کتابک گفت: یک دقیقه صبر کن

به مناسبت دهمین سالگرد فعالیت کتابک، با الهام از کتاب یک دقیقه صبر کن یویی مورالز

یکی از روزهای سرد بهمن ماه بود. حدود ده سال پیش که یک کتاب کوچولو به دنیا آمد. این کتاب کوچولو با همه کتاب‌ها فرق می‌کرد. نورانی بود و از جنس کاغذ نبود و بر روی صفحه مانیتور رایانه‌ها دیده می‌شد. اسم آن کتاب کوچولو را «کتابک» گذاشتند. کتابک شروع به دیدن و شنیدن کرد و هرچه می‌دید و می‌شنید، برای دیگران تعریف می‌کرد. کتابک عاشق کتاب بود و هر تجربه‌ای در این زمینه.

کودکانی که کتاب می‌خواندند، مربیانی که کتاب معرفی می‌کردند، نویسندگانی که کتاب‌های خوب می‌نوشتند و هر آن‌چه که به دنیای کودکان مربوط می‌شد. کتابک کم‌کم همه خواننده‌های خودش را با جهانِ خواندن آشنا می‌کرد. سال‌ها گذشت تا این‌که یک روز سر و کله مردی که پالتویی خاکستری از جنس ماهوت پوشیده و کلاه لبه‌دار مشکی بر سرش گذاشته بود، پیدا شد.

او آقای اژدری بود. آقای اژدری تق تق تق در زد... کتابک تا او را دید، شناخت. آقای اژدری از فامیل‌های دور آژیدهاک بود که کتابک از داستان‌های شاهنامه یاد گرفته بود. همه می‌دانستند که وقتی آقای اژدری می‌آید یعنی هوا پس است و وقت رفتن است. کتابک گفت: ب بفرمایید! فقط یک کلیک لازم است تا بیایید تو. آقای اژدری کلیک کرد و وارد کتابک شد. کتابک با نگرانی لبخندی زد و گفت: این‌جا صندلی هست، بنشینید. اما آقای اژدری که کلاهش را تا روی چشمانش پایین کشیده بود، گفت: «وقت ندارم. باید بروم.» و بعد اصلاح کرد: «باید برویم.» کتابک که می‌دانست جمله «باید برویم» چه معنایی دارد، تمام حواسش را جمع کرد و گفت: «باشد، اما یک دقیقه صبر کن تا من این یک وبلاگ را طراحی کنم بعد.» و بلافاصله شروع کرد به طراحی وبلاگِ کتابک. آقای اژدی صبر کرد اما بر روی صندلی که کتابک تعارف کرده بود ننشست و بعد از مدتی گفت: «خب، دیگر باید برویم . وبلاگت را ساختی.»

کتابک سریع خودش را جمع‌وجور کرد و گفت: «بله وبلاگم را ساختم اما یک دقیقه صبر کن تا این دو تا کارگاه را هم بنویسم.» آقای اژدری با دست چپش پرزی را که روی شانه سمت راستش نشسته بود، تکاند و بی‌هیچ پاسخی منتظر ماند.

کتابک سریع دوتا کارگاه جدیدش را بارگذاری کرد تا خواننده‌هایی که در نقاط دوردست هستند، بتوانند خودشان تجربه‌هایی درباره ترویج خواندن، قصه‌گویی، پژوهش، میراث فرهنگی، محیط زیست و... یاد بگیرند و به دیگران هم یاد بدهند.

آقای اژدری سرفه کوتاهی کرد تا حواس کتابک را به خودش جلب کند و گفت: «خب، کتابک دیگر وقتش است که برویم.»

کتابک سریع پلک‌هایش را به‌هم زد و گفت: «چرا روی این صندلی چرمی قرمز رنگ نمی‌نشینید؟ فقط یک دقیقه! تا من این سه شخصیت تاثیرگذار در ادبیات کودک را معرفی کنم و بعد حاضر شوم تا بیایم.»

آقای اژدری کلاهش را کمی عقب داد و از زیر چشم نگاهی به صندلی چرمی قرمز رنگ انداخت اما ننشست و گفت: «راحتم، فقط سریع‌تر!»

کتابک تند شروع کرد به تایپ کردن:

حسن رشدیه

 پایه‌گذار آموزش و پرورش نو در ایران است. او در سال ۱۲۲۹ در محله‌ی چرنداب تبریز به دنیا آمد. پدرش حاج میرزا‌ مهدی ‌تبریزی از روحانیان خوش‌نام تبریز بود. پس از رسیدن به سن رشد، حسن را به مكتب‌خانه فرستادند. شیخ مكتب‌دار بی‌سواد و خشن بود، بر شاگردان خود سخت می‌گرفت و آن‌ها را آزار می‌داد. رشدیه كه می‌دید هم شاگردان درس را یاد نمی‌گیرند و هم شیخ نمی‌تواند به آن‌ها بیاموزد، هر روز صبح زودتر به مكتب‌خانه می‌آمد و درس را به شاگردان یاد می‌داد...

جبار عسگرزاده (باغچه‌بان)

 فرزند عسگر، آموزگار و نویسنده بزرگ کودکان و از پیشگامان آموزش و پرورش نو در ایران، در سال ۱۲۶۴ خورشیدی در شهر ایروان ارمنستان زاده شد. پدرش معمار و شیرینی‌پز بود. او که به سبب سخت‌گیری پدرش نتوانست در مدرسه‌های جدید آموزش ببیند، نزد یک روحانی، قرآن و سپس زبان فارسی را فرا گرفت. در ۱۵ سالگی به ناچار برای گذراندن زندگی، درس و مشق را رها کرد و مانند پدرش به کار معماری و شیرینی‌پزی پرداخت. در کنار این پیشه، پنهانی به دخترانی که خواستار باسواد شدن بودند، در خانه‌های‌شان آموزش می‌داد... .

توران میرهادی

 استاد برجسته ادبیات کودکان ایران، در تاریخ ۲۶ خرداد سال ۱۳۰۶ خورشیدی در خانواده‌ای فرهیخته در تهران زاده شد... پس از پایان دوره دبیرستان در سال ۱۳۲۴ش. در رشته طبیعی دانشکده علوم به تحصیل پرداخت. در این هنگام، مبارزه با بی‌سوادی در ایران تازه آغاز شده بود و آموزگاران برجسته‌ای همچون جبار باغچه‌بان و محمدباقر هوشیار،‌ جوانان را به کار سوادآموزی فرا می‌خواندند. توران میرهادی از آن‌ها روش سوادآموزی را فرا گرفت و با مقوله آموزش و پرورش آشنایی یافت...

محمدبهمن بیگی

 نواده‌ی بهمن بیگی، فرزند محمودخان از ایل قشقایی فارس در سال ١٢٩٩ش. به دنیا آمد. او دانش‌آموخته‌ی حقوق است. بعدها از اصل چهار به آموزش و پرورش رفت و مدیر كل آموزش عشایری شد. بهمن بیگی، بنیان‌گذار آموزش و پرورش عشایری در ایران است...

فریده فرجام

نویسنده‌ کودکان، نمایش‌نامه‌نویس، نویسنده و شاعر بزرگ‌سالا‌ن در ۲۲ دی‌ماه سال ۱۳۱۳ در تهران زاده شد. وی نخستین کار کودکانه‌ خود به نام «حسنی» را در سال‌هایی نوشت که در دانشگاه درس می‌خواند. فریده فرجام در کنار کار نمایش‌نامه‌نویسی برای بزرگ‌سالا‌ن، داستان‌های دیگری برای کودکان به نام‌های «مهمان‌های ناخوانده»، «گل بلور و خورشید» و «عمو نوروز» را نوشت یا بازنویسی کرد. کتاب مهمان‌های ناخوانده در سال ۱۳۴۵ از سوی کانون پرورش فکری کودکان به عنوان اولین کتاب این ناشر منتشر شد و در همان سال جایزه سلطنتی را از آن خود کرد...

نوش‌آفرین انصاری

 استاد کتابداری، عضو هیئت مدیره و دبیر شورای کتاب کودک در سال ۱۳۱۸ در شهر سیملا در هندوستان در دامنه‌ی هیمالیا به دنیا آمد... او دوران کودکی و نوجوانی خود را به سبب پیشه‌ی پدرش در کشورها و شهرهای گوناگون گذراند. نوش‌آفرین با خواندن کتاب «شاهزاده خوشبخت» اسکار وایلد همراه پدرش، شیفته‌ی این کتاب شد. در سن هفده سالگی، پدر و مادرش، نوش‌آفرین را برای خواندن رشته‌ی مترجمی همزمان به سوئیس فرستادند. اما او به جای این رشته، کتابداری خواند و پس از سه سال، فوق دیپلم کتابداری گرفت. در همین زمان با دکتر کراوس، یکی از بزرگ‌ترین مجموعه‌داران کتاب جهان آشنا شد. ایده‌ی «کتاب برای همه» در همان ایام در ذهن انصاری شکل گرفت...

ثریا قزل ایاغ...

لیلی ایمن...

نادر ابراهیمی...

آقای اژدری سرفه بلندی کرد و گوش‌زد کرد که : «حواسم هست که تو گفته بودی سه شخصیت ولی تا کنون دویست و شصت و دو شخصیت از کوشندگان، نویسندگان، شاعران، تصویرگران و مترجمان ایران و جهان را معرفی کردی. دیگر بس است وقتش شده تا برویم.»

کتابک که خودش هم از این عدد متعجب شده بود با شگفتی پرسید: «واقعا؟؟؟» اما قبلاً گفته بودم که او یک کتاب معمولی نبود. و بعد بلافاصله توضیح داد که شخصیت‌های تاثیرگذار در ادبیات کودکان کم نیستند و او دوست دارد آن‌ها را به خواننده‌هایش معرفی کند و اضافه کرد: «باشد، می‌آیم اما یک دقیقه صبر کن تا این چهارتا موزه کودکی را هم معرفی کنم.»

کتابک شروع کرد به معرفی موزه‌هایی که در ایران و جهان به کودکان و فرهنگ و ادبیات پرداخته‌اند:

موزه و مرکز قصه رولد دال...

باغ موزه پیتر خرگوشه...

موزه هانس کریستین آندرسن...

موزه کتاب‌های تصویری...

موزه آموزش و پرورش اصفهان...

موزه عروسک و فرهنگ...

آقای اژدری که دیگر به اعدادِ کتابک اعتماد نداشت، کلاهش را برداشت و عرق پیشانی‌اش را با دستمال ابریشمی زرد رنگش پاک کرد و گفت: «خب، برویم؟»

کتابک گفت: «یک دقیقه صبر کن این پنج لالایی را ضبط کنم بعد.» و زیر لب لالایی‌هایی که بارگذاری می‌شدند را زمزمه می‌کرد.

لالا لالا گل آلو، لبای سرخت آلبالو...

لالا لالا گل سوری، نکن از مادرت دوری...

لالا لالا کبوتر، نزن در آسمان پر...

لالا لالا زمستون اومده باز، ببین برف سفید می‌رقصه با ناز...

لالا لالا گل زیره، بچه‌م خوابش نمی‌گیره...

لالا لالا گلم بودی، عزیز و مونسم بودی...

آقای اژدری نگاهی به صندلی چرمی قرمز رنگ انداخت. صدای لالایی‌ها او را سست کرده بود. چیزی از زمان‌های دور به خاطر می‌آورد اما نمی‌دانست چه؟ خودش را روی صندلی چرمی پهن کرد و با لحن آرامی گفت: «کتابک دیگر وقتش است که برویم.»

کتابک نگاهی به آقای اژدری کرد و سریع صورتش را برگرداند تا لبخندش لو نرود! از این‌که بالاخره آقای اژدری روی صندلی نشست، خوشحال بود!

کتابک گفت: «آقای اژدری یک دقیقه صبر کن تا این شش عکس از بچه‌های کوچولویی که کتاب می‌خوانند را آپلود کنم.» و بدون اینکه منتظر جواب باشد، سریع شروع به انتخاب عکس کتاب‌ها و بچه‌ها کرد.

کتابک در جواب سوال آقای اژدری که پرسیده بود: «تمام شد؟ برویم؟» پاسخ داد: «فقط یک دقیقه صبر کن تا این هفت رویداد مرتبط با کتابخوانی را برای خوانندگان کتابک بارگذاری کنم بعد.» که البته دیگر می‌دانیم خیلی بیشتر از هفت رویداد بارگذاری شد!

در ادامه آقای اژدری که محو خواندن رویدادهای «با من بخوان» در مناطق محروم بود و از عکس‌های خندان کودکان، گوشه لبش منحنی شده بود، با حواس‌پرتی گفت: «کتابک... برویم؟»

کتابک در حالی که تند تند کار می‌کرد، جواب داد: «فقط یک دقیقه صبر کن تا اطلاعات این نُه نهاد کودکی را وارد کنم.» آقای اژدری با تعجب پرسید: «فقط نُه نهاد مرتبط با کودکی موجود است؟» کتابک پاسخ داد: «البته که نه. خیلی بیشتر است. تازه موسسه‌ها، ناشرین، نشریه‌ها، کتاب‌فروشی‌ها، کتابخانه‌ها، موسسه‌ها و نمایشگاه‌ها هم هست...»

آقای اژدری گفت: «بله دارم می‌بینم... اما دیگر وقتش است که برویم.» کتابک گفت: «پس فقط یک دقیقه صبر کن تا این ده کتاب را برای خوانندگان معرفی کنم.» و شروع کرد به بلندخوانی کتاب‌ها... آقای اژدری که کاملاً در صندلی چرمی قرمز جا افتاده بود، با دقت گوش می‌کرد و صدای نفس‌هایش با ریتمی یکنواخت به گوش می‌رسید. اما بعد از مدتی کتابک حس کرد به جای صدای یک نفس دارد صدای سه نفس را می‌شنود. انگار سه نفر داشتند به او گوش می‌کردند. اما کسی جز آقای اژدری آن‌جا نبود. پس فکر کرد خیالاتی شده و به کارش ادامه داد. کتابک عاشق کتاب بود برای همین کتاب‌های خوب را به همه معرفی می‌کرد. کتابک بیش از هزار و پانصد کتاب را معرفی کرد.

آقای اژدری در حالی که داشت برجستگی شانه‌هایش را زیر پالتویش صاف می‌کرد، از کتابک پرسید: «جلد اول کتاب آرش کماندار را به من امانت می‌دهی؟» کتابک در حالی که متعجب بود، گفت: «بله! البته!» و رفت تا کتاب را بیاورد. وقتی برگشت دید که آقای اژدری رفته ولی روی صفحه مانیتور یک پیغام دیجیتالی در حال چشمک زدن بود. پیغام را که باز کرد، این‌طور نوشته بود:

کتابکِ عزیز، تو کارهای زیادی برای انجام دادن داری. چندین هزار نفر خواننده‌های تو هستند که باید پاسخگویشان باشی. من هم کلی کتاب و سرگذشت‌نامه هست که باید بخوانم و از نمایشگاه‌ها و موزه‌های بسیاری باید دیدن کنم. فعلاً وقت ندارم و می‌روم...

اکنون کتابک ده‌ساله شده و می‌داند که برای زنده ماندن باید خواند. کتابک آگاهی پخش می‌کند، تجربه‌های خوب را به اشتراک می‌گذارد و شبکه‌ای از دانش و هنر ایجاد می‌کند. برای کتابک آرزو می‌کنم که همچون سرو، همیشه سبز و رویان و استوار بوده و سایه‌اش بر سر تمامی اهالی کتاب و کودک و فرهنگ مستدام باشد.

لیلا کفاش‌زاده

دی‌ماه ۱۳۹۷ خورشیدی

نویسنده
لیلا کفاش‌زاده
Submitted by editor on