هانی از زندگی در همون غار قدیمی و در همون جنگل قدیمی، خسته شده بود. دلش میخواست به یک جای تازه و متفاوت بره. برای همین هم مقداری آجیل و میوههای خشککرده و مقداری عسل، گذاشت توی یک دستمال و اون رو بست به یک چوب بلند. بعد راه افتاد به سمت درخت کاج بلندی که بالای کوه روبرو بود.
راه زیادی نرفته بود که بارون شروع شد. رعد میغرید و برق تموم آسمون رو روشن میکرد. هانی کاملاً خیس شده بود و پشمهاش حسابی آشفته و پر آب بود، اما به راهش ادامه داد.
مدتی که گذشت، بارون بند اومد؛ اما هانی با هر قدمی که برمیداشت، بیشتر توی گلولای فرو میرفت. چیزی نگذشت که اونقدر گل روی پاهاش رو گرفت که دیگه نمیتونست راه بره. هانی نشست و سعی کرد که گلها رو از پاهاش پاک کنه؛ اما دست آخر به پشت افتاد و از روی تپه، غلتید به پایین و شلپی! افتاد توی یک جوی آب.
هانی بلند شد سرپا ایستاد، خودش رو تکوند و به راهش ادامه داد: «خیلی بده. چرا از خونه اومدم بیرون؟» به کنارهٔ یک صخره رسید و از اونجا به پایین نگاه کرد: «وااااای! خیلی اومدهام بالا. نمیدونم الان اون پایین چه خبره.» چون بارون زیادی باریده بود، زمین که سست شده بود، زیر پاش فرو ریخت و هانی مثل یک بوتهٔ خار، به پایین غلتید و محکم به یک بوتهٔ خار خورد و متوقف شد: «وای! وای! وای!» تقریباً یک ساعت طول کشید تا تونست همهٔ خارها رو از بدنش بیرون بکشه.
لنگانلنگان توی دره به راه افتاد و گاهگاه، نگاهی به بالای صخره میانداخت: «اصلاٌ خوب نبود! ممکن بود کشته بشم.» تختهسنگهای بزرگی این طرف و اون طرف پراکنده بودن که راه اون رو میبستن و اون مجبور بود از اونها بالا بره. یک تختهسنگ خیلی بزرگ، کاملاً وسط دره افتاده بود و راه رو بهکلی بسته بود: «چطوری از روی این یکی رد بشم؟» هانی نفس عمیقی کشید و خودش رو به بالای تختهسنگ رسوند: «خوب، حالا چطور از اونورش برم پایین؟» در همین موقع باد شدیدی وزید و هانی رو به زمین انداخت. هانی قل خورد و قل خورد و در پایین تختهسنگ، روی انبوهی از گلهای قاصدک فرود اومد. چند دقیقهای همونجا موند: «خوب، خدا رو شکر که این دفعه روی خارها نیفتادم!»
از زیر شکمش صدای وزوز میاومد. دهها زنبور عسل درشت سیاه که از گلهای قاصدک، شهد گل جمع میکردن، شروع کردن به نیشزدن هانی: «آخخخ! آخخخ! آخخخ!» هانی از جا پرید و شروع کرد به دویدن؛ زنبورهای مهاجم رو با دست میزد و فرار میکرد، و بالاخره خودش رو توی یک آبگیر انداخت. زیر آب رفت، و مجبور شد نفسش رو نگه داره و صبر کنه تا زنبورها از اونجا برن. تا این که فریاد زد: «بسه دیگه! بسه!» و از آب اومد بیرون. کولهاش رو باز کرد و داخلش رو نگاه کرد. همه چیز له شده و با هم مخلوط شده بود. عسلها از توی مومها بیرون زده بود و همه چیز رو به هم چسبونده بود. هانی کوله رو پرت کرد توی بوتهها و با صدای بلند گفت: «میخوام برم خونه!» و از طرف جنگل و علفزار، راه برگشت رو در پیش گرفت، تا این که بالاخره به غار خودش رسید.
«خونهام! خونهٔ خودم!» هانی خودش رو مثل یک توپ قلقلی جمع کرد و به خواب رفت.