هانی خرسه به کنار رودخونه رفت و گلهای زیبا و رنگهای گوناگون صخرهها و زمین، توجهش رو جلب کرد. حواسش نبود که پاهای بزرگش رو کجا میگذاره و پاش گرفت به ریشهی یک درخت سپیدار و با صورت و شکم، افتاد توی خاکها.
برخاست و خودش رو تکوند. در همینحال، عکس خودش رو توی آب رودخونه دید. روی صورتش رو خاک بسیاری گرفته بود. خم شد و دقیقتر توی آب رو نگاه کرد: انگار که صورتش رو آرایش کرده بود.
از این حالت صورتش خوشش اومد. به همین خاطر، مشتش رو از خاکها پر کرد و به شکل خطخط، اونها رو به صورتش مالید. وقتی دوباره عکسش رو توی آب دید، به نظرش رسید که راستیراستی خودش رو آرایش کرده.
هانی که از کارش کاملاً راضی بود، دست به آرایشش نزد و در کنارهی رودخونه، به راهش ادامه داد. هر چند وقت که توقف میکرد که نگاهی به عکس خودش در آب رودخونه بندازه و کیف کنه، هروهر میخندید. عجب خرس سادهلوحی!