زن زیبا و شیک پوشی سر پل بزرگ استانبول داد میکشید:
«آهای ... آهای کمک کنین .... کیفم رو برد ... کمک.. دزد رو بگیرین نذارین فرار کنه.»
در یک لحظه رفت و آمد عابرین قطع شد و همه متوجه جهتی که آن زن نشان میداد شدند. مرد پا برهنه و ژنده پوشی که کف زن را قاپیده بود با تقلای عجیبی پلهها را چهار تا یکی میکرد و پایین میرفت تا شاید بتواند از دست آن زن و همینطور پلیس فرار کنه.
زن همینطور یک نفس فریاد میکشید:
«به دادم برسین کیفم رو برد.. کمک کنین نذارین فرار کنه..»
هنوز از این قضیه پنج دقیقهای نگذشته بود که پلیس در کنار مرد پا برهنهای از پلههای پل بالا آمد و خود را به جماعتی که آن بالا منتظر بودند رسانید و بعدهم خیلی مغرور و از خود راضی فریاد زد:
-کیف مال کی بود؟
زن همینکه چشمش به کیف بزرگ و براق افتاد در حالیکه انبوه جمعیت را میشکافت گفت:
-مال منه سر کار. الهی شکر که آخرش پولم از بین نرفت.
پلیس برای اینکه دزد فرار نکنه موهای بلند و ژولیده او را چنگ زده بود، خب اگر میخواست جای دیگرش را بچسبد که چیزی بدستش نمیآمد!!
دزد کیف پکر و غمگین در حالیکه پرو پاچه کثیفش از لای شلوار سربازیاش معلوم بود، جلو جماعت تماشاچی ایستاده بود.
پلیس گفت: -بی زحمت خانم تا کلانتری با من تشریف بیارین.
-که چی بشه؟! همه شاهد بودن و دیدن که کیف من رو این مرد از دستم قاپید.
-شما درست میفرمایین اما لازمه که تا کلانتری بیایین باید دزد را طبق مقررات به دادسرا و از آنجا هم به زندان بفرستیم.
در کلانتری بعد از اینکه حرفهای زن را شنید. با یکجور خشم و نفرت نگاه تمسخر آمیزش را به دزد کیف انداخت و گفت:
- هیچ از اینکه دزدی میکنی خجالت نمیکشی؟!
چرا نمیری مثل مردم کار کنی؟! کار که عار نیس.
دزد همانطور سر به زیر ماند و جواب نداد.
کلانتر گفت:
- اصلاً چرا باید اینکارو بکنی؟! کاری رو که آخر و عاقبت نداره.
دزد آرام سرش را بالا آورد و گفت:
- پس چکار کنم فربان... تو این مملکت که کار نیس.
کلانتر با عصبانیت داد کشید:
- دزدی میکنی که هیچ!! حالا تبلیغات ضد دولتی هم میکنی؟! تا ازت چیزی نپرسیدن حرف نزن بعد کلانتر رو به زن کرد و پرسید:
- ممکنه بگین چه چیزهایی تو کیفتون هست؟
-یه کمی پول، آینه، روژلب وجعبه پودرم.
-چقدر پول تو کیفتون دارین؟
زن به فکر فرو رفت. و در این حین کلانتر هم دستش را دراز کرد به طرف کیف بزرگ زن که روی میز قرار داشت.
زن همینکه متوجه جریان شد اعتراض کنان گفت:
-خواهش میکنم به کیف من دست نزنین چون توش چیزهای خصوصی دارم و نمیخوام کسی اونارو ببینه کلانتر به خواهش زن اهمیتی نداد و کیف را باز کرد. توی کیف همان چیزهایی که زن گفته بود قرار داشت از جمله کمی پول خرد و دویست دولار هم پول نقد.
کلانتر پرسید:
-میشه بگین این دلار هارو از کجا خریدین؟
- من شکایت از کسی ندارم، فقط اگه کیفم رو پس بدین مرخص میشم.
- پرسیدم از کجا دلارهارو خریدین؟
- کیف رو هم نمیخوام، مال شما. اصلاً اجازه بدین برم.
-شما حق ندارین برین تا معلوم بشه این دلارهارو از کجا خریدین.
زن در حالیکه سرش را به زیر میانداخت گفت:
-اونارو امروز صبح مادام الینی به من داد.
دزد کیف آرام سرش را بلند کرد و نگاهش را به کلانتر دوخت و به دنبال آن خنده معنی داری سبیل پرپشتش را تکان داد.
- مادام الینی کجاس؟.
زن بالحنی آرام آدرس خانه و مادام الینی، را به کلانتر گفت و بعد هم بلافاصله کلانتر همراه او زن و دزد و چند مامور به خانه مادام الینی رفتند کلانتر پس از
بازرسی کامل خانه مادام الینی فریاد زد:
- پس تو همان مادام الینی هستی که شش ماه تموم دنبالت میگشتیم و ازت خبری نبود؟!.
حالا بی برو برگرد بگو ببینم دولارهارو از کجا گیر آوردی؟
-اونارو یکی از مشتریهام بهم داد.
کلانتر و زن و مادام الینی و چند مأمور، راهی آپارتمان مشتری خانم الینی شدند.
شخص موردنظر، پشت آپارتمان به بنایی مشغول بود، بی آنکه از شهرداری اجازه ساخت گرفته باشد. کلانتر با عصبانیت پرسید:
- چکار میکنی، اینجا.
- هیچی قربان.
- پس این عمله بناها چی هستن؟!. نکنه بی اجازه داری خونه میسازی؟!.
دزد کیف یک بار دیگر خنده مخصوصش را از زیر سبیل تحویل جناب کلانتر داد.
کلانترگفت:
-خب بگو ببینم این دلارها رو از کجا گیر آوردی؟
-از دوستی گرفتم.
کلانتر تلفنی از کلانتری درخواست کرد تا یک کامیون به آدرس خانه کمال بفرستند. پس از اینکه کامیون رسید (طبق معمول) جناب کلانتر، زن زیبا، دزد، مادام الینی و همچنین کمال۔ سوار آن شدند و به سوی خانه علی بیک به راه افتادند.
کلانتر از علی بیک پرسید:
-این دلارهارو شما دادین به کمال؟
-بله قربان.
- بابت چی این پولهارو دادین؟
-بابت تیرآهن قاچاقی که به من فروخت..
کلانتر رو به کمال کرد و گفت:
- پس شما هم از آنهایی هستین که برای تیرآهن سیاه بازار راه انداختهاند، علی بیک شما بگین ببینم این دلار هارو از کجا گیر آوردین؟
- سرقمار؟ دو شب پیش خونه جمال آقا بردم.
دزد کیف خنده زیر سبیلش را تکرار کرد. جناب کلانتر، زن زیبا، مادام الینی، کمال، علی بیک و چند مأمور پلیس به خانه جمال آقا رفتند. وقتی که وارد سالن بزرگ خانه جمال آقا شدند، ده هزار دولار پول نقد و مقداری ورق بازی روی میز بزرگ سالن بود. جناب کلانترهشت نفر قمار باز را از خانه جمال آقا راهی کلانتری کرد و بعد از نشستن آقا پرسید:
. خب حالا بگو این دلار هارو از کجا آوردی؟
- آقای نوری به من داده. اونم به نظرم از کاپیتان یک کشتی خارجی گرفته باشد.
جناب کلانتر و سایرین روانه خانه آقا نوری شدند. از خانه آقا نوری ده کیلو هروئین خالص کشف شد.
آنا نوری در اعتراف خود گفت:
- من اونارو از یک نفر که کارگاه هروئین داره گرفتم به اسم احسان آقا.
جناب کلانتر پس از جلب احسان آقا از او پرسید:
-خب. تو این پولهارو از کجا آوردی؟
-من از آقا رزاق گرفتم.
-آقا رزاق کیه؟
-یک قاچاقچی که لباسهای زنانه از بیرون قاچاقی میاره.
دزد کیف برای چندمین بار خنده معنی دارش را حواله جناب کلانتر کرد. کلانتر همراه سایر توقیف شدگان روانه منزل آقا رزاق شدند.
بنا به اعتراف آقا رزاق معلوم شد که او نیز آنها را از خانم نوین وارد کننده لباس است، دریافت کرده است.
کلانتر خیال داشت سر وقت خانم نوین برود که خبر رسید ایشان در پاریس هستند و خیال بازگشت به کشور خود را هم ندارد. کلانتر با حالتی حق بجانب گفت:
-خوب شد که تو مملکت ما نیست وگرنه تو کامیون جا نبود که بنشیند.
دزد کیف خواست خنده زیر سبیلیش را تکرار دهد که کلانتر کفرش در آمد و فریاد زد:
۔ دیگه نمیخواد بخندی ... معلوم شد که تو صد بار شرف داری به اونای دیگه ...