یکی بود، یکی نبود. پادشاهی بود که به جز یک دختر فرزند دیگری نداشت. چون یکی یک دانه بود خیلی او را دوست میداشت و هرطوری که دل او بود رفتار میکرد. این دختر در ناز و نعمت بزرگ شد تا شانزده سالش تمام شد و پا گذاشت تو هفده سالگی. یک روز به پدرش گفت: «ای پدر، من از تو چهل کنیز میخواهم که همه یک شکل و یک قد و یک لباس باشند.» پادشاه گفت: «بسیار خوب.» این طرف و آن طرف، تو این خانه تو آن خانه، خواجهها را فرستادند تا چهل کنیز خوشگل که همه یک شکل و یک قد بودند پیدا کرد. بعد فرستاد از جامه خانه برای اینها یک عالم لباس درست کرد که چهل تا چهل تا مثل هم بودند. این کنیزها از صبح تا غروب و از غروب تا صبح دور و ور دختر پادشاه میپلکیدند.
یک روز دختر پادشاه هوای شکار به سرش زد. رفت از پدرش اجازه گرفت و با این دخترها سوار شدند رفتند شکار. دیگر تو صحرا و بیابان و شکارگاه خیلی لودگی کردند و بهشان بد نگذشت.
این بود که چشته خور[1] شدند و هر روز دختر میآمد پهلوی پدرش اجازه شکار میخواست، پدر هر چه منعش میکرد که ای دختر، هر روز هر روز که آدم به شکار نمیرود. به خرجش نمیرفت و ناچار میشد اجازه بدهد. یک روز وقتی که از شاه اجازه گرفت گفت: «پدر جان! دو کار دیگر باید بکنی و آن اینست که در شکارگاه قصری برای من بسازی که اگر من هوس کردم چند روزی در آنجا بمانم راحت باشم. و یکی هم چهل غلام زرین کمر که یک شکل و یک جور باشند برای من حاضر کنی که در شکارگاه نگهبانی از قصر بکنند و روزهایی که آنجا میمانم فرمان ببرند و شام و ناهار ما را بیاورند.»
پادشاه خواهی نخواهی قبول کرد. یک قصر عالی میان باغی ساخت که یک اتاق آیینه وسطش بود. و چهل اتاق دیگر که درهاشان تو اتاق آیینه باز میشد، هر اتاقی مال یک کنیز، و اتاق آیینه هم مال دختر پادشاه بود. وقتی که این قصر تمام شد، دختر آمد پهلوی پدرش که قصر تمام شد، ما میخواهیم برویم شکار و چند روزی آنجا میمانیم، پادشاه باز دختر را نصیحت کرد که نمیخواهد بروی. دختر قبول نکرد. گفت: «حالا که اصرار داری بروی این انگشتر را بگیر دستت کن و مواظب باش گم نکنی و در برگشتن باید نشان من بدهی.» دختر گفت: «خیلی خوب!» انگشتر را گرفت و دست کرد و با چهل کنیز و چهل غلام سوار شد و رفت.
وقتی دختر پادشاه وارد قصر شد خیلی از قصر خوشش آمد. به پدرش پیغام فرستاد که چهل روز اینجا خواهیم ماند. غلامها هر چه لازم بود از خوراک و پوشاک، روزها میرفتند از شهر میآوردند. شبها هم در قصر کشیک میدادند که مبادا دزدی دغلی، راه به قصر پیدا کند.
چند روزی از این مقدمه گذشت، یک روز آن چهل غلام که از شهر اسباب زندگی به قصر میآوردند با چهل دزد روبه رو شدند. دزدها این چهل غلام را زدند و هر چه داشتند از دستشان گرفتند. غلامها، از ترس هرکدام به گوشهای فرار کردند. از آن طرف شب شد. دختر پادشاه و کنیزان دیدند غلامها نیامدند، دلواپس شدند و دور هم جمع شدند، چه بکنیم چه نکنیم؟ گفتند: «چاره نداریم. خودمان باید کار غلامها را بکنیم، به نوبت کشیک بدهیم.» قرار گذاشتند که هر شب یکی از کنیزها شمع روشن کند و دست بگیرد تا صبح بالای سر دختر پادشاه بایستد، که اگر خدای نکرده اتفاقی افتاد، کسی آمد، این همه را صدا کند و بزن و بزن راه بیندازد. در بین کنیزها یکی بود از همه باهوشتر که در هر کاری بُرُش داشت. اسمش «سکینه آوردی» بود. این سکینه مایهی دلخوشی دختر پادشاه و سرگرمی کنیزها بود و هر شب بعد از شام بگو و بخند و بزن و بشکن و شادی و دست افشانی راه میانداختند. یک شب که همه بشکن زدند و نوبت به سکینه رسید. تا پا شد چرخ بخورد دامن قباش به شمع گرفت و شمع افتاد و خاموش شد. کنیزها داد و بیداد راه انداختند که ای وای! شمع را چرا خاموش کردی؟ زود باشید روشن کنید هر چه تو تاریکی گشتند آتش زنه گیر بیاورند، نشد. عاقبت سکینه آمد تو ایوان، دید یک میدان آن طرف تر یک روشنایی پیداست. به دختر پادشاه و کنیزها گفت: «یک دقیقه صبر کنید، من شمع را ببرم از آنجا که روشنایی پیداست روشن کنم بیارم.» اینها گفتند: «چه عیب دارد. ولی تو را به خدا عجله کن تند برو و زود برگرد.» گفت: «بسیار خوب!» و به هوای روشنی آمد بیرون. روفت و رفت. تا رسید به در باغ بزرگی. وارد باغ شد دید وسط باغ کنار استخر یک تخت گذاشتهاند، یک مرد خوش هیکل هم روش نشسته. سکینه آوردی رفت جلو، سلام کرد. مرد، که اسمش سرخک بود، جواب سلام او را داد و بعد از او پرسید: «دختر اینجا آمدی چه کنی؟» گفت: «والله! دست به دلم نگذار! از دنیا سیر شدم، سر به بیابان گذاشتم. شب شد، اینجا را دیدم، آمدم سراغ تو. دیگر نمیدانستم تو غمخوار منی، الهی شکر که خوب جایی آمدم.» از شما چه پنهان، سرخک از او بدش نیامد. یک خُرده زبان چاخانی با این مرد صحبت کرد و بعد از او پرسید: «خوب، جوان، تو اینجا چه کار میکنی؟ شرح حالت را برای من بگو.» سرخک گفت: «من چهل آشنا دارم که کار اینها دزدی است و اینجا محلشان است. زیر این باغ نقب زدند. اتاقها و انبارها ساختند. روزها میآیند استراحت میکنند، غروب که میشود میروند بیرون قافله میزنند. پریروز هم غلامهای پادشاه را لخت کردند حالا، از قراری میگویند دختر پادشاه در این نزدیکیها قصری ساخته آمده آنجا اینها تو این فکرند که آنجا را بزنند هر چه هست و نیست بیاورند.» سکینه تو دلش گفت: «ای دل غافل! ما را ببین که با پای خودمان آمدیم دم قتلگاه؟» هیچ به روی خودش نیاورد و دل قرص کرد و بنا کرد با سرخک صحبت کردن. که ای جوان، چقدر خوب شد من آمدم اینجا تو را دیدم. تو را به خدا پا شو اینجا را نشان من بده. سرخک پا شد رفت تو نقب، شمع و چراغ روشن کرد و اتاقها را نشان میداد تا رسید به چاهی. سکینه پرسید این چاه مال کیست؟ گفت این دوساقخانه دزدها است. هرکسی را که اسیر کنند تو این چاه حبس میکنند. سکینه سرش را برد درم چاه، گفت: «جوان این چیست تو چاه افتاده؟» تا سرخک سر کشید، سکینه از پشت سر سرخک را هل داد تو چاه، در چاه را گذاشت آمد رفت توی مطبخ. دیگ پلو و خورشتها را برداشت، شمع را هم روشن کرد، راه افتاد رفت به طرف قصر.
دختر پادشاه و کنیزها از دیدن سکینه خوشحال شدند. خصوصاً که یک پلو و خورش هم آورده بود. و اینها یک روز بود که شام و ناهار حسابی نخورده بودند. دیگر وقتی تفصیل را سکینه آوردی برایشان تعریف کرد در عین حالی که یک خرده وحشت کرده بودند، خندیدند و مسخره بازی درآوردند. از آن طرف صبح شد و دزدها آمدند. رفتند تو باغ دم در دیدند. سرخک نیست. داد زدند، دیدند جواب نمیدهد این طرف بگرد، آن طرف بگرد، تا رسیدند تو آشپزخانه. دیدند دیگ پلو و خورش نیست. تعجب کردند. رفتند سر چاه. در چاه را برداشتند دیدند صداش از آنجا میآید. آوردندش بیرون که اینجا رفتی چه کنی! بنا کرد تفصیل را برای اینها گفتن. دزدها گفتند نادانی کردی. امشب اگر آمد با حرف مشغولش کن تا صبح که ما سر برسیم. گفت: «بسیار خوب.»
باز فردا شب کنیزها و دختر پادشاه بنای شوخی با «آوردی» را گذاشتند. زدند و خواندند. درست مثل شب پیش. وقتی سکینه آوردی پا شد که چرخی بخورد قباش گرفت و شمع را کشت. دیگر بی معطلی گفت: «بچهها، من میروم جای دیشبی، هم شمع را روشن کنم و هم خوراکی برای شما بیاورم.» دختر پادشاه گفت: «پس بیا این انگشتری را که پدرم داده برای تو باشد که بی آسیب بروی و بیایی.» سکینه انگشتر را گرفت، یک راست آمد به طرف باغ. دید مرد دیشبی مثل سد سکندر رو تخت نشسته، رفت سلام کرد و احوالش را پرسید. سرخک گفت: «خوب دختر، چرا مرا توی چاه حبس کردی؟» گفت: «والله شوخی کردم. حالا پا شو یک خرده باهم گردش کنیم، این جاها را درست نشان من بده.» سرخک تو دلش گفت: «امشب دیگر دیشب نیست. هر طور شده گیری.» این طرف، آن طرف میگشتند تا رسیدند تو انبار آذوقه. سکینه دید تو انبار به سقف یک قرقرهی آهنی کوبیدهاند و یک زنبیل بهش آویزان است، یک سر طناب را هم به سینه کشی دیوار به میخ بستهاند. از سرخک پرسید: «این چیه؟» گفت: «این زنبیل برای خوردنیهاست که زیاد میآید. میگذاریم این تو و آویزان میکنیم که موشی، گربهای، سرشان نرود.» سکینه گفت: «تو را به خدا این را پایین بیار، تا من درست تماشا کنم.» سرخک این را آورد پایین، سکینه گفت: «بگذار من توش بنشینم مرا بالا بکش.» سرخک گفت: «خیلی خوب!» سکینه نشست توش و بالا کشید. بعد آوردش پایین. آن وقت سکینه گفت: «حالا عوضش تو بنشین من تو را بکشم بالا.» سرخک خام شد و نشست تو زنبیل و سکینه کشیدش بالا. خوب که به سقف چسباندش، سر طناب را به میخ سینه دیوار بست. آمد تو آشپزخانه دیگ پلو و خورش برداشت و شمع را روشن کرد و شادان و خندان رفت پهلوی دختر پادشاه و کنیزهاش. باز گفتند و خندیدند و شام خوردند و خوابیدند. صبح که شد دزدها آمدند، باز دیدند سرخک نیست. صداش زدند، دیدند صدایش از تو انبار میآید. رفتند تو انبار، دیدند تو زنبیل است. شب که شد به او گفتند: «امشب دیگر هر طوری است حواست را جمع و جور کن، و این را نگهش دار تا ما بیاییم و حقش را دستش بدهیم.» سرخک گفت: «اگر امشب آمد، دیگر هر طور شده ولش نمیکنم.»
باری، شب سوم هم به قرار دو شب پیش، سکینه آوردی وارد باغ شد و به سراغ سرخک رفت و احوال پرسی چرب و نرمی کرد و گفت: «راستی دیشب با تو شوخی کردم. خودم هم هر وقت یادم افتاد خندهام گرفت خوب بگو ببینم حالت چطور است؟» سرخک تو دلش گفت: «امشب حالیت میکنم.» باز یک خرده این طرف آن طرف گشتند تا رسیدند به خوابگاه یکی از دزدها. سکینه آوردی گفت: «من تشنه هستم، یک کمی آب برای من بیار.» سرخک یک قدح پر از آب کرد برای سکینه آورد. سکینه یواشکی داروی بی هوشی تو آب ریخت و رویش را کرد به سرخک و گفت: «تو را به خدا، زهر تو این آب نریخته باشی؟» سرخک گفت: «نه والله»، گفت: «پس یک خردهاش را بخور، تا من اطمینان پیدا کنم و به دل جمع بخورم.» سرخک گفت: «بسیار خوب.» نصف قدح آب را سر کشید و باقیش را داد به سکینه. سکینه هم ریخت تو یخهی پیراهنش. در این بین سرخک از حال رفت. سکینه هم آمد دوای زرنیخی به صورت او مالید و تمام موهاش را برد. بعد آمد سرخک را لباس زنانه پوشاند و هفت قلم هم آرایش کرد بردش تو رختخواب خوابانید. شمع را روشن کرد و دیگ پلو و خورش را برداشت و رفت. بازهم، مثل شبهای پیش، گفتند و خوردند و خندیدند و خوابیدند.
صبح که شد، دزدها آمدند باز دیدند سرخک نیست. صداش زدند، دیدند جواب نمیدهد، آمدند بنای گردش را گذاشتند. هر جا گشتند پیداش نکردند، تا رفتند تو اتاق خواب دیدند یک زن بزک و دوزک کرده خوابیده، دزدها گفتند: «خودش است، نزدیک نروید ببینیم چطور میشود. خوب گیرش آوردیم.» این را هم بگویم، تو این هیر و ویر ندیده و نشناخته، سر این زن میان برادرها دعوا شد. هرکدام گفتند: «مال من است. مال من است.» بالاخره قرار گذاشتند صداش بزنند، خودش زن هرکدام خواست بشود. نزدیک آمدند، دیدند صورت غریب و عجیبی دارد و از حال و هوش هم رفته. دیگر هر طوری بود، با کاه گِل و گلاب، به هوشش آوردند. وقتی به هوش آمد ماتشان برد. دیدند سرخک است. ای داد و بیداد، این چه ریختی است به هم زدی؟ خودش هم درست نمیدانست. معلوم شد که دختره بی هوشش کرده و این پیسی را به سرش آورده. خیلی اوقاتشان تلخ شد و گفتند: «این زندگی نشد که ما را یک زن مستتر کند. فردا شب ما هیچ کدام از جایمان تکان نمیخوریم. همین جا میمانیم، ببینیم این کیست که سرخک را عاجز کرده.»
جانم برای شما بگوید، دزدها فردا شب از جایشان تکان نخوردند و ماندند تا حریفشان را بشناسند. اما، از آن طرف باز سکینه آوردی به عادت هر شب وقت برخاستن شمع را انداخت و پا شد آمد به سراغ سرخک، دیگر خبر نداشت که روزگار دوز و کلک براش جور کرده. خودش هم نفهمید چطور شد. یک دفعه ملتفت شد که تو باغ است و چهل تا دزد دورش را گرفتند. سرخک هم آن پشت و پسلههاست. ماند انگشت به دهان، حیران و سرگردان که چه خاکی به سر و کله بریزد، باری دزدها دورش را گرفتند و ازش پرسیدند: «بی معطلی، هر چه داری بریز رو داریه. بگو ببینم که هستی، چه هستی؟ با این مرد چه شوخی داری؟ با شکم ما چه دشمنی داری؟» سکینه دید اگر خودش را ببازد باخته است. گفت: «به شما چه که من کی هستم؟ همین قدر بدانید تنها نیستم. ما چهل و یک دختریم، یکی از یکی خوشگلتر. اگر اجازه بدهید من میروم همه را بر میدارم میآورم اینجا.»
دزدها نمیخواستند راضی بشوند، میگفتند این میرود و آنها را فراری میدهد. ولی سرخک گفت: «من ضمانت میکنم» چون سکینه را میخواست. اصراری داشت که سکینه آوردی برود و دخترها را بیاورد. در این گفتگوها یکی از دزدها چشمش به انگشتر دست سکینه خورد. فهمید که انگشتر پادشاه است. به سکینه گفت باید این انگشتر را پهلوی ما گرو بگذاری.» سکینه راضی شد و انگشتر را داد و پا شد آمد پهلوی دختر پادشاه و تفصیل را گفت. و گفت: «چاره نداریم، باید برویم.» دیگر هر طور بود پا شدند و رفتند. دزدها وقتی اینها را دیدند ماتشان برد. گفتند: «ما چهل نفر، اینها هم چهل نفر. هیچ چیز بهتر از این نیست که یک بساط عروسی چهل نفره اینجا راه بیندازیم.» به اینها تکلیف کردند که اگر شما زن ما بشوید ما کاری با شما نداریم، وگرنه همهتان را گردن میزنیم. سکینه گفت: «آخر ما آدمهای معمولی نیستیم. ما دخترهای پادشاه هستیم. عروسی ما ادب و آدابی دارد. باید برای ما اول یک حمام بسازید تا حمام برویم و حنابندان کنیم. آن وقت حجله درست کنید و دست ما را بگیرید ببرید تو حجله. حالا اول کاری که میکنید یک حمام برای ما بسازید.» دزدها گفتند: «خیلی خوب»، بنا و عمله آوردند، که به میل خودشان حمام بسازند. سکینه هم با یکی از مقنیها آشنا شد، در ضمن این که حمام میساخت، یک نقبی هم زد به قصر دختر پادشاه. باری، حمام تمام شد و به خزینه هاش آب انداختند و قرار شد دخترها روز بروند حمام وشب را تهیهی عروسی ببینند. سکینه آوردی، پیش از این که وارد حمام بشود، ده پانزده تا کبوتر از جایی گیر آورده بود و آن روزی که رفتند حمام آن کبوترها را با خودش برد حمام، پرهای آنها را قیچی کرد ول کرد تو خزینه، خودشان هم از زیر نقب رفتند تو قصر خودشان. دزدها هی منتظر شدند دیدند اینها نیامدند. رفتند در حمام گوش دادند، دیدند توی آب صدای شلپ شلوپ میآید. گفتند دارند خودشان را میشویند. چون اینها دخترهای پادشاه هستند حمامشان خیلی طول میکشد، چرکشان با عشوه و ناز بیرون میآید.
خلاصه، آن روز تا شب، بلکه تا صبح صبر کردند. دیدند اینها بیرون نیامدند حوصلهشان سر رفت. آمدند در حمام را که از تو بسته شده بود زدند شکستند و رفتند تو، دیدند «جا تر است و بچه نیست» تمام این شلپ و شلوپ و صدای آبتنی مال کبوترها بود که بیچارهها همهشان تو آب خفه شدهاند ماتشان برد از این زرنگی اینها. رفتند تو نقشه و فکر، که به چه حقه این دخترها را به چنگ بیاورند، حالا دیگر از دزدی به عاشقی افتادهاند.
اینها را اینجا داشته باشید، بشنوید از آنها. دختر پادشاه و سکینه آوردی و کنیزها خوشحال و خندان آمدند تو قصر. دختر پادشاه گفت: «بچهها چهل روزمان تمام شده فردا باید برویم شهر. اما یک گره بزرگی به کار ما افتاده و آن این است که من انگشتر پادشاه را که به سکینه دادم داده است به دزدها و من نمیتوانم به حضور پادشاه بی آن انگشتر بروم.» سکینه گفت: «من الان میروم انگشتر را برای شما میآورم.» این را گفت و یک دست لباس درویشی پوشید و ریختش را عوض کرد و رفت به طرف مکان دزدها. دزدها وقتی این را دیدند جمع شدند و باهم گفتند خوب است از این درویش بخواهیم که وردی یاد ما بدهد، اسبابی جور بکند، که ما به وصال این دخترها برسیم، باری مطلب را به درویش اظهار کردند، درویش گفت: «اگر از آنها چیزی در دست شما باشد من نصف روزه آنها را میکشانم اینجا.» یکی از دزدها گفت یک انگشتری از آنها در پیش ماست. گفت: «خوب است، همان را بیاورید اینجا، بدهید به من و یک گودالی بکنید. یک خرده چیله ]شاخه [جارو، با یک خرده پوست پیاز، با سه ری[2] هیزم بیاورید تا من کار خود را بکنم.» دزدها فوری انگشتر را آوردند و دادند به درویش. درویش هم یواشکی آن را با انگشتر خودش که چندان قیمتی نداشت عوض کرد. بعد گودال را کندند و چیله جارو و پوست پیاز و هیزم آوردند. درویش پوست پیاز و چیله را آتش زد و هیزم را چید و انگشتر خودش را هم به اسم آن انگشتر انداخت روی آتش و به اینها گفت شما بنشینید دور این گودال، تا وقتی این هیزمها خاکستر بشود دخترها بی اختیار میآیند اینجا. من هم میروم وسط راه وردی میخوانم که زودتر بیایند. ولی یک راست رفت به طرف قصر. دختر پادشاه و کنیزها تو قصر چشم به راه سکینه آوردی بودند که دیدند سر و کلهاش در لباس درویشی پیدا شد و انگشتر در دستش و داد به دختر پادشاه.
از آن طرف بشنوید از دزدها. این قدر نشستند تا هیزمها سوخت و خاکستر شد، دیدند کسی نیامد. بعد خاکسترها را به هم زدند دیدند عوض انگشتر طلا و الماس پادشاه یک انگشتر برنج آنجاست که سوخته و سیاه شده، آن وقت فهمیدند که این درویش همان سکینه بوده، اینها را گول زده کنکاش کردند که چه کنیم چه نکنیم؟ گفتند شاید اینها در قصر همه چیز دارند. بهتر این است که یک نفر از ما لباس عوضی بپوشد و برود از سر و سوی کار اینها سر دربیاورد. خیلی حرفها زدند. بالاخره یکی از اینها صورتش را پاک تراشید یک دست لباس قزلباشی زنانه پوشید یک توبره پشتی هم انداخت پشتش، یک گره بستهی سوزن و سنجاق هم برداشت و راه افتاد تا رسید به دم قصر. صداش را بلند کرد که سوزن سنجاق میفروشم. دختر پادشاه طبعش گرفت گرفت: «این سوزن سنجاقی را صدا بزنیم بیاید تو.» رفتند، صدا زدند. آمد تو، وقتی وارد شد. سکینه آوردی یک خرده وراندازش کرد فهمید که این از دزدهاست، و برای این که چیزی از کار اینها بفهمد، این لباس را پوشیده سوزن و سنجاق میفروشد. آمد جلو دست انداخت گردن سوزن سنجاقی گفت: «سلام علیکم! عمه جان، کجا بودی؟ چه عجب! مشتاق دیدار! خاک بر سرم کنند! من زنده باشم، تو از پریشانی دور کوچهها و محلهها و بیابانها سوزن سنجاق فروشی کنی.» دختر پادشاه و کنیزها خیال کردند واقعاً این عمهی سکینه آوردی است حالا، سکینه هم دم ریز دارد، به عمه خوش آمد میگوید و براش غصه خوری میکند. خلاصه نگاهی به سر تا پای عمه کرد و گفت: «عمه جان! سرت رشک گذاشته، ناخن هات بلند شده، پشت دستت کَبَره بسته. بچهها زود باشید حمام را آتش کنید عمه خانم را سرکیسهاش کنیم.» عمه خانم که این را نخوانده بود، افتاد تو دل تپه ]دلهره[. جانم برایتان بگوید، حمام را داغ کردند و سکینه با دو نفر دیگر عمه را بردند تو حمام لخت کردند! سکینه گفت: «وای وای! نگاه کنید ببینید بدنش پینه بسته، دست و پاش پر از زگیل شده، گوشت زیادی بالا آورده. بچهها تیغ بیاورید»، تیغ آوردند، تمام پینهها و زگیلها و گوشتهای زیادی عمه را بریدند. عمه را بیرون آورد و تفصیل را به دختر پادشاه گفت. دختر پادشاه دیگر از خنده روده بُر شد. دردسرتان ندهم عمه را با همان حال روانه کردند پهلوی رفیق هاش. دیگر عمه چه جور رسید آنجا، چه ها گفت، پیرت میداند! دزدها گفتند: «این که نشد، باید انتقام خودمان را از اینها بگیریم.» نشستند. عقلهایشان را روی هم گذاشتند، راهی پیدا کردند. فوری سی چهل تا صندوق آوردند و تو هر صندوقی یکیشان قایم شده، هفده تا قاطر هم آوردند این صندوقها را بار کردند. پنج شش نفرشان بیرون ماندند، لباسهایشان را هم عوض کردند لباس تاجری پوشیدند، راه افتادند به طرف قصر. قرارشان این بود که غروب برسند به قصر، آن چهار پنج نفر بروند در قصر را بزنند. هر که آمد بگویند ما تاجریم و جواهر بار قاطرهایمان است. شنیدیم این بیابان ناامن است. چون غروب شده، از شما خواهش میکنیم امشب را به ما اینجا جا بدهید که خودمان با بارهایمان یک گوشه باشیم، تا فردا صبح. هر چی هم بخواهید به شما میدهیم. مقصودشان این بود که نصف شب پا شوند، در صندوقها را باز کنند دزدها بریزند بیرون، سر این دخترها، و تلافی دربیاورند.
وقتی رسیدند دم در قصر و در زدند سکینه اینها را شناخت و گفت: «چه عیب داره! بفرمایید تو.» اینها را آورد تو، بارهاشان را تو یک حیاط خالی کرد و خودشان را برد تو اتاق. به دختر پادشاه و کنیزها تفصیل را گفت که اینها که هستند. شام مفصلی برای این چهار پنج نفر، که سرخک هم وسطشان بود درست کرد و اینها را مشغول کرد. از آن طرف هم دستور داد که کنیزها ده پانزده تا دیگ آب جوش درست کنند. وقتی که جوش آمد، هفت هشت نفری در صندوقها را باز کنند و آب جوش بریزند روی اینها. تو اتاق، سکینه آوردی با دختر پادشاه و چند تا کنیز دیگر دزدها را به آب جوش میبستند. تا نصفههای شب سکینه آوردی این تاجرها را به حرف گرفت، تا وقتی که کنیزها کارهایشان را کردند. آن وقت رو کرد به سرخک و آنهای دیگر، گفت: «اگر میل به خواب دارید بگویم رختخواب بیاورند»، دزدها گفتند: «اگر این کار را بکنید، چون هم خستهایم و هم صبح باید راه بیفتیم، بد نیست.» باری، رختخواب برای اینها انداختند و خوابیدند و یک ساعت که گذشت، پا شدند آمدند سر صندوقها. در هرکدام را که باز کردند، دیدند سوخته. دست پاچه شدند، آمدند فرار کنند که چهل کنیز ریختند و اینها را گرفتند و کَتهایشان را بستند، فردا بردند شهر به حضور پادشاه. پادشاه از زرنگی سکینه آوردی خیلی خوشش آمد، باغ و نقب دزدها را بخشید بهش. آن وقت سکینه به پادشاه گفت: «چون سرخک به من خوبی کرده او را هم ببخشید.» پادشاه گفت بخشیدم. سکینه زن سرخک شد و سالها به خوبی و خوشی باهم زندگی میکردند.
من این داستان را از چندین نفر شنیدهام. آنچه به نظر من کاملتر از همه آمد آن بود که «بهجت شهاب الدینی» از یزد شنیده. از همدان ابوالحسن پورحیدری «به اسم چهل دزد» و از تهران عزت اقبالی «به اسم چهل سر خون دزد» و طلعت برادران اسکندرانی (رشت) به اسم «حاجی چهل دزد و دختر» نیز این داستان را فرستادهاند. مهربانو سعید هم این قصه را به طوری که در بین ترک زبانان متداول است از شنیدههای خود برای ما نوشتهاند. در خرداد 1321 نیز من این داستان را به عنوان چهل کنیز به اسم فرزندم هایده مهاجر کنگرلو در رادیو گفتم. اختلافی که بین این گفتهها هست این است که بعضیها قصه را این طور تمام میکنند که:
رئیس دزدها بعد از آن اتفاقهایی که برایش افتاد دختر را خواستگاری کرد. دختر چهل روز مهلت خواست. در این مدت هیکلی را مثل خودش درست کرد و شکمش را پر از شیره کرد. شب عروسی رئیس دزدها به نزد آن هیکل آمد و به خیال خودش با دختر تَغَیُّر کرد که تو این کارها را در حق ما کردی الان حقت را دستت میدهم. با کارد شکم دختر مصنوعی را پاره کرد. شیرهها بیرون ریخت و ضمناً دزد کارد خود را لیسید. وقتی دید خونش شیرین است گفت پس ببین خودش چقدر شیرین بود. ای کاش نکشته بودمش. یک خرده رفت تو فکر. گفت: «حالا که او نیست من هم نمیخواهم باشم.» آمد که شکم خودش را پاره کند دختر از آنجایی که قایم شده بود بیرون جست و دستش را گرفت که خودت را نکش من زنده هستم. رئیس دزدها خوشحال شد و دختر را گرفت.