تمام طول تابستون، آلک منتظر موند و بزرگشدن هندونهها رو بر روی بوتهها تماشا کرد. اولش فقط به اندازهٔ تیله بودن، اما هر هفته که میگذشت، بزرگتر میشدن، تا این که ده برابر اندازهٔ یک موش شدن.
آلک غالباً کدوها رو گاز میزد، یا تکههای هویج رو که از زمین درآورده بود میجوید؛ اما هیچچیز به خوشمزگی هندونه نبود.
«فردا هندونهها میرسه و جون میده برای خوردن.» آلک دستی به شکمش کشید و توی سوراخش به خواب رفت. خورشید تابستانی دیگه مثل قبل، گرم و درخشان نبود و در عوض، باد خنکی میوزید که برگها رو به رنگ قرمز و نارنجی درمیآورد. آلک پتوش رو بالا کشید و اون رو محکم به دور خودش پیچید. صبح که شد دوباره شکمش رو مالید: «امروز دیگه وقتشه. امروز میتونم هر چقدر که میخوام هندونه بخورم. آخ که چقدر منتظر این روز موندم!»
آلک از لونهاش به بیرون خزید و به سمت جالیز دوید: «پس کو؟ همهٔ هندونهها نیست شدهان.» به این طرف و اون طرف دوید و زیر برگها و بوتهها رو جستجو کرد: «واااای! یک نفر همهٔ هندونهها رو دزدیده.»
آلک شروع کرد به بوکشیدن هوا: «بوی هندونهها رو میشنوم.» بو رو دنبال کرد و چند نفر از آدمها رو دید که روی یک پتو نشستهان و مشغول خوردن قاچهای آبدار هندونه هستن. لبولوچهٔ آلک آویزون شد و اشک، چشمهاش رو پر کرد: «برای من هیچی نمونده.»
آلک در حالی که از ناراحتی دمش آویزون شده بود و روی زمین کشیده میشد، راه افتاد به سمت لونهاش. راهش از میون مزرعهٔ کدوتنبلها بود. توی راه، دستش رو همینجوری به کدوهای گرد و بزرگ و گوشتالو میکشید که ناگهان، در پشت یک کدو حلوایی چشمش به چیزی افتاد. چشمهاش از شادی برق زد: «نه! شاید اشتباه میکنم! یعنی راستیراستی هندونه است؟» و به طرفش دوید: «خودشه! خودشه! کوچیکه، ولی مال منه! مال خودمه!» اون رو از ساقه کند و روی زمین به سمت سوراخش قل داد. بعد با کمک دندونهای تیزش، اون رو تکهتکه کرد. روی یک کپهٔ زباله نشست و لپلپ! تکههای هندونه رو بلعید: «آخیش! بالاخره من هم به هندونه رسیدم. درسته که فقط یکی بود، اما خیلی خوشمزه بود.»