ایده خلاقانه‌ای دانش‌آموزان روستایی را در خاش کتابخوان کرده است

نخستین گروهی که کتاب گرفتند، کلاس درسشان تخته سیاه داشت؛ توی تیغاب، روستایی حوالی کارواندر، از توابع خاش. دورتادور کلاس نیمکت‌ها را چیده بودند؛ کل مدرسه همان بود، ۴ در ۵ مترمربع. دانش‌آموزان عبارت بودند از ۱۰ پسر و ۵ دختر. بزرگ‌ترینشان ١٠، ١٢ساله؛ کوچکترین ۵ساله. پسرها سن‌دارتر به نظر می‌رسیدند.

چرایش را باید احتمالا آن‌جا جست‌وجو کرد که این‌جا دخترها زود شوهر می‌کنند؛ خیلی زود؛ قبل از ١٣سالگی حتی و خیلی طبیعی است که دخترهای این سنی، بچه داشته باشند، عوض سرکلاس نشستن و نقاشی‌کشیدن و کتاب جایزه‌گرفتن. پسرها سیه‌چرده بودند، با سرهای ماشین کرده و دخترها چادر و روسری پوشیده؛ لباس‌ها جملگی بلوچی. همگی بی‌حرف؛ شرموک. پیشتر «دکتر» گفته بود برایش نقاشی بکشند تا او بهشان جایزه بدهد؛ بار قبلی که برای بررسی وضع سلامتشان سر زده بود، نقاشی‌ها را رابط بهداشت به دست دکتر رسانده بود. الوعده وفا. زیاد منتظر نمانده بودند. دکتر با یک دسته کتاب توی دستش وارد کلاس شد؛ خوش‌وبش مختصری کرد. درباره نقاشی‌ها چیزکی پرسید، یکی دوتا نقاشی ممتاز را بالا گرفت و نشان داد و کتاب‌ها را قسمت کرد. همان‌جور که پشت نیمکت بودند، کتاب‌ها را گرفتند. تودار، نه خندیدند، نه تعجب کردند، نه سوالی پرسیدند. اول بارشان بود که جز کتاب درسی، کتاب دیگری می‌دیدند. سرها پایین. هیچ‌کس هدیه‌اش را ورق نزد؛ نگاهشان اما خیره بود به کتاب توی دست. تصویر روی جلد بعضی کتاب‌ها جذاب‌تر بود؛ بعضی ساده‌تر. لابد طبیعی بود بعضی کتابشان را کمتر دوست داشته باشند که دکتر رفت ته کلاس کتاب‌های باقیمانده را روی یک نیمکت گذاشت؛ گفت هرکس کتابش را دوست ندارد؛ بگذارد و هرکدام را دوست دارد، بردارد. بچه‌ها این پا، آن پا کردند. دکتر تکرار کرد. عاقبت یکی از پسرها بلند شد و یک کمی بعد باقی پشت‌سر او رفتند ته کلاس. از دم تخته سیاه و لوله را می‌شد دید. بین خودشان ریزریز می‌خندیدند و کتاب‌ها دست به دست می‌شد. نه انگار که همان بی‌حرف‌های چند دقیقه قبل‌اند. دخترها دیرتر رفتند. گویی محجوب‌تر از آن بودند که بخواهند هدیه/ تقدیرشان را عوض کنند. عاقبت آنها هم به جمع ته کلاس پیوستند. آنچه کودک‌بودن با خودش داشت، چیره شده بود به خجول‌بودن. کتاب‌های دلخواهشان را برداشتند و نشستند سر جایشان. اینها نخستین کتاب‌هایی بود که تیغاب به خودش می‌دید. لابد تاریخ همین‌جور ساخته می‌شود.

سربازهای کتابخوان

همه اینها از پزشک جوانی شروع شده که یک‌سالی هست این‌جا زندگی می‌کند «سی‌نا قدیمی»؛ مرد جوان در مرکز بهداشت کارواندر دوره سربازی می‌گذراند. ۵۰ کیلومتری خاش؛ از مناطق بلوچ‌نشین سیستان‌وبلوچستان. این‌جور که خودش می‌گوید؛ قصه برمی‌گردد به یکی دوماه پیش؛ وقتی دکتر از بچه‌ها خواست براش نقاشی بکشند، اسم خودشان و مدرسه‌شان و روستا را بنویسند و در ازاش کتاب بگیرند. به یکی دو تا مدرسه هم خودش سوژه داد. مدرسه روستای کارواندر زودتر از باقی منطقه در جریان این اتفاق قرار گرفته بود. احتمالا چون نزدیک‌ترین مدرسه به مرکز بهداشت بود «چابک که باشی پای پیاده می‌شود پنج دقیقه‌ای از مرکز بهداشت به مدرسه رسید.» دکتر می‌گوید.

مدرسه در هیجان

دخترهای مدرسه کارواندر بی‌تابند. دم در خروجی مدرسه، زیردرخت ایستاده‌اند و تندتند حرف می‌زنند. مدرسه به نسبت این حوالی بزرگ است و چند کلاس درس به‌علاوه یک دفتر دارد. ساختمان جدید مدرسه را درست کنار ساختمان قدیمی ساخته‌اند. سوال‌های دخترها تمامی ندارد. دلشان می‌خواهد دکتر زودتر برنده‌های مسابقه نقاشی را اعلام کند. نوجوان‌اند و تعداد قابل توجهی‌شان سرزباندار. بیشترشان می‌گویند نمی‌خواهند زود شوهر کنند؛ می‌خواهند بروند دانشگاه و دکتر شوند؛ یکی هم دوست دارد معلم باشد. بچه‌ها راستی‌راستی نگران‌اند. دکتر تأکید کرده گل و کوه نکشند؛ یک کمی خلاق‌تر باشند؛ کپی هم نکنند. «فایزه؛ کلاس ششمی» می‌گوید: «بعضی‌ها داده‌اند باباهاشان نقاشی بکشند؛ دکتر هم چیزی نمی‌داند. تکلیف چیست؟»... «فاطمه» و «لعیا» هم نگران‌اند. می‌گویند که نکند پارتی‌بازی بشود. پیداست این قصه موجی از هیجان با خودش آورده. البته که واضح است توی روستایی که ۵۰کیلومتر تا شهر کوچکی مثل خاش فاصله دارد، نه فروشگاه دارد، نه کتابخانه، نه حتی یک نانوایی، کتاب‌ها و نقاشی‌ها و مسابقه‌ها و جایزه‌ها یک رخداد هیجان‌انگیز به حساب می‌آیند.

مشکل سرنوشت محتوم است؛ نه فقر

«سی‌نا قدیمی» هرچند که کم‌حرف است اما می‌گوید که مدتی پیش از همان مدرسه نزدیک مرکز بهداشت کارواندر شروع کرده و حالا «کتاب برابر نقاشی» حسابی گسترده شده است. از دکتر می‌پرسم از کجا این فکر به سرش زده که به بچه‌ها کتاب بدهد؟ چرا کتاب؟ چرا اسباب‌بازی نه؟ این‌جور پاسخ می‌دهد: «برای یک بچه در بسیاری نقاط بلوچستان، دنیایی بیرون از بلوچستان وجود ندارد. این‌جور براش تعریف شده از قبل که همه چیزی که در زندگی وجود داره، همین جایی است که در آن به دنیا آمده؛ زندگی می‌کند و دیر یا زود می‌میرد. آفتاب از سراوان طلوع می‌کند و در زاهدان غروب. همیشه همین بوده و همیشه همین خواهد بود. این بزرگترین مشکل بلوچستان است؛ نه فقر.»

«قدیمی»، توی این حرف‌ها سوال دیگر من را هم پاسخ می‌دهد: «این که چرا کتاب؟ در جایی که برای یک پزشک احتمالا وضع جسمی بچه‌ها مهمتر است. تغذیه؛ مکمل‌های رشد آن هم در منطقه‌ای که بیشتر بچه‌ها سوءتغذیه دارند و قد و وزنشان زیرخط معمول نمودارهای استاندارد است.»

ظاهرا پزشک جوان می‌خواهد همه تلاشش را برای «تغییر» نگاه کودکان بکند: «تا زمانی که دنیا همان دنیایی باشد که ١٠‌سال پیش، ١٠٠‌سال پیش، ۵۰۰‌سال پیش بوده؛ هیچ چیز عوض نخواهد شد.»

گنبد آهنین

اگر بخواهیم دقیق‌تر ببینیم، این‌جور که «قدیمی» می‌گوید؛ داستان کتاب در برابر نقاشی از خیلی قبل کلید خورده: «اول‌ها که آمده بودم این‌جا، مثل هرکس دیگری از خودم می‌پرسیدم چرا این همه آدم هر روز در جنگ طایفه‌ای کشته می‌شوند؟ اصلا مگر می‌شود؟ کم‌کم فهمیدم چرا. چون این حباب، این گنبد آهنین هنوز هم روی بلوچستان هست. این گنبد نمی‌گذارد چیزی تغییر کند. پس باید بشکند. اینترنت که نیست، پس شاید کتاب‌خوندن بتواند دنیای بیرون از گنبد را به بچه‌ها نشان دهد. یک‌نفر باید چیزی را تصور کند پیش از آن‌که بتواند آن را بسازد. این است که می‌خواهم برای بچه‌ها کتاب بخرم و به آنها بگویم که دنیا را نقاشی کنند، خیالش کنند و تلاش کنند بسازندش.»

عبور از مرز ١٠٠٠

بعد از یک فراخوان ساده روی اینستاگرام، تعداد قابل ‌توجهی کتاب و لوازم‌التحریر به روستای کارواندر می‌رسد و البته که خیلی از فرستنده‌ها پیش از این اسم این روستا هم به گوششان نخورده است. بعد از حدود دوماه‌ونیم، تعداد کتاب‌ها مرز ‌هزار نسخه را رد می‌کند؛ چیزی که پزشک جوان می‌گوید هرگز تصورش را هم نمی‌کرده و براش چیزی شبیه رویا بوده. تعداد دانش‌آموزان زیرنظر دکتر، حدود ٩٠٠نفر هستند که با این اوصاف هرکدام می‌توانند یک کتاب داشته باشند. کتاب‌ها از تهران، شیراز، گرگان، رشت، یزد و خیلی جاهای دیگر رسیده‌اند. کنار آنها تعداد قابل توجهی جامدادی و لوازم‌التحریر هم هست. دکتر می‌گوید، بسیاری دانش‌آموزان روستاهای دورافتاده هیچ تصوری از جامدادی و این همه امکانات ندارند.

امیدی برای بلندترشدن

نزدیک ظهر بود و باید به یک مدرسه دیگر کتاب می‌رسید؛ روستای گورمردان. ٢٠دقیقه‌ای راه بود با اتومبیل. این یکی خیلی کوچک؛ ٢ در ۴متر شاید؛ با ۴ نیمکت و ٨ دانش‌آموز. اینها هم به غایت خجول و شرموک و کوچک. کلاس درس اینها تخته سیاه نداشت. بچه‌ها ریزنقش‌تر از سنشان بودند؛ کله‌ها باز هم تراشیده. اینها هم به غایت کم‌حرف. بچه‌ها هنوز نقاشی نکشیده بودند اما کتاب‌ها را گرفتند و قول دادند نقاشی‌ها را از طریق رابط بهداشت به دست دکتر برسانند. کلاس درس گورمردان تخته سیاه نداشت و پنجره‌اش هم شکسته بود اما عوضش ٨ دانش‌آموز این کلاس از غروب تعدادی کتاب داشتند که توی آنها کرگدن‌ها پرواز می‌کنند؛ مادربزرگ‌ها گنگستر می‌شوند و می‌شود به مرکز زمین سفر کرد.

قصه‌های زیادی بابت وجه تسمیه روستا سر زبان‌هاست، اما می‌گویند گورهایی کشف شده که طول آن از طول قد مردان دفن‌شده خیلی بلندتر بوده است؛ امیدی شاید برای بلندقدترشدن.

 

نویسنده
نگار حسینی
منبع
روزنامه شهروند- شماره ۱۳۲۵ | ۱۳۹۶ شنبه ۳۰ دی
Submitted by editor71 on