گوش بزرگها و گوش کوچکها، فاتحان، چرا جنگ هرگز فکر خوبی نیست
از داستانی نقل میکنند که روزگاری جادوگری سر راه کشاورزی سبز میشود و از او میخواهد آرزویی بکند. جادوگر با این آرزو هم میتواند چیزی به او بدهد و هم چیزی از کشاورز بگیرد اما با یک شرط، هر چه به او بدهد، باید نیم آن را به همسایهاش بدهد.
اما هر چه از او بگیرد، این بار نیماش را به او میدهد و دوبرابرش را از همسایهاش میگیرد، یکی از او و دوتا از همسایه. کشاور به جای خواستن، گرفتن را انتخاب میکند و از جادوگر میخواهد که یک چشماش را از او بگیرد. با این آرزو، همسایه از دو چشم نابینا میشود. منطق کشاورز این است، شکست همسایه پیروزی من است حتی اگر من نیمی از داراییام را دست بدهم. اکنون همسایه همه را از دست داده است و من هنوز نیمی را دارم. تمامی نبردها با چنین اندیشهای آغاز میشود و ممکن است به نابودی هر دو سو برسد مانند فیلهای کتاب «گوش بزرگها و گوش کوچکها»
فیلهای سفید و فیلهای سیاه این کتاب همهی موجودات را دوست دارند اما این فیلها از یکدیگر نفرت دارند. در روزگار این کتاب، یا همهی فیلها سیاه هستند یا سفید. پس دنیایی در کتاب داریم با فیلهایی در دو رنگ، دنیایی در دو سو. به تصویرها نگاه کنیم. در دو تصویر اول، پشت فیلها به یکدیگر است. در دو سوی صفحه پشت به درختی نشستهاند و با پروانه و پرنده شادند. دو همسایه. اما در تصویر دوم وقتی رویشان به سوی هم، خشم و نفرت در ظاهرشان آشکار است. به خرطوم گره کردهی فیل سفید که شبیه مشت است نگاه کنید به خشم فیل سیاه! یکی خودی است یکی دیگری. برای فیل سیاه، فیل سفید دیگری است و برای فیل سفید، فیل سیاه دیگری است. اگر جنگل دو قسمت شده باشد و هر کدام فرمانروای یک سوی آن باشند بالاخره روزی میرسد که نبرد میان این دو گروه فیلها آغاز شود. چون همسایهها نمیتوانند حضور یکدیگر را تاب بیاورند.
چرا فیلها در این کتاب با هم دشمن میشوند؟ چرا ما با هم دشمن میشویم؟ ما برای یکدیگر بیگانه میشویم یا بیگانه هستیم، ما نمیتوانیم در رویارویی با هم زبان مشترکی داشته باشیم یا همین زبان میشود ریشه دشمنی میان ما. این بیگانگی، دیگری را برایمان تبدیل به شر میکند. شری که میخواهیم آن را از بین ببریم. دیگری، ما نیستیم، من نیست. او ممکن است شیوهی متفاوتی برای زندگی داشته باشد، آداب اجتماعی متفاوتی داشته باشد و شاید فقط ظاهر متفاوتی داشته باشد و همهی اینها میتواند ما را ناراحت کند و توازن زندگی ما را برهم زند. دیگری مزاحم ماست و مانند کشاورز داستان، میخواهیم دوچشم این همسایه مزاحم را از او بگیریم. هرچه ارتباطات ما افزایش پیدا میکند میتواند زمینهی ستیز و زد و خورد میان ما و دیگری ها شود، میان ما و همسایههایمان. گاهی این همسایه چیزی دارد که ما نداریم، یا چیزی دارد که ما داریم و نمیخواهیم او هم صاحب همان دارایی باشد. همسایه میشود یک دشمن! وقتی ما بیشتر و بیشتر میخواهیم این دشمنی تمامی نخواهد داشت. راهحل چیست؟ از سر راه یکدیگر کنار برویم، مانند فیلهای کتاب که اگر هر کدام فرمانرواییشان را بر نیمی از جنگل میپذیرفتند، هرگز میانشان نبردی رخ نمیداد. فاصله باید در همهی مناسبات زندگی ما وجود داشته باشد. فاصلهها را گاهی ما خودمان تعیین میکنیم، گاهی برایمان مرزبندی شده است. برای داشتن یک زندگی خوب، فاصله لازم است و پذیرفتن حدود دیگران، پذیرش مرزهای همسایه و شناختن مرزهای خودمان. میل به داشتن تا جایی خوب است که سبب تجاوز ما به دیگری نشود. میل مرز نمیشناسد. خواستنهای ما میتواند تمامی نداشته باشد. پس اگر همیشه هیچ چیز برایمان کافی نباشد و نتوانیم مقابل خودمان بایستیم و به مرزهای دیگری وارد شویم، جنگ آغاز میشود.
«روزی فیلهای سیاه تصمیم گرفتند همهی فیلهای سفید را بکشند و سفیدها تصمیم گرفتند همهی سیاهها را بکشند.» به حالت خرطومهای فیلها نگاه کنید! همه شبیه دست انسان است. اینها فیلها هستند یا انسانهایی در لباس فیل؟ به دهانهایشان و فریادهایشان نگاه کنید! آنها با همهی بدنشان نفرتشان را از یکدیگر نشان میدهند. زبان میتواند ابزاری برای نبرد باشد. با همین زبان میتوانیم به مرزهای دیگری تجاوز کنیم. ما با زبان میتوانیم خشونت به کار ببریم. ما با دیگری در یک مکان مشترک به واسطهی همین زبان میتوانیم جهانهای متفاوتی داشته باشیم یا جهان مشترک. در کتاب «فاتحان» با هم میبینیم که همین زبان چگونه میتواند صلح بیاورد و جنگ را از میان ببرد. باز به تصویر نگاه کنید، به پرندههایی که از شاخهها پریدهاند، جنگ آغاز شده است.
«اما فیلهای سیاه و فیلهای سفیدی که صلحدوست بودند برای زندگی به اعماق تاریک جنگل رفتند و دیگر هیچوقت دیده نشدند.» جنگل و اعماقاش را در تصویر ببینید.
و جنگ آغاز میشود. به خرطوم فیلها نگاه کنید که مانند تفنگ است. از دو سو بر همه آتش میبارند. جنگ فیلها، جنگی میان انسانهاست.
و جنگ ادامه پیدا میکند...
و به نبرد تن به تن میرسد. فیلها این بار به مرز یکدیگر وارد شدهاند. در هر دو سوی صفحه فیلهای سیاه و سفید را میبینیم که با مشت یکدیگر را میزنند.
تا اینکه همهی فیلها نابود میشوند...
داستان اینجا تمام نمیشود. سالها فیلی در جنگل دیده نمیشود تا اینکه نوههای فیلهای صلحدوست از اعماق جنگل بیرون میآیند. این فیلها خاکستری هستند. ترکیبی از رنگ سیاه و سفید. فیلهای سفید و سیاه در اعماق جنگل با هم زندگی میکردند. از آن روز فیلها در صلح هستند تا اینکه... : «اما تازگیها گوش کوچکها و گوش بزرگها به هم چپ چپ نگاه میکنند.» به حالت پرندگان روی شاخهها نگاه کنید. جنگی دیگر در راه است!
یک چیز یادمان نرود. گاهی با این دست و تفنگ خودمان را نشانه میرویم، لولهی این تفنگ به سوی خودمان است. ما میتوانیم دشمن خودمان هم باشیم!
عنوان این کتاب در ترجمه به فارسی تغییر کرده است. جلد کتاب را در نسخه اصلی ببینید و با نسخهی فارسی مقایسه کنید. فکر میکنید چرا در نسخهی اصلی عنوان به دو رنگ آمده است و چرا این عنوان گذاشته شده است بر کتاب؟ در یادداشتی دیگر به ترجمه این سه کتاب هم پرداخته میشود.
وقتی تفاوت را به رسمیت نمیشناسیم میان ما و دیگری جنگ رخ میدهد. حالا که با هم دربارهی جنگ و خشونت نسبت به دیگری فکر کردیم. اکنون بیایید به این فکر کنیم که چرا انسان نمیتواند بدون خشونت به دیگری زندگی کند؟ آیا جنگ را فقط میتوان با جنگ و خشونتی دیگر پایان داد؟ پاسخ این دو پرسش در کتاب «فاتحان» است. بیایید با هم این کتاب را بخوانیم و ببینیم.
«روزی روزگاری کشور بزرگی بود که آن را یک ژنرال اداره میکرد.
مردم آن کشور باور داشتند که روش زندگی آنها بهترین روش زندگی است.
آنها ارتشی قوی داشتند. توپ و تفنگ داشتند.
گاهی ژنرال، ارتش را راه میانداخت و به یکی از کشورهای نزدیک حمله میکرد.
او میگفت: این کار برای آن کشورها خوب است و آنها میتوانند مثل ما شوند.» این جملهی پایانی را به یاد بسپاریم. بسیاری از این جنگها با این اندیشه آغاز میشود. کشور یا نیروی متخاصم گمان میکند که این جنگ به نفع دیگری است چون او برتر است پس حق دارد که همه چیز دیگری را بگیرد و او را مانند خود کند!
داستان با آرامش پس از جنگ آغاز میشود. اما کتاب با جنگ آغاز میکند. در آستر بدرقه ابتدای کتاب، سربازانی را میبینیم که به رژه میروند. از میانشان کسانی برای ما دست تکان میدهند و میخندند و حتی میرقصند. در دو صفحهی پیش از عنوان کتاب، خطوط دایرهای درهم و سیاهی را میبینیم که نشانهی دود و انفجار است. جنگ پیش از آغاز داستان، آغاز شده است و کتاب با معرفی ژنرال این جنگ داستاناش را میگوید.
«کشورهای همسایه مقاومت میکردند اما در پایان همیشه شکست میخوردند.» و ما شکست خوردن آنها را دربرابر ارتش قوی ژنرال میبینیم. همسایه ضعیف بهنظر میرسد در تصویر!
ژنرال همیشه پیروز است و بر همهی کشورها حاکم. جز یک کشور که آنقدر کوچک است که ژنرال میلی به فتح آن ندارد. اما بالاخره آن روز میآید که ژنرال برای فتح آن کشور با سربازاناش راهی شود. اما آن کشور ژنرال را شگفتزده میکند. نه ارتشی دارد و نه کسی مقابل سربازان ژنرال برای دفاع میایستد. مردم آن کشور با رویی گشاده ژنرال و سربازاناش را مهمان خانههای خود میکنند . کم کم سربازان با مردم شهر هم صحبت میشوند و در بازیها و فعالیتهایشان شرکت میکنند، غذای آنها را میخورند. ژنرال که خشمگین شده، سربازان دیگری را جایگزین این سربازان میکند اما همان اتفاق میافتد. ژنرال میفهمد این کشور کوچک نیازی به ارتشی بزرگ برای اشغال ندارد و فقط تعدادی سرباز را آنجا میگذارد و بازمیگردد.
گمان میکنید پس از بازگشت ژنرال چه رخ میدهد؟ ژنرال از اینکه برگشته خوشحال است اما...: «اینبار همه چیز جور دیگری بود. غذاها بوی غذاهای کشور کوچک را میداد. بازیهای مردم همان بازیهای کشور کوچک بود. حتی بعضی از لباسها، لباسهای مردم کشور کوچک بود.» و این جملهی شگفت را بخوانید: «او لبخند زد و با خود فکر کرد: آه! غنیمت جنگی!» این غنیمتی که ژنرال با خودش از آن کشور آورده قرار است چه کند؟ آن شب ژنرال برای خواب کردن پسرش آوازی از آوازهای کشور کوچک را میخواند، کشوری که خیال میکند فتح کرده است!
و دو صفحهی پایانی بدون هیچ واژهای. این بار خطوط دایرهوار ابرهایی هستند در آسمان آفتابی و از جنگ خبری نیست!
ژنرال، کشور کوچک را فتح کرده بود یا کشور کوچک، توانسته ذهن ژنرال و سربازاناش را فتح کند و خوی جنگ و ستیزهجویی را در آنها از میان ببرد؟ فرهنگ کشوری کوچک، کشوری بزرگ را بدون جنگ، فتح و زندگی را جایگزین مرگ و جنگ می کند. به تصویر زنان در کشور کوچک و در کشور ژنرال نگاه کنید. به نظرتان این کشور کوچک کجا میتواند باشد؟
کشور کوچک
کشور ژنرال
گاهی میدانیم اما ترجیح میدهیم که نشان دهیم نمیدانیم. ما نمیخواهیم بدانیم که میدانیم. این ندانستن عمدی به ما کمک میکند تا رویمان را برگردانیم از دردی که دیگری میکشد از رنجی که بر دیگری میرود. اما اگر این درد و رنج، این عفونت به زندگی ما هم برسد آن وقت چه؟ آیا باز هم میتوانیم روبرگردانیم؟ کتاب «چرا جنگ هرگز فکر خوبی نیست» از جنگی میگوید که به هر زبانی سخن میگوید اما زبان دیگران را نمیداند. زبان هیچکس را نمیداند او تک زبان است و گفتوگویی هرگز میان جنگ با دیگری رخ نمیدهد نمیتواند رخ بدهد.
«گرچه جنگ به هر زبانی
سخن میگوید
اما هرگز نمیداند
به قورباغهها
چه بگوید.»
در این کتاب تصویرهای بسیار زیبا و رنگارنگ و درخشان در کنار زشتی جنگ کشیده شده است تا نشان دهد جنگ میتواند با این همه زیبایی چه کند. چهرهی زشت جنگ در این کتاب تصویر شده است.
قورباغهها چرخهای غول پیکر جنگ را نمیبینند که آنها را له میکند که تصویر آنها را از بین میبرد.
جنگ منطقی برای خودش دارد اما او نمیداند چه کسی را هدف بگیرد. خوب و بد برای جنگ فرقی ندارد. منطق جنگ، ویرانی است. او به همه چیز تجاوز میکند. در تصویر به زیر چرخهای جنگ نگاه کنید. تصویرهای همان دو صفحهی اول کتاب است که زیر چرخ جنگ از بین رفته است.
کتاب، این تصویرهای زیبا را نشان خواننده و بینندهاش میدهد، میگذارد آرامشی که در تصویرها هست لمس کند و سپس چرخ جنگ را از روی همین تصویرها و رویاها عبور میدهد و این زیبایی را از بین میبرد.
«گرچه جنگ چشمهای
خود را دارد
و میتواند نفت را ببیند
و گاز را
و درختهای ماهون را
و هر آنچه در زیر زمین
میدرخشد» چشمها را در تصویر ببینید.
اما نمیتواند تصویر مادران و کودکانشان را ببیند و همه را نابود میکند. جنگ برای نفت و گاز و جواهر رخ میدهد و با مهر بیگانه است.
«آنها بوی جنگ را
که در لباس
سبز و قهوهای
به رنگ
کشترازهایشان
درآمده
و به آرامی از
تپهها بالا میخزد
احساس نمیکنند.»
این دو تصویر شگفت را ببینید!
جنگ پیر است چون همیشه بوده از ابتدای تاریخ اما خردمند نیست: «و تردید نخواهد کرد در نابودی آنچه به او تعلق ندارد! آنچه از او بسیار کهنسالتر است.»
کتاب، باز تصویرهای زیبا پیش چشم خواننده و ببینندهاش میآورد. از جنگل و رودخانهها و جانورانی که آزاد و شاد زندگی میکنند. تصویرهایی که با بمبی بر سرشان از بین میرود: «بالای سرشان در آسمان
جنگ
در لباس ابری سپید
و آویخته از هواپیمایی
میرود
و برهر آنچه بر زمین است
گردی میپاشد
و میکشد.»
جنگ ویران میکند، میبلعد و جلو میرود. همچون آب دهان به زمین رسوخ میکند و تعفن و پلیدی جنگ به درون چشمههای آب میرود
این دو صفحه را بخوانید و ببینید:
و این پایان تکان دهنده!
«اکنون تصور کن
درگیر جنگ شدهای
و این اتفاق
برای
خوبترین
آدمهای روی زمین
افتاده است
و روزی
مجبوری
اینجا
آب
بنوشی.»
کتاب هیچ کشته یا مجروحی از جنگ را نشان نمیدهد و زشتی جنگ را در زشتی چهرهی خود جنگ به نمایش میگذارد. به چهرهی جنگ و آدمهایی که جنگ در خود فرو برده در تصویر نگاه کنید.
زبان جنگ را میشناسیم؟ با ما آشناست یا بیگانه؟ بین ما و جنگ میتواند گفتوگویی دربگیرد؟ بیگانگی با دیگری خوب است یا بد؟ فاصله و مرزها چهطور؟ خوب هستند یا بد؟ به دیگری و جنگ با این سه کتاب فکر کنیم با سه نگاه متفاوت!
این سه کتاب، کتابهایی از «مجموعه داستانهای صلح و دوستی» هستند. در پایان به این موضوع فکر کنیم که آیا صلح فقط در کنار و تضاد با جنگ معنا دارد؟ به چه معناهای دیگری از صلح میتوانیم فکر کنیم؟ و صلح برایمان چه معنایی میدهد؟ در یادداشتی دیگر به این موضوع هم پرداخته میشود.