مسئول پرونده: مینا حدادیان
پیش از خواندن این مقاله بخش نخست و دوم آن را در لینک زیر مطالعه کنید
اندیشههای انتقادی درباره هانس کریستین اندرسن، انقلاب شکستخورده - بخش نخست
اندیشههای انتقادی درباره هانس کریستین اندرسن، انقلاب شکستخورده - بخش دوم
آن چه که از برنامهی اولیه انقلابی او باقیمانده تا بتوان بررسیاش کرد همان ویژگی شقاگ schrag قصههایش است- همان ویژگی تلمیحی و کنایهآمیز و نامتعارف و نه عجیب و غریب که ما را وا میدارد تا دربارهی تجربهها و موقعیتهای ناراحتکنندهای بیاندیشیم و تعمق کنیم که توجه اندرسن را به خود جلب کرده است و الهامبخش او برای نگارش آنها به شیوهای صادقانه و صریح بوده است.
اگر اندرسن هنوز هم در نظر خوانندگان قرن بیست و یک خوشایند و معنادار است بخاطر برخی از قصههایش است، قصههای انگشتشمار، که از قصهگویی سنتی، تعریف و تمجید خود و محافظهکاری مذهبی فاصله میگیرد. عمیقترین و مرتبطترین آثارش امر معمولی را به امر خارقالعاده بدل میکند و ناراحتکننده است چون آن قصهها بازتاب ذهن آشفتهای است که سازش با شیوهی نگارش و تفکر معمولی و مرسوم را نمیپذیرد.
در پشت جلد ویراست آلمانی کتاب Schrage Marchen توصیف زیبایی از محتوی کتاب شده است که تا حدی اغراقآمیز اما تا حدی راست و واقعی است: در این کتاب خواننده با اندرسن ناشناخته آشنا خواهد شد. آنچه در این کتاب ارائه شده غذای حریره نوزاد نیست بلکه چیزی هرج و مرج طلبانه، ستیزجو و خوشقریحه است- قصههای پریانی دربارهی سرمستی و انقلاب، تمایلات جنسی، و معاملات انبار در طول مدت انقلاب صنعتی است. میشائیل مار[1] و هاینریش دِترینگ[2]، که در تولید و انتشار این ویراست با یکدیگر همکاری کردهاند، ۳۸ قصه، داستان، بریده جراید و نقلقول و داستانهای سینه به سینهای از آثار اندرسن را برگزیدهاند که معمولاً در ویراست معمولی و عادی داستانهای کوتاه این نویسنده نیامده است. دقیقتر بگویم، در حالی که یک سوم قصهها قصههایی است که معمولا در ویراست های استاندارد وجود دارد و دو سوم قصهها آنهایی است که از مقالهها، رمانها، سفرنامهها شعرها و خودنوشت های منتشر نشده ی اندرسن و قصههایی است که ابتدا در مجلهی ریورساید[3] به زبان انگلیسی منتشر شده است. مطمئن نیستم ادعای آنها مبنی بر ارائه ی وجهی ناشناختهی اندرسن واقعاً حقیقت داشته باشد چون هر کسی که ۱۵۶ قصهی اندرسن در مجموعهی نهایی اندرسن را بخواند، - و بیشتر خوانندگان این کار را نمیکنند- به همان نتیجهای خواهد رسید که مار و دیترینگ سعی دارند از آثار اندرسن برای خوانندگان بسازند: داستانهای او عجیب و غریب، ناراحتکننده و اعصاب خردکن است چون اندرسن داستانها، داستانهای سینهبه سینه و قصههای پریان رادیکال کمی نوشته است که لحن و روح خشمگین دارد در حالی که قصههای مذهبی بسیار شیرین هم نوشته است که از آنها ابتذال و بیمزگی و احساساتیگری میبارد. او این نوع قصهها و داستانهای عجیب و پیشپاافتادهی دیگر را همزمان نوشته است. طبقهبندی اندرسن امکانپذیر نیست و شاید همین فضیلت اصلی مجموعه ی Schrage Marchen باشد: با انتخاب داستانها و گزارشهایی که به طور گسترده برای خواننده ی بزرگسال نوشته شده است، مار و دیترینگ این مسئله را فاش میکنند که اندرسن هرگز نتوانسته است خود را کاملاً با جایگاهی که باور داشت خداوند برایش مقدر کرده است وفق دهد.اگر به خاطر داشته باشیم او خودنوشتاش را در سال ۱۸۴۶ این گونه آغاز میکند:
زندگی من یک قصهی پریان قشنگ، شاد و بسیار سرگرمکننده است. وقتی که فقیر و تنها پا به این دنیا گذاشتم اگر با یک پری قدرتمند دیدار کرده بودم و او به من گفته بود « با توجه به رشد معنوی و نیازهای خرد این جهان راه و هدفات را انتخاب کن من تو را راهنمایی و هدایت خواهم کرد» سرنوشت من نمیتوانست بهتر، شادمانه و تیزهوشانهتر از این هدایت شود. داستان زندگی من به جهان خواهد گفت، آنچه که به خود من هم میگوید: خدای عزیزی وحود دارد که همه چیز را به بهترین وجه ممکن هدایت میکند. (ه. ک. اندرسن، ۱۹۷۹: ۹).
این اعلان، که مار و دترینگ در مجموعهی خود آن را گنجاندهاند، عجیب و غریب است چون دروغی بیش نیست، اما این دروغی است که اندرسن مدام به گونههای جورواجور در زندگی خود گفته و تکرار کرده است. او به امید لطف و حمایت پروردگار تلاش کرد تا خود این دروغ را باور کند اما برای این است که او نتوانست آن گونه که این دروغ را تکرار میکرد زندگی کند. وقتی با خود صادق بود برای آن که وانمود کرده آن چیزی باشد که هرگز نمیتوانست باشد به طور تلویحی و ضمنی از خود انتقاد میکند. اگر اندرسن با قصهی «جوجه اردک زشت» همذات پنداری کرده و در طول دوران زندگیاش جامعه و صنعت نشر هم این قصه را با او همذات پنداشته برای این است که اندرسن میدانست یک قوی سفید نیست و نمیتواند باشد. او در طول عمرش هم از تعبیض طبقههای اجتماعی در رنج بود و از هم ناکفایتیاش به عنوان یک نویسنده. برای خود او نیز واضح و مبرهن بود و یا برایش آشکار میشد. وقتی خود را به شکل طعنهآمیز افشا میکرد نهایت تلاشش را میکرد، آن هم بسیار ضمنی و تلویحی. چنین درک و فهمی است که پایه و اساس قصههای schrage را میسازد که شاید تا قرن بیست و یکم همچنان پرطنیناند.
مار و دیترینگ در کتاب Schrage Marchen مجموعه را با دو قصه فراموشنشدنی آغاز میکنند که واقعاً توانایی و مقام اندرسن را برای بازتاب انتقادی شرایطاش به عنوان یک نویسنده و نیز ماهیت مشکلآفرین هنر و هویت را نشان میدهد و صحبت از این است که تعیین ذات و جوهرهی هنر واقعی و اصالت هنرمند تا چه اندازه میتواند دشوار باشد. در قصهی نخست با نام «نویسنده»[4] که از میان مقالههای پس از مرگش گردآوری شده و بیتاریخ است، عنوان دانمارکی Skriveren و عنوان آلمانی Der Schreiber نگرانی اندرسن را نشان میدهد. در زبان دانمارکی و آلمانی اصطلاحهای Digte و Dichter برای نویسندگان بزرگ به کار میرود. Skriveren و Schreiber اصطلاحهایی است که شاید بهتر باشد به زبان انگلیسی به نویسندهی بد[5] ترجمه شود که همان به معنی نویسنده ی معمولی است اگر نویسندهی نه چندان خوب نباشد. قصهی تلخ اندرسن دربارهی مرد جوانی است که نویسندهای او را به خاطر خوشخطیاش استخدام کرده است. وقتی داستانهای نویسنده به جهت آنکه زیبا نگارش شدهاند مورد استقبال قرار میگیرد آن خطاط جوان حس میکند که او سزاوار آن اعتبار است و تصمیم میگیرد جایگاه نویسنده را تصاحب کند. خطاط جوان میتوانست در جامعه موفقیت شگرفی داشته باشد اما دلش خواست از همه ی نویسندگان جلو بزند بنابراین بدون هیچ دانشی دربارهی هر چه میتوانست نوشت- دربارهی موسیقی، مجسمه، شعر، مردم-.مهمترین چیز برای نویسندهی جوان دستخط زیبایش بود. در حقیقت، او اراجیف و متنهای بیمعنی تولید میکرد و به خاطر همان هم مُرد. یکی از دوستانش که می توانست قصهی پریان بنویسد، دوست داشت داستان زندگی نویسندهی بد جوان را بنویسد اما با این که نیتاش خیر بود اما همین دوست هم فقط توانست یک قصهی پریان ضعیف بنویسد.
قصهی منتشر نشدهی اندرسن مانند تمثیل یا حکایت کافکایی خوانده میشود: زیرکانه، معمایی و کنایی . هیچ توصیفی ندارد. هیچ یک از شخصیتها نام ندارند. کنشهای داستان مهیج است. نویسندهی بد بیاستعداد خود را به شکل یک نویسندهی بزرگ در میآورد اما تکبر و بیاستعدادیاش موجب سقوط و زوالش میشود. او هیچ درکی از هنر واقعی ندارد. زندگی او برپایهی قصهپریان سازی بدی بنا نهاده میشود که اندرسن با هنرمندی از آن استفاده میکند تا قصهی محرک و هیجانانگیز خود را بنویسد که اصلاً قصهی پریان نیست. این قصه اصلاً پایان اخلاقی یا رضایتبخشی ندارد، اما این قصه همتای دیگری دارد که یکی از بهترین داستانهایی است که اندرسن نوشته است. قصهی «سایه»[6] که مار و دیترینگ آن را در مجموعه پس از قصهی «نویسنده» آوردهاند.
تقریباً هر منتقدی که روی قصهی «سایه» نظر داده است آن را به روابط پیچیدهی اندرسن با ادوارد کالین[7] نسبت داده است که نشان از ویژگیها و جنبههای همجنسبازانه است. همان طور که داین کرون فرانک و جفری فرانک عنوان میکنند:
شاید هیچ داستانی در آثار اندرسن به اندازهی قصهی «سایه» (۱۸۴۷) تلخ و شخصی نیست. زیرا آن از رنجش ماندنی و عمیق به وجود آمده است: ادوارد کالین، نزدیکترین دوست اندرسن- پسر یوناس کالین[8]، مهمترین نیکوکار زندگیاش- کسی است که پیشنهاد اندرسن را مبنی بر این که یکدیگر را تو خطاب کنند نپذیرفت. تبادل نامههایشان در سال ۱۸۳۱ (وقتی اندرسن بیست و شش سالش بود) نشان میدهد موضوع برای اندرسن بسته نشد. پس از آن که قصهی «سایه» شانزده سال بعد منتشر شد، اندرسنی که حالا مشهور شده است به ادوار مینویسد «در یک روزنامهی انگلیسی زبان میتوانی نام و تصویر مرا به عنوان یکی از جذابترین و فوقالعادهترین مردان روزگار ببینی! با این وجود تو هنوز زیادی خوبی که مرا تو خطاب کنی.»(۲۰۰۳: ۲۲۵).
مسلماً، قصهی «سایه» را میتوان به شکل یک خودنوشت و گواهی تحقیری خواند که اندرسن در تمام زندگیاش احساس میکرد و نیز فاشکنندهی تنفری است که او از خود داشت، تنفری که از ناتوانیاش برای مقابله با این تحقیر نشأت میگرفت. اما معنای قصه فراتر از یک خودنوشت میرود. اندرسن با آثار ای. تی. هوفمان[9] و آلبرت ون شامیسو[10] آشنایی داشت، به خصوص استفادهی هوفمان از همزاد در کتاب Der Doppeltganger و نیز شامیسو در کتاب Peter Schlemihl . اکتشاف آنها دربارهی روانپریشی به درک اندرسن از این موضوع کمک کرد و در قصهی «سایه» به طروق بسیاری از آنها فراتر رفته است، برای وضع دشوار روانشناختی، که با کنایهی تلخی گفته میشود، استیصال یک نویسندهی فرزانه را روایت میکند که نمیتواند لیبیدو و تخیل خود را کنترل کند. جایگزینی تدریجی سایهی نویسنده فرزانه با خودش ترسناک است. سایه نه تنها همه ی قدرت او را به زور میگیرد و هویتاش را انکار میکند بلکه سردرگم و کشته میشود چون نمیتواند حریف آن جنبهی بیارزش و دست کم گرفته خود شود.
حتی جالبتر از آن تفسیر کلایتون کولب[11] در مقالهای با عنوان «بلاغت تعهد اخلاقی»[12] (۱۹۸۸) است. او بحث میکند که قصهی «سایه» قصهای تمثیلی دربارهی روابط میان یک هنرمند و اثرش است. سایه انداختن سایهی نویسندهی فرزانه میتواند به عنوان اثر هنرمند درک شود که به شکل ماه و خورشید گرفتگی خود را باز مینمایاند که روی تولیدکنندهی اصلی سایه میاندازد. در نتیجه، اثر در بازار آزاد معنای خود را تعیین کرده و مسیر خود را طی میکند و نویسنده هیچ کنترلی روی آن ندارد. اثر به زندگیاش ادامه میدهد در حالی که نویسنده باید بمیرد. آنچه که برای نویسنده ترسناک و وحشتناک است این مسئله است که ممکن است هرگز به خاطر اثری که خلق کرده درک نشود. قصد و نیت و اصالت او هیچ تأثیری در آیندهی آنچه که اصالتاً تولید کرده ندارد.
تفسیر مهیج کولب روشنتر میکند که چگونه اندرسن به طور شهودی و زیرکانه موقعیت نویسندهی آزاد و مستقل را که در قرن نوزدهم به کمک قانون حق تألیف مورد حمایت قرار نمیگیرد، دریافته است. برای یک نویسنده استقلال بدون هیچ گونه حمایت عملاً ناممکن بود، به ویژه در دانمارک و حتی وقتی بازار آزاد رشد یافت، نویسنده از خود بیگانه بود چون باید خود را میفروخت و روی معنا و سرنوشت آثارش هیچ کنترلی نداشت. این وضعیت امروز هم حقیقت دارد. قصهی «سایه» هم از شرایطی میگوید که نویسندگان و دانشگاهیان تحت آن شرایط کار میکنند و هم ما را توانمند میسازد تا جرم «هویت سرقترفته» و شوک روحیای را درک کنیم که هر فردی هنگام از بین رفتن هویتش حس میکند. چگونه میتوانیم اثبات کنیم که زندهایم فارغ از هر گونه گذرنامه یا شناسنامه یا شمارههای امنیتی اجتماعی؟ آیا باید با این ترس زندگی کنیم که وقتی آدمی شماره یا کد ملی مان را بداند هویت مان میتواند روزی به آسانی به سرقت رود ؟ آیا به راحتی در معرض و اخاذی سایههای خود هستیم؟ آن چیست در تاریکی نگه میداریم و میتواند تهدیدمان کند؟
اینها فقط پرسشهایی است قصهی عجیب و غریب اندرسن جرقهی آن را در ذهنمان میزند. قصههای schrag دیگری چون «پسر شیطون»، «لباس نو پادشاه»، «کلاس کوچک و کلاس بزرگ» و «خوکچران» هم هستند که پایان باز دارند و انتظارات سنتی را با کنایهای تیز و برنده دگرگون و وارونه میکنند. آنها ملزم هستند تا در تعیین میراثی که اندرسن برایش جنگید نقش بازی کنند. در واقع، باید این را از خود بپرسیم که این میراث روی اندرسن «حقیقی» هم سایه افکنده است؟
در حال حاضر، با وجود این که دولت و مقامات فرهنگی دانمارک تلاش نمودهاند تا معنای اندرسن هموژنیزه را برای همه طراحی کنند هر کشوری در جهان اندرسن خودش را دارد. در مراسم ۲۰۰ سالگی تولد اندرسن، وزارت فرهنگ دانمارک تلاش کرده است تا این نویسندهی schrag نویس و معمولی را به عنوان نویسندهی بزرگ جهان معرفی کند. در واقع او نویسندهی مشهور جهان شده است و باید از چند قصهی انگشتشمارش تشکر کند.
اما برای مردم آمریکا، مردمی که بدون آن که چیزی درباره آدمها و هنرمندان شهیر بدانند از آنها خوششان میآید، اندرسن هنوز یک قصهگوی دلخواه و خرسند است که شهرتش بسته به فیلم «پری دریایی» و نسخههای پاکسازی شدهی «ملکهی برفی» و «دختر کبریت فروش» والت دیسنی است. شخصیت پری دریایی نسخهی دیسنی از قصهی اندرسن که عاری از هر گونه باور مذهبی است و به صورت یک نوجوان لبورچیده در میآید، درست مانند بقیهی شخصیتهای بامزهی دیگر کتابهای تصویری والت دیسنی روی اندرسنِ شکستخوردهی انقلابی سایه میاندازد و این چنین است که میراث او به عنوان نویسندهای با روحی حساس و دلربا تا به امروز امن و امان مانده است.
[1] Michael Maar
[2] Heinrich Detering
[3] Riverside Magazine
[4] The Writer
[5] scribbler یا آدم قلم به دست اراجیف نویس، یا خرچنگ قورباغه نویس
[6] The Shadow
[7] Edvard Collin
[8] Jonas Collin
[9] E. T. Hoffmann
[10] Albert von Chamisso
[11] Clayton Koelb
[12] The Rhetoric of Ethical Engagement
بیشتر بخوانید