از چند روز قبل شاید ده ها مطلب را جستجو کرده و خوانده بودم اما باز هم نگران بودم. آیا با این کودکان می توانم ارتباط برقرار کنم. آیا شانس این را داریم که ساعتی را موجب لذت این کودکان شویم.
جمع بندی مطالعه این چند روز از این قرار بود:
در ایران حدود ٢٨٠ هزار بیمار اوتیستیک وجود دارد. اوتیسم یک بیماری مغزی است نه روحی. در مواردی اسکن مغز حتی اندازه و حجم مغز این بیماران با کودک سالم را متفاوت نشان داده است . اختلالات متابولیسمی و آلودگی محیط مادر به مواد شیمیایی و ابتلای مادر به بیماری سرخجه و...، نشانه ها از ٢۴ ماهگی تا ۶ سالگی خود را نشان می دهد. بیمار اوتیستیک از نظر ارتباط برقرار کردن دچار اختلال است و انزوا را ترجیح می دهد و تمرکز ندارد و در چشمان شما نگاه نخواهد کرد و.. و...
دوم خرداد مهمانان کوچک از راه رسیدند. فرشته هایی که شاید بال هایشان را می توان در پاکی کودکانه شان دید. قبل از آنکه به سمت بچه ها بروم به مربی شان نزدیک می شوم خود را معرفی می کنم و سطح ابتلای آنان را جویا می شوم. مربی توضیح می دهد که این کودکان به سطح خفیفی از این بیماری دچار هستند.
حالا نوبت آن است که با بچه ها آشنا شوم. زنگ معروف را به صدا در می آورم تا واکنش آنان را مشاهده کنم. اولین ارتباط ام موفقیت آمیز است و به سوی ام جلب می شوند. آن ها را به سالن معین قسمت قصه مهمان های ناخوانده راهنمایی می کنم. روش قصه گویی را تغییر می دهم با توجه به آنچه مطالعه کرده ام، تمرکز آنان مانند کودکان معمولی نیست و براساس رده سنی قصه را کوتاه می کنم از ابتدا آنان را در قصه مشارکت می دهم هر کدام ابزاری برمی دارد و در قالب یکی از حیوانات نقش می گیرد برای آنکه تمرکز آنان را بالا ببرم می خواهم که صدای حیوانی را که نقش اش را پذیرفته تقلید کند. دو تا از بچه ها سخت تر وارد قصه می شوند از مادران شان خواهش میکنم کودک خود را همراهی کند . قصه با همراهی بچه ها تا آنجا که همه حیوانات وارد خانه پیرزن می شوند و روانداز ی از پیرزن می گیرند و به خواب می روند ادامه پیدا می کند. آن ها جذب شده اند. از آن ها می خواهم روی زیر اندازها بنشینند و از اینجا به بعد را به تنهایی ادامه می دهم و سریع داستان را به انتها می رسانم. تا پایان داستان همراهی می کنند. تنها یکی از کودکان پیوسته از جا برمی خیزد که آغوش مربی او را به طور پی در پی آرام می کند.
همراهی سایر بچه ها تا پایان قصه خوب است و مادران هم با رضایت از آن ها و ابزارها عکس های زیادی می گیرند البته یک عکاس هم به همراه دارند که تقریبا" تمام صحنه ها را عکس می گیرد.
در بخش مربوط به پوشاک و افزار خواب موزه، گهواره بزرگ دوره قاجار جلب شان می کند به خاطر این که وقتی دست می زنند به حرکت در می آید. با اشاره به تابلو "دست نزنید" توضیح می دهم که به برخی از اشیا موزه اجازه دارند دست بزنند و به برخی نباید دست بزنند. سپس هدایت شان می کنم که پوست بره ی گهواره اندیمشک را که نظرشان را جلب کرده است لمس کنند و از این کار لذت ببرند.
در بخش اسباب بازی ها آزادشان می گذارم هر کدام شی ای را برگزینند و تماشا کنند. گاری دستی و تیله ها نقطه مشترک نظر آنان است.
با مشورت گرفتن از مربی شان بیست دقیقه را زمان استراحت و خوراکی اعلام می کنم و می گویم پس از بیست دقیقه به دنبال شان خواهم آمد تا بقیه بازدید را ادامه دهیم. در محوطه بساط می گسترند و مادران در کنار مربی و فرزندان شان قرار می گیرند. گربه موزه هم به همراه بچه هایش در سرگرم کردن کودکان همراهی می کند.
در بازدید از بخش مربوط به آموزش و پرورش، اول تصمیم می گیرم قصه مرغ سرخ را خودم مختصر بگویم اما وقتی از مربی سوال می کنم که آیا صدای دف آنان را ناراحت یا خسته نخواهد کرد ایشان می گویند خودشان هم در قصه شرکت خواهند کرد و مراقب خواهند بود پس از همکارم خانم صادقی خواهش می کنم که با دف قصه را بگویند تا کودکان از قصه گویی ایشان لذت ببرند.
به بچه ها ابزار می دهیم. ابزار مرغ سرخ را هم خودم در دست می گیرم و سعی می کنم کودکان را به بازی بگیرم مربی هم در میان ماست و کودکان را هدایت می کند. یکی از کودکان که نقش اردک را دارد در جواب سوال کی میاد بریم درو می گوید من می آیم. یکی از بچه ها با ابزار به سربچه دیگر می زند مربی او را چند لحظه در آغوش می گیرد و سپس عذر خواهی و ... با هماهنگی با همکارم داستان را کوتاه می کنیم و به پایان می رسانیم.
در سالن ماسک خرگوش ها را به صورت بچه ها می زنم و آن ها در مقابل فضای داستان "چه و چه و چه یک بچه" می ایستند و عکس می گیرند. تعدادی از آن ها از گذاشتن ماسک لذت می برند. یکی از بچه ها با ماسک احساس تنگ نفس می کند و ماسک را پس می دهد و حاضر نمی شود بر چهره بگذارد.
در مکتب خانه خوشحال هستند کفش ها را در می آورند و پشت رحلی می نشینند. یکی از آن ها با پیشنهاد مادرش شروع می کند به خواندن ابتدای سوره توحید.
سپس جبار باغچه بان را به آن ها معرفی می کنم و توضیح می دهم که برای بچه ها داستان و نمایش نوشته است و برای بچه هایی که مشکل شنیدن دارند تلفن ساخته است. آن ها به عکس دختر گوشی به دست توجه می کنند. بعد آنان را به قسمت عروسک های داستان پیر و ترب هدایت می کنم و برایشان داستان را خلاصه می گویم و شعر آن را می خوانم. همراهی مادرها با من برای کودکان جالب است.
بازدید به پایان می رسید. مادران بسیار راضی هستند و تشکر می کنند و بچه ها هم به نظر می آید روز شادی را گذرانده اند و من خوشحال از اینکه توانسته ام ارتباط برقرار کنم و یک روز شاد از موزه فرهنگ کودکی در خاطرات این مادران و کودکان به ثبت برسانم.