سیندی خرسه روی تختی از گلها نشست. پروانهها و زنبورها دور و برش پرواز میکردن و مشغول جمعکردن گردهٔ گل بودن.
سیندی بوی گلها رو خیلی دوست داشت؛ چون این بو خیلی دلپذیر و عطرآمیز بود. هر روز صبح که خورشید بالا میاومد، سیندی برای صبحانه یک ظرف عسل میخورد و بعد به باغ گلها میرفت. سیندی آفتاب رو موقعی که هوا صاف و بیابر بود خیلی دوست داشت. چون میتونست همهٔ گلها رو ببینه و حتی گلبرگهاشون رو بشماره. اون دوست نداشت در موقع تاریکی هوا از خونه بیرون باشه. سروصداهای بیرون، اون رو میترسوند: جغدها هوووو میکشیدن! مارها خشخشکنان از لای گلها حرکت میکردن، و موجودات ترسناک دیگه هم به این طرف و اون طرف میدویدن. سیندی روز رو خیلی بیشتر دوست داشت.
یک روز سیندی تکوتنها نشسته بود و گلبرگهای بنفش گلها رو میشمرد. اونقدر شمرد که خوابش برد. وقتی بیدار شد، خورشید غروب کرده و هوا تاریک شده بود. ماه وسط آسمون میدرخشید. ستارهها همهجا چشمک میزدن. سیندی صدای جیرجیر یک جیرجیرک رو شنید.
سیندی که از این صدا ترسیده بود، گفت: «این صدای چیه؟» جیرجیرک بالهاش رو میمالید و مثل این که داشت به سیندی نزدیکتر میشد. سیندی فریاد زد: «من میترسم!»
– هووو! هووو! هووو!
سیندی فریاد زد: «این صدای چیه؟» و در همین موقع جغدی که یک موش به منقارش گرفته بود پروازکنان از اونجا گذشت.
– هیسسس! هیسسس! هیسسس!
«این صدای چیه؟» ماری خشخشکنان از پیش پای اون لغزید و دور شد.
– میوو! میوو! میوو!
«این صدای چیه؟» گربهای از اونجا فرار کرد. همهجا مثل آسمون بالای سر، تاریک بود: «من تاریکی رو دوست ندارم! الان برمیگردم توی غار خودم.» سیندی ترسیده بود، اما نمیدونست چطور توی تاریکی به غار برگرده. تابهحال هیچوقت نشده بود که شب بیرون اومده باشه، و راه رو بلد نبود.
وقتی که دید چارهٔ دیگهای نداره، مثل یک گلولهٔ توپ خودش رو جمع کرد و سعی کرد که بخوابه. هر بار که صدایی میشنید، از جا میپرید و دور و برش رو نگاه میکرد. بالاخره خوابش برد. وقتی که بیدار شد، هوا روشن بود و خورشید داشت میدرخشید. سیندی میتونست گلها، زنبورها، و پروانهها رو ببینه: «خدا رو شکر که روز شده. حالا همهچیز رو میتونم ببینم. دیگه هیچوقت بیرون نمیخوابم.» این رو گفت، و بعد از اون هم دیگه هیچوقت بیرون نخوابید.