کاری که برادلی خیلی دوست داشت این بود که روی تختش بالا و پایین بپره. مادر همیشه به اون میگفت: «برادلی روی تخت نپر. یک بار پرت میشی و میافتی روی چیزی و آسیب میبینی.»
اما برادلی اصلاً به حرفهای مادرش گوش نمیکرد. هر روز صبح، بعد از بیدار شدن از خواب، روی تخت خوابش بالا و پایین میپرید. گاهی بالشش و گاهی هم پتوهاش روی زمین میافتاد.
اگر برادلی روی تخت خوابش خوب بالا میپرید، میتونست از پنجرهٔ اتاقش، بیرون رو ببینه. اگر خیلی بالا میپرید، میتونست ماشین مامان رو که جلوی ورودی ساختمان پارک شده بود و بوتههای گل جلوی ساختمان که شکوفه داده بودند رو ببینه.
یک روز صبح، برادلی از رختخواب بیرون اومد و لباسهاش رو پوشید. مادرش به اون گفته بود که روی تخت بالا و پایین نپره و اون هم میخواست کاملاً به حرف مادرش گوش کنه.
برادلی پتو رو تا روی بالش بالا کشید و بعد اون رو زیر بالش، کمی تو گذاشت. میخواست ببر پشمالوش رو هم روی بالش بگذاره … هرهر خندید و با خودش گفت: «اگه کوچولو بپرم، مامان اصلاً متوجه نمیشه.» بعد روی تخت خوابش رفت و بالا پرید: «هو و و و و و و! هو و و و و و و! هو و و و و و و!» و با هر پرش، بالاتر و بالاتر میرفت.
«ماشینِ مامان رو دیدم… گلهای خرزهره رو دیدم… سگ آقای همسایهمون رو دیدم…»
برادلی اونقدر حواسش به چیزهایی که از پنجره میتونست ببینه پرت شد که از زیر پاش یادش رفت و از لبهٔ تختخواب سُر خورد و پرت شد و به شدت، روی ماشین اسباببازیش افتاد. ماشین خُرد شد و پای برادلی هم زخمی شد و با ناله و گریه، مادرش رو صدا زد.
مادر همین که صدای گریه و فریاد برادلی رو شنید، دواندوان اومد. وقتی که دید پتوی روتختی روی زمین افتاده، گفت: «برادلی، من به تو گفتم این کار رو نکنی، ولی تو باز هم روی تخت، بالا و پایین پریدی؟»
برادلی سرش رو پایین انداخت تا چشمش به چشم مادرش نیفته.
– «دستت درد نکنه. دیدی چطور شد؟ پات رو زخمی کردهای و ماشین نو قشنگت رو هم شکستهای.» بعد مادر، برادلی رو بغل کرد و روی تخت خوابوند. «باید پیش دکتر ببرمت.»
برادلی چون نمیخواست پیش دکتر بره، گریه کرد؛ اما فایدهای نداشت… . مادر اون رو پیش پزشک برد و معلوم شد استخون پای برادلی شکسته و پزشک باید پاش رو گچ بگیره.
وقتی به خونه برگشتند، مادر به برادلی گفت که روی مبل دراز بکشه. خودش هم به اتاق برادلی رفت و تختخواب اون رو مرتب کرد و بعد برای برادلی کمی سوپ و یک ساندویچ آورد. ماشین قشنگ اون رو هم که حالا به درد نمیخورد برداشت و توی بازیافتیها انداخت.
– «فکر می کنم از این به بعد دیگه روی تخت خوابت بالا و پایین نپری برادلی، درست میگم؟»
برادلی که سوپش رو میخورد، حرف مادر رو تأیید کرد: «بله مامان، دیگه هیچوقت روی تختم بالا و پایین نمیپَرم.» و از اون به بعد، واقعاً چنین کاری نکرد.