هر بهار در پارک پاندا یک نمایشگاه برگزار میشد. بستنیفروشها بستنیهای توتفرنگی، شکلات، و وانیل رو با قاشقهای مخصوص توی قیف بستنی میگذاشتن. دستگاههای پشمکسازی میچرخیدن و شکر رو به کلافهای درهمپیچیده شیرین تبدیل میکردن. یک بادکنکفروش با بادکنکهای رنگی، شکل حیوانات مختلف رو میساخت، و همهٔ خرسهای ساکن گریزلیویل به نمایشگاه میاومدن تا هندوانههای آبدار، ذرت بودادهٔ کرهای، و عسل غلیظ و چسبناک بخورن.
تری هم که یک خرس قهوهای بود، توی پارک راه میرفت و به صدای نوازندههایی که ساز میزدن گوش میداد و بچههایی رو که در زمین بازی تاب میخوردن تماشا میکرد.
بادکنکفروش دهها بادکنک بادکرده رو به یک نیمکت چوبی بسته بود. تری، پول یک بادکنک بزرگ صورتی رو بهش داد تا اون رو بخره. بادکنکفروش بهش هشدار داد: «فکر میکنم بهتره یک بادکنک آبی ببری. اون بادکنک صورتیه از هیکل تو بزرگتره.»
تری بادکنک آبی رو نمیخواست؛ بادکنک صورتی رو میخواست. بند اون رو محکم گرفت، و اینطور بود که رفت به هوا: بالا، بالا، و بالاتر.
بادکنکفروش فریاد زد: «بهت گفتم که اون صورتیهرو برندار.»
تری بالای پارک در هوا شناور شد و پرندهها رو دید که دور و برش پرواز میکردن. ناگهان بادکنکش ترکید و تری سقوط کرد و با صدای شلپ، توی دریاچهٔ وسط پارک پاندا افتاد. وقتی که از توی دریاچه بیرون اومد و روی علفها نشست، سر تا پا خیس بود.
بادکنکفروش که از اون طرف رد میشد به تری گفت: «بهت که گفتم!» و یک بادکنک آبی به تری داد.
بقیهٔ اون روز رو تری توی پارک قدم زد و از همهٔ اون چیزهایی که دید، بویید و شنید، لذت برد. شب که به خونه رفت، بادکنک آبی رو به تختخوابش بست و خواب ماجرایی رو دید که اون روز در آسمون داشت.