تیم و پدرش میخواستن به ماهیگیری برن. تیم باید روی زانو مینشست و با دست، زمین رو میکند تا کرم پیدا کنه. بالاخره ده تا کرم پیدا کرد و اونها رو توی یک قوطی گذاشت.
پدر گفت: «تیم، دیگه وقت رفتنه. تو که کرم داری، نه؟» پدر هم یک قوطی کرم داشت. «من که دیگه نمیتونم صبر کنم … میخوام برم و از رودخونه چند تا ماهی آزاد بگیرم.»
تیم گفت: «من دلم میخواد قزلآلا بگیرم. ده تا هم کرم دارم. ولی دستهام حسابی گِلی شد.»
پدر گفت: «دستات رو بشور تا بریم.»
تیم و پدر سوار اتومبیل شدن و به بالای تپهها رسیدن. از اونجا، دریاچه دیده میشد. بزرگی و رنگ آبی دریاچه، توجه تیم رو جلب کرده بود: «توی دریاچه خیلی ماهی داره؟ … میگم نکنه توی دریاچه، غول آبی داشته باشه!»
«غول وجود نداره. تازه، ما هم که نمیخوایم از توی دریاچه ماهی بگیریم. توی رودخونه ماهیگیری میکنیم. توی آب، خیلی ماهی داره. اونها از صبح تاشب توی آب شنا میکنن و اینور و اونور میرن. کارشون همینه.»
تیم و پدرش روی یک تختهسنگ نشستن و کرمها رو به قلاب زدن. تیم قلابش رو توی آب انداخت.
یک ماهی به قلاب تیم نوک زد: «بابا! یک ماهی گرفتم!» تیم چوب قلاب رو کشید و یک ماهی آبیرنگ با باله و دم سبز دید: «یک ماهی گرفتم!»
اون روز پدر تیم حتی یک ماهی هم نتونست بگیره. به همین خاطر هم با کمی دلخوری به تیم گفت که وقت رفتن به خونه است. بنابراین سوار اتومبیل شدن و به سمت خونه رفتن.
تیم گفت: «بابا، به من که تو ماهیگیری امروز خیلی خوش گذشت. من میدونم که شما دلت میخواست یک ماهی آزاد بگیری. … باشه برا دفعهٔ بعد.»
پدر هم گفت: «آره، تیم. باشه برای دفعهٔ بعد.»