پیش از مطالعه این مقاله بخش نخست آن را مطالعه کنید.
باید اعتراف کنم که هرگز به چگونگی انتخاب جوایز «انجمن کتابخانههای آمریکا»[1] فکر نکردهام. از این رو هنگامی که «گینی مور کروز»[2] با من تماس تلفنی گرفت و دربارهی «جایزه لورا اینگلز وایلدر»[3] اطلاعرسانی کرد، تشکر کردم و کوشیدم گفتههایش را دربارهی اطلاعیه نوشته شده، قطع کنم.
ولی او حرف مرا قطع کرد و به گفتههایش دربارهی آنچه باید میگفت، ادامه داد. در این فاصله، دریافتم که کمیتهای مخفیانه و بادقت بسیار، در طول جلسههایی که تا نیمهشب ادامه داشته است، برندهی جایزه را برگزیدهاند و با وی تماس گرفتهاند. بنابراین در آغاز از شما میخواهم بیادبیام را ببخشید و دوم از شما برای انتخاب من و آثارم برای دریافت جایزه لورا اینگلز وایلدر، سپاسگزارم.
حتی در دوران کودکیام، خیلی پیشتر از آن که چیزی دربارهی واژه هنر و هنرمند بدانم، از تصویرسازی لذت میبُردم. در اینجا باید از دوشیزه «فریکی»، آموزگار کلاس اولم در «سیراکیوز»[4] - محل تولدم - نخستین کسی که مرا مانند یک هنرمند باور داشت، سپاسگزاری کنم. او برای این که مطمئن شود مادرم از استعدادم آگاهی دارد، به دیدار او رفت و این نکتهی مهم را به مادر و پدرم گوشزد کرد که باید این هدیه را پرورش دهند؛ البته آنها همیشه این کار را انجام دادند.
اگرچه بهدلیل تصمیم پدر و مادرم که مهاجر آلمانی بودند، آن سالِ خوش تحصیلی را در کلاس دوشیزه فریکی به پایان نرساندم، و تقریباً در نیمهی سال تحصیلی بهناچار به آلمان بازگشتیم. به ناگزیر هفده سالِ بعد را در آلمان سپری کردم، و سپس به آمریکا، سرزمین محل تولدم، بازگشتم.
همچنین در کشور جدید خاطرات ناخوشایندی از کلاس هنر و دیگر کلاسهای دبستانم را بهیاد دارم. هنوز هم با ترس و لرز، موضوع جدید تنبیه بدنی را بهیاد میآورم که پیش از آن کمترین آگاهی را از آن داشتم. آقای «کراوس»، آموزگار هنرم در دبیرستان - کسی که استعدادم را باور داشت و مخفیانه به من که پسری سادهدل و حدوداً دوازده ساله بودم - به زیبایی هنر انتزاعی، مدرن و اکسپرسیونیستی را معرفی میکرد. در دورهی آلمان نازی، گفتوگو در اینباره، بهراستی کار پر خطری بود، زیرا هیتلر این گونه از هنر را، «منحط» اعلام کرده بود. پرداختن هنرمند به آن و به نمایش گذاشتنش ممنوع بود. آقای کراوس آموزگاری متعهد و جسور بود. من همیشه او را نمونهای درخشان از این که یک مربی واقعی چگونه میتواند باشد، بهیاد خواهم آورد.
در پانزده سالگیام، جنگ جهانی به پایان رسید. بیشتر «اشتوتگارت»، جایی که در آن زندگی می کردم، به تلی از خاک تبدیل شده بود. ولی زندگی ادامه داشت و مدارس بازگشایی شده بودند. بنابراین زیر نظر «ارنست اشنایدر»[5]، استاد و مربیام که از آن هنگام تا امروز او را بسیار ستایش میکنم، آغاز به تحصیل در رشتهی گرافیک کردم. پس از فراغت از تحصیل، به تمرین هنر طراحی پوستر پرداختم، که همچنان تأثیر آن در کارهای امروزم دیده میشود.
پیش از جشن تولد بیستوسه سالگیام، به نیویورک بازگشتم، و در آنجا بهعنوان طراح گرافیک و کارگردان هنری، بهویژه در زمینه تبلیغات، آغاز به کار کردم.
هنگامی که در نیمهی دهه سوم زندگیام بودم، شاعر و نویسنده، «بیل مارتین جی آر»[6] کارهایم را در مطبوعات دید و به من تصویرگری کتاب کودک «خرس قهوهای، خرس قهوهای، چه میبینی؟» را سفارش داد. این کار مرا به آتش کشید و زندگیام را دگرگون کرد.
و اما دربارهی کتابها، ادبیات و کتابداران و خواندن. به نظر شما همه اینها دربارهی «انجمن کتابخانههای آمریکا» ALA نیست؟ در خانهی کودکیام قفسهای پُر از کتاب نبود. بهیاد نمیآورم آن زمان کتابی میخواندم، مگر مطالب خندهداری را که پدرم صبح روزهای یکشنبه برایم خوانده بود، دوباره میخواندم. من دو تا کتاب قطور طنز داشتم: یکی «میکیموس» بود و دیگری «فلش گوردون». آه فلش گوردون! چهقدر فضای هیجانی این داستان را که گاهی زنان زیبایی در آن بودند، دوست داشتم. در گذر زمان، کتابهایی را بهیاد میآورم، ولی خوانندهی پویایی نبودم. بهیاد نمیآورم واقعاً تحت تأثیر واژگان نوشته شده باشم تا ... .
تا دقیقاً پس از جنگ جهانی و پیش از آغاز تحصیلم در «آکادمی هنرهای کاربردی اشتوتگارت»، وقفهای چند ماهه وجود داشت. یک روز، از روی خوششانسی، تصمیم گرفتم از کتابخانهای بازدید کنم. کتابخانه بسیار آسیب دیده بود: پنجرهها با تخته پوشانده شده بود، آب از ترکِ دیوار چکه میکرد. داخل کتابخانه سرد بود، سوخت و زغال اندکی وجود داشت. کتابداری که برای گرم شدن خود شالی را روی شانههایش انداخته بود، پشت میز نشسته بود. او نحیف و خودمانی بود. او تعدادی از کتابهایی را توصیه کرد که پیش از آن ممنوعه بودند، کپی کتابهای سوزانده شده در طول رژیم نازی، کتابهای مدرن، انتزاعی و هنر اکسپرسیونیستی ممنوعه و گاه کتابهایی که نابود شده بودند.
دوست جدیدم، کتابدار، حس میکرد من از آثار «فرانتس کافکا»[7]، «توماس مان»[8]، «آندره ژید»[9]، و دیگران لذت خواهم برد. البته او حق داشت. سخن این نویسندگان بیشتر به قلبم، و نه همیشه به عقلم، رسوخ میکرد. بسیار زود به دنیای رنگ، خط، و شکلها برگشتم و دوباره دوستیام با کتاب تا اندازهای کمتر شد. این موضوع را با اندکی شرمندگی برای شما اعتراف میکنم.
گفته میشود کسی میتواند خوب بنویسد که مطالب بسیاری بخواند. خوب، من کتابهای فراوانی نداشتم، ولی خانوادهای بزرگ و رنگارنگ، پُر از داستانسرایان با ذوق داشتم.
عمو «آدام» در جنگ جهانی اول همراه با «فون ریشتهوفن»[10] معروف به «بارون سرخ»، پرواز کرده بود. عمو آدام، عاشق داستان گفتن برای من بود. از هنگامی که او را میشناختم، بنّا و سنگکار بود.
کتاب «پیشبند من»[11] برپایه روابط تحسینبرانگیز من با عمو آدام است.
عمو «آگوست»، قصهگو و نقاش روزهای یکشنبه بود. «ذهنیاتم را به هیجان میآورد»، او به من میگفت هنگامی که پسر بچه بودم، به یک هندل خیالی روی گیجگاهش اشاره میکردم؛ و هنگامی که مجبورش میکردم وانمود به چرخاندن هندل کند، قصههای فوقالعادهای برایم تعریف میکرد. در بهترین داستانش که بسیار طولانی بود، میگفت که چگونه کاتولیک شده است. فراموش نشدنیترین و البته نَقل نشدنیترین داستانش دربارهی کار او در کارخانهی ترشی کلم در «هابوکن»[12] است. هابوکن؟! بله هابوکن.
مادربزرگ مادریام داستانی دربارهی چگونگی اختراع چوبشور برایم میگفت که الهامبخش کتاب «والتر نانوا»[13] بود. در حقیقت، من دایی به نام «والتر» داشتم که نانوا بود و قصه نیز میگفت.
مادربزرگ پدریام بارها داستانی دربارهی پدرش که در کودکی او، همسر و خانوادهاش را ترک کرده بود، برایم بازگو میکرد. مادربزرگ میگفت که پدرش مردی جذاب و ثروتمند بود و در شهر«دنور» در ایالت «کلورادو» آمریکا، کارخانهی لیمونادسازی داشت؛ او پس از این که در بشکهی لیموناد افتاد و مُرد، مادربزرگ کیسهای پُر از ظرفهای طلا از طریق پست از دنور دریافت کرد. چند سال پیش که از سوی دوستان برای سخنرانی در کتابخانهی دنور دعوت شدم، در آنجابود که فهمیدم مانند بیشتر داستانهای خوب، بخشهایی از داستان او حقیقت و بخشهایی زاییده ذهنش بوده است. البته فرصت مناسبی برای دیدار مزار پدرِ پدربزرگم در دنور بود.
و هنگامی که پسر کوچکی بودم، پدرم برایم نقاشی میکرد و با نقاشیهایش مرا برای پیادهروی طولانی در چمنزارها و جنگلها میبرد و دربارهی رفتار حشرهها و جانوران توضیح میداد. ولی هنگامی که ده ساله شدم، جنگ جهانی دوم آغاز شد و پدرم نیز بسیار زود بهعنوان یکی از سربازان ناشناس در دوزخی که سراسر اروپا را فرا گرفته بود، ناپدید شد.
او پس از هشت سال، هنگامی که هجده ساله شده بودم، از زندانی در کمپ جنگی در شوروی، در حالی که تنها هشتاد پوند (بیش از سیوشش کیلوگرم) وزن داشت، بازگشت. چنین داستانهایی در زندگیام وجود داشته است. آنها خانواده و آموزگارهای فوقالعادهی من بودند.
در زندگی من کتابدار مهربانی بوده است. «اَن بِنِدوس»[14]، ویراستار و دوستم که از نخستین کتابم مرا راهنمایی کرده، بوده و هست. همسرم «بابی» که سی سال با خُلقوخوهای خلاقانه من بسیار روبهرو شده و هنگامی که به پشتیبانی بیشتری نیاز داشتم، از من پشتیبانی کرد.
و اکنون، گمان میکنم همه چیز خوب و سر جای خودش است - هم هنرم و هم داستانهایم - و در پایان همه چیز به خوبی از کار درآمده است. چندی پیش، کودکی به من گفت: «شما نویسنده تصویرگر خوبی هستید.»، فکر میکنم این بهترین توصیفی است از آنچه انجام میدهم. من دوست دارم نویسنده تصویرگر باشم. فرد دیگری به من گفت که کتابهایم «ادبیاتی است برای خوانندگانی که هنوز باسواد نشدهاند.»، این توصیف را هم دوست دارم. شاید پس از همه اینها استحقاق دریافت جایزه لورا اینگلز وایلدر را داشته باشم.
از شما به سبب افتخاری که به من دادید، سپاسگزارم. و از همهی کسانی که در زندگیام بودند و دریافت این جایزه را شدنی کردند، سپاسگزارم. این جایزه برایم هدیه تولدم نیز هست. در چند روز آینده من تولد هفتادوچهار سالگیام را جشن میگیرم. ولی بیشتر از همه، سپاسگزارم که پیش از مرگم جایزه لورا اینگلز وایلدر به من داده شده است. سپاسگزارم.
ادامه مطلب:
[1] American Library Association
[2] Ginny Moore Kruse
[4] Syracuse
[5] Ernst Schneidler
[6] Bill Martin Jr
[7] Franz Kafka
[8] Thomas Mann
[9] André Gide
[10] von Richthofen
[11] My Apron
[12] Hoboken
[13] Walter the Baker
[14] Ann Beneduce