یک روز صبح، وقتی ننه گلاب از خواب بیدار شد، دید دنیا خیلی کثیف شده است. چادرش را بست به کمرش و آمد کنار حوض مرمرش. دنیا را برداشت، انداخت توی طشت.
یک قالب صابون، یک کمی آب، چنگ و چنگ و چنگ، بشور و بساب. دنیا را شست و تمیز کرد. قشنگ کرد. بعد آن را پهن کرد روی بند رخت تا خشک بشود. اما هنوز کمرش را راست نکرده بود و عرق پیشانیاش را پاک نکرده بود که باد آمد و دنیا را برداشت و با خودش برد. ننهگلاب دنبال باد دوید و گفت: «ای باد، بالت طلا! دنیا را بده.»
نداد.
گفت: «رویت سفید دنیا را بده.»
نداد.
گفت: «مویت سیاه دنیا را بده.»
نداد.
باد دنیا را برد انداخت توی چشمه.
یک قورباغهای آنجا بود؛ شکمو.
آنقدر شکمو، آنقدر شکمو که هرچه گیرش میآمد، فوری میچپاند توی دهانش و قورتش میداد. قورباغه دنیا را یک لقمه کرد و قورتش داد. دنیا بزرگ بود. توی گلویش گیر کرد.
قورباغه سرخ شد. سفید شد. زرد شد. داشت خفه میشد که ننه گلاب تاپ و تاپ و تاپ زد به پشتش. دنیا از گلوی قورباغه افتاد بیرون و باز کثیف شد. ننهگلاب دنیا را از نو با آب چشمه شست و پهن کرد روی شاخة درخت تا خشک شود. اما تا آمد کمی خستگی در کند، باد دنیا را برداشت و با خودش برد و انداخت توی چاه.
آه!
ننهگلاب رفت سر چاه. دید واه، واه، واه! چه چاهی. کثیفِ کثیف، سیاهِ سیاه. چاه را برداشت آورد خانه، انداخت توی طشت. یک قالب صابون، یک کمی آب، چنگ و چنگ و چنگ بشور و بساب. ننهگلاب چاه را شست. یک دیو ته چاه بود. دیوه داشت با دنیا بازی میکرد. ننهگلاب را که دید، گفت: «بالاخره آمدی ماهپیشانی؟ چشمهایم خشک شد از بس به در نگاه کردم. گلویم گرفت از بس تو را صدا کردم.» ننهگلاب گفت: «ماهپیشانی؟ من ننه گلابم.»
دیوه گفت: «حالا هرچی. زن من میشوی؟»
ننهگلاب گفت: «آخر…»
دیوه گفت: «اگر زن من بشوی، دنیا را به پایت میریزم.»
و دنیا را به پایش ریخت.
ننه گلاب گفت: «آخر نمیشود که، دیو و آدمیزاد که جور درنمیآیند.»
دیوه گفت: «خب، تو هم دیو شو.»
ننه گلاب گفت: «این همه سال آدم بودم حالا دیو بشوم؟ در و همسایه چه میگویند؟»
گفت: «پس من آدم میشوم.»
گفت: «بشو.»
دیوه نشست توی طشت. چند قالب صابون، یک عالمه آب، چنگ و چنگ و چنگ، بشور و بساب. ننه گلاب دیوه را شست. دیوه آدم شد. آن وقت هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و باهم عروسی کردند.
فایل صوتی قصه ننه گلاب با صدای لیلا کفاشزاده