانی آنها را در داستان بیاوریم که نقش آنها کاملاً معلوم است و در مراحل دراماتیک میتواند تاثیرگذار باشد و عملی داستانی را انجام دهد.
در این داستان، سه پسر خانواده، شخصیتهای کانونی هستند. شخصیتهای کانونی با شخصیت اصلی تفاوت دارند. شخصیت اصلی قرار است که کارهایی در داستان بکند، که برجسته شود یا کارش برجسته است. اما در اینجا شخصیتهای کانونی، شخصیتهایی هستند که نویسنده روی آنها متمرکز میشود، زوم میکند، تا از جنبه روان شناختی و جامعه شناخی آنها را بشکافد. به نظر خودت وجه جامعه شناختی این اثر پر رنگتر است یا وجه روان شناختی؟
واقعاً نمیدانم، چون سعی کردهام به هر دو جنبه بپردازم. برایم مهم بود که این شخصیتها با این مقدار سواد و این وضعیت زندگی روستایی در چنین شرایطی چه کار میکنند. البته باید توضیح بدهم که تمام این مسائل در درجه دوم برایم بودند و هستند. در درجه اول واقعاً برایم اهمیت اساسی این است که وجه دراماتیک داستان چگونه است و ادبیت داستان در چه حال و هوایی است. به نظرم اگر داستانی کنش و واکنشهای داستانی و تعلیق و کشمکش را نداشته باشد هیچ گونه ذهنیت روان شناسی یا جامعه شناختی نجاتش نمیدهد. هر داستانی بعد از احراز این شرایط است که باید به فکر کشف و شهودهای روان شناختی و جامعه شناختی هم باشد چرا که محیط و اتمسفر زیست شخصیتها هم بسیار اهمیت دارد. برای من بعد از این که تا حدودی از جذابیتهای روایی داستان خیالم راحت شد به فکر پررنگتر کردن جنبههای روان شناختی و جامعه شناختی اثر شدم و این اتفاق در بازنویسیهای مکرر اتفاق می افتد.
از جنبه روان شناختی، دو برادر سرکش را در برابر برادر دیگر که رام است، قرار دادهای. با چه هدفی؟
هدف عمده داستان همین بود برادری که با بقیه برادرها و حتی همسن و سالهای خودش متفاوت است و نمیخواهد به قواعد خشن زندگی در روستا تن دهد و به فرض سنگ پرانی کند و گنجشک بکشد و از دیواری بالا برود و .... او وقتی متوجه میشود که پدر برای انتخاب یکی از برادرها که لازم است در مستراح برود او را انتخاب کرده نه برادرهای سرکش و یاغی را با شوک بزرگی مواجه میشود. به نظرم لازم بود برای این که طعمه دیکتاتورها را نشان کنم و به شکل داستانی آن را به نمایش بگذارم این کنتراست ایجاد شود. بندگان مطیع و رام بهترین خوراک برای دیکتاتورها هستند.
و نکته دیگر هم این که اگر شخصیت اصلی تفاوت ماهوی با برادرانش نداشت نمیتوانست این تضاد در روابطشان شکل بگیرد. در طول داستان است که نشانههایی از دوستی بین او برادران به وجود میآید.
ساره، خواهر این برادران، توانایی سخن گفتن را از دست داده است، حضور دخترکی که چنین سایه وار همراه برادران است، چه نقشی در ژرفساخت داستان دارد؟
ساره با صحبتهایی که از این و آن میشنویم متوجه میشویم که از دست دادن توانایی تکلمش به خاطر محیط خشن بوده و داد و بیدادهایی که پدر سر بقیه میکرده اما او نیز قربانی آن شده است و زبانش بند آمده است. همه یادشان است که او تا دو سالگی کلمههایی را به خوبی ادا میکرده است. حضور ساره علاوه بر این که محیط نرینه محض را کمی تلطیف میکند اما یکی از بزنگاههای اساسی داستان را شکل میدهد. وقتی برادرها با هزار ترس و وحشت پول لازم برای هزینههای مدرسه را دزدیدهاند، در راه با اتفاق عجیبی مواجه میشوند. پدر هزینه سه نفرشان را به مدرسه نمیپرداخت. ساره به محض این که پول را دست برادرها میبیند چنان شوک میشود که زبان قفل شدهاش باز میشود. غیر از این اتفاق که پول این کاغذهای ده دوازده سانتی میتوانند ایجاد کنند تعلیق دیگری به داستان اضافه میشود و برادرها نگرانند که ساره با زبان حالا باز شدهاش نکند یک جورهایی ماجرای آنها را لو بدهد.
یک نوع خشونت آشکار نسبت به جانوران و پرندگان در داستان هست. «یونس پاورچین پاورچین میرود زیر یکی از درختها و بعد از چند لحظه تیرکمانش را میکشد. گنجشکی از لای شاخهها پایین می افتد. ساره جیغ میکشد، یونس بیاعتنا کله گنجشک را میکند و خونش را با کنده درخت خشک میکند..»(ص ۴۵). با شناختی که از تو دارم میدانم که چقدر موضوع حمایت از حق جانوران برایات مهم است. آیا میخواستی نشان بدهی، آن خشونت با کودک، خشونت با جانوران را بازتولید میکند؟
یکی این که واقعاً محیطهای روستایی سی چهل سال قبل خشونتی تا همین حدود در آن موجود بود ولی برای استفاده داستانی از آن اهمیت داشت که در چنین محیطی قاعدتاً خشونت به آدمها نیز سرایت پیدا میکند. هر نوع خشونتی چه علیه انسان و چه علیه جانوران و پرندگان میتواند زمینه را برای خشونتهای وسیعتر فراهم کند. تا جایی که الان اطلاع دارم در خیلی از روستاهای ایران نهادهای خودجوشی صورت گرفته که مدافع حقوق حیوانات اهلی و وحشیاند و حتی از نهادهای شهری این گونه فعالترند. آقای محمدی عزیز برای این که حسابی خیالت راحت شود و خوشحال شوی همین روستای داستان من نوکر بابا نیستم حالا یکی از روستاهای پیشگام در زمینه محیط زیست و حمایت از حیوانات در جنوب شده است.
در این داستان، کودکان و نوجوانان روستا خیلی دست به سنگ یا تیرکمان هستند. در دعواهایی که میان خودشان درمیگیرد یا در دفاع از خود در برابر بزرگسالان. آیا اینها را تجربه کردهای یا در ذهنات ساختهای؟
یک سری از آن تجربه بوده است و یک سری ساخته ذهنم. توی محیطهای روستایی آن سالها باید برای بقا میجنگیدی بقا در جمع دوستان بقا برای شرکت در بازیهای دسته جمعی ...در واقع خشونت بزرگسالان در دنیای کودکان نیز نمود مشخص و واضحی داشت. انگار جامعه هم کیف میکرد که بچههایشان کم کم دارند شرایط لازم برای بزرگسال شدن را پیدا میکنند. در فصلی که پدر صحبت میکند این نوع نگاه کاملاً مشخص است. رویای او این که داوود، شخصیت اصلی مثل بقیه به شکار گنجشک برود و هنگام دعوا چهارتا سنگ پرت کند و ...
همانگونه که در مقدمه داستان آوردهای، داستان این روایت، واقعی است در روستاهای کرمانشاه رخ داده است بعد آوردهای به قول خودت جنوبیاش کردهای. این چیزها الگوهای رفتاری انسان است. رفتار پدر و فرزند. اینها که جنوبی و شمالی ندارد، منظورت از جنوبی کردن چه بوده و با چه ابزارها و شگردهایی این کار را کردهای؟
همان طور که توضیح دادم اصل ماجرا کلاً ساختگی است و در هیچ جایی لااقل من نمیدانم که اتفاق افتاده است اما تعبیر شما درست است و این مسئله شمالی جنوبی و شرقی و غربی ندارد. این ذهنیت که فرزند لازم است یک برده تمام عیار باشد در سراسر مملکت ما و خیلی از جاهای جهان ریشه دارد. بعضی از همولایتی هایم هنوز شاکیاند که چرا اسم کتاب من نوکربابا نیستم هست. وقتی برایشان توضیح میدهم که لازم است دوست بابا باشیم نه نوکرش کمی آرام میشوند.
در جایی از داستان (ص ۴۹) عمو به مدیر مدرسه (آقای اشرافی) درباره پسرش میگوید: «خدایار ما خیلی مظلوم و دل نازکه. آگه خدای نکرده درس و مشقش از بر نبود یا بلانسبت فضولی کرد، یک مشت محکم بزن تو گوش بغل دستیاش تا هوش و حواسش رو جمع کند.» منطق عجیبی است. در سرتاسر داستان کم و بیش این منطق جاری است. «دیگری» میتواند کیفرکش شود، اگر نیاز باشد؟ درست است؟
عمو که ظاهراً کمی خل و چل است هر وقت پای منافع پیش میآید حسابی حواسش جمع و جور میشود. او منطق خاص خودش را دارد و دقیقاً اعتقاد دارد که دیگران باید کیفرکش او و خانوادهاش باشند. اعتقادی که در خیلی از آدمها هست و جرات ابرازش را ندارند یا خجالت میکشند. چون این شخصیت باعث ایجاد فضاهای طنز داستان میشود اعتقاداتش چندان مستقیم گویی ندارد و باعث میشود مخاطب با لبخندی بر روی لب آن را بشنود. به قول معروف:«مرگ خوب است ولی برای همسایه»
به عنوان راوی داستان را به گونهای روایت میکنی که مخاطب گیج میشود که چه کسی دارد با او حرف می زند «مثل همین حالا حیاط را از توی بالاخانه وصف کرده بودم:...» یا در پاراگراف بعدی «من انشا را مثل بچههای کلاس ننوشته بودم..»(ص ۸). این صدای کیست که چنین در داستان دویده؟
راوی اصلی داستان است یعنی داوود و احساس میکردم برای ایجاد فضا و لحن به نوع منولوگها احتیاج است. حق با شماست در کل برای ابتدای داستان کمی سنگین است اگر در جاهایی دیگر میآمد شاید این اتفاق نمیافتاد. لازم بود فضای خانه روستایی و همین طور خانوادهاش را معرفی کنم و ترس و وحشتی که از پدر دارند مخصوصاً که وقتی خسته و کوفته از سر کار باز میگردد. علت دیگر برای شخصیت پردازی منحصر بفرد راوی بود که این گونه در شروع داستان حرف می زند. او میخواهد از شروع داستان تفاوت خودش را با برادرها و بقیه برای مخاطب یا خواننده داستان توضیح دهد.
در این داستان از تکنیک چرخش راوی استفاده کردهای؟ حتا گاهی پدر هم راوی میشود. آیا با این شگرد به دنبال شنیدن صدای شخصیتهای کانونی داستان بودهای؟
در اول چنین قصدی نداشتم و راوی همهاش یک نفر بود یعنی داوود ولی توی روال داستان پردازی متوجه شدم که اگر این گونه باشد انگار حق مسلم و قطعی را به او دادهام و صداهای دیگر را خفه کردهام. در فصلی که پدر صحبت میکند احساس میکنم مخاطب تا حدودی با رفتارهای دیکتاتورانه او آشنا میشوند و در بعضی موارد با آن نوع تفکر به او حق میدهند که گاهی خشونتهایی را مرتکب شود یعنی دیکتاتوری پدرانه یا عاطفی بیشتر خودش را نشان میدهد.
همین طور خوشحالم که دختر توی داستان یعنی ساره نیز توانست فصلی را به خود اختصاص دهد و حرفهایش را بزند هر چند همچنان جای مادر را خالی میبینم حق بود که او نیز در فصل و یا فصلهایی حضوری مستقیم داشته باشد و رشته سخن را به دست گیرد.
نوجوانانی که امروز این داستان را میخواند، خیلی مانند من و شما درک روشنی از این شکل از زندگی ندارد، اما داستان خیلی با استقبال مخاطب روبه رو شده و به چاپ یازدهم رسیده، این به نظرت از کجا ریشه میگیرد؟
اوایل که داستان چاپ شده در نقدگونهای به نام یک پله به عقب که گمانم شخصی به نام رایکا بامداد در کتاب ماه کودک و نوجوان نوشته بود به طور قطع اعلام کرده بود که این اثر روستایی است و مخاطب چندانی نخواهد داشت و دوران آن گذشته است اما زمان منتقد واقعی بود و مشخص شد که داستان روستایی و شهری نداریم بلکه نحوه روایت مهم است و مسائلی که در آن روح و روان آدم به چالش کشیده میشود. دیکتاتوری و یا از طرف مقابلش احساس استقلال و هویت همیشه بوده و همچنان جامعه درگیر آن است و از هر زاویهای داستان نوشته شود اگر به مرز ادبیت برسد مورد استقبال قرار میگیرد.
یکی دیگر از دلایلی که به چاپهای زیادی رسیده این است که علاوه بر نوجوانان، بزرگ سالها هم بعد از دیدن عنوان روی جلد جهت کنجکاوی هم که شده کتاب را میخرند و میخوانند.
از تجربههای مخاطبان بگو، در برخورد یا نشستهای حضوری درباره این داستان چه میگفتند؟
جالبترین نکته این بود که بیشترین مخاطبهای این کتاب بچههای شهر بودند نه روستا. بعضیها هیچ نوع تجربهای از این نوع زندگی را تجربه نکرده بودند ولی با شخصیتها همراه و همدل بودند و همین که این نوع زندگی برایشان غریب بود بیشتر مورد توجهشان قرار گرفته بود. این تجربه به من کمک کرد تا ذهنیتم از داستان شهری و روستایی به کلی تغییر کند و به فکر گوهر داستانی اثر و جاذبههای ادبی آن باشم. جالبترین اتفاق این نشستها سؤال مشترکی بود که در همه موارد تکرار میشد:«آیا این داستان برای خودتان اتفاق افتاده؟ آیا پدرتان میخواست شما را مجبور کند توی چاه مستراح بروید؟»
این داستان به زبان ترکی و در ترکیه منتشر شده است، آیا از بازخوردهای خوانندگان در آن کشور خبر داری؟ یا به طور کلی از این داستان در ترکیه استقبال شده است؟
حدود چند ماهی بیشتر از چاپ آن نگذشته و بعد از این که برای مراسم رونمایی از آن بروم قطعاً خبرهای دسته اولی خواهم داشت. چون در آنجا حتماً نویسندگان بومی و یا کسانی که کتابشان در آن جا ترجمه میشود به مدارس متعددی جهت ارتباط با بچهها میبرند و علاوه بر فروش کتاب، باعث میشود که نقد و نظرات آنها هم شنیده شود. امیدوارم تجربه استقابل مخاطبان ایرانی را در ترکیه هم داشته باشم.