داستان طنز انگار ۱۲ و ۳/۴ ساله بودن بس نبود که حالا مادرم هم می خواهد نامزد ریاست جمهوری شود! داستان دختری است به قول خودش ۱۲ و سه چهارم ساله به نام ونسا ردراک که راوی داستان نیز است. ونسا از یک سو با مشکلات دوره بلوغ سروکله میزند و از سوی دیگر نگران از دست دادن مادرش است.
او نسبت به دیگر دختران همکلاسیاش از نظر رشد جسمی عقب است و از بدن و قیافهاش ناراضی است برای همین اعتماد به نفس زیادی ندارد و فکر میکند دست و پا چلفتی است. در چنین شرایطی که او به مادرش نیاز دارد، مادرش حسابی درگیر آماده کردن خود برای ریاست جمهوری است
اما مشکل تنها نبود مادر نیست. او از مخالفان حمل اسلحه، طرفدار حفظ محیط زیست و صلح است، مخالفان و دشمنان زیادی دارد. با نامزد شدن مادر برای ریاست جمهوری، ونسا نامههای تهدید کنندهای در کمد مدرسهاش پیدا میکند که نویسنده نامه از ونسا خواسته است که مادرش را متقاعد کند از نامزدی ریاست جمهوری کناره گیری کند و او و مادرش را به مرگ تهدید کرده است.
ونسا که پدرش را چند سال پیش از دست داده است نمیخواهد مادرش را هم از دست بدهد؛ اما مادر به خاطر هدفی که دارد حاضر نیست دست از مبارزه بکشد زیرا معتقد است که «شجاعت وقتی است که میترسی اما اعتقاد راسخ داری که کاری را که درست است انجام میدهی.»
او همچنین به این سخن بنجامین فرانکلین اعتقاد دارد که «کسانی که از آزادیهای اولیه میگذرند تا کمی امنیت موقت به دست آورند، نه استحقاق آزادی دارند نه امنیت.»
مادر در یکی از سخنرانیهایش مورد سو قصد قرار میگیرد اما ونسا مادرش را نجات میدهد و خود زخمی میشود. مادر تصمیم میگیرد که کنارهگیری کند اما این بار ونسا مانع او میشود.
ونسا با خود در کشمکش است؛ او باید تصمیمهای سختی درباره آینده خودش، مادرش و کشورش بگیرد و با مادر و رجینالد پسر خوشتیپ اما بیاخلاق همکلاسیاش هر یک به گونهای در کشمکش است.
داستان به رشد اجتماعی مخاطب کمک می کند و مسئولیت اجتماعی را به عنوان یک ارزش مهم میداند و تعریفی زیبا از شجاعت ارائه می دهد.
کتاب انگار ۱۲ و ۳/۴ ساله بودن بس نبود که حالا مادرم هم می خواهد نامزد ریاست جمهوری شود! برنده جایزه سید فلاشمن است که به داستانهای خندهدار تعلق میگیرد.
درباره نویسنده و مترجم کتاب انگار ۱۲ و ۳/۴ ساله بودن بس نبود که حالا مادرم هم می خواهد نامزد ریاست جمهوری شود!
دونا گفارت بعد از سالها خوره کتاب بودن، نویسندگی را انتخاب کرد. وقتی کوچچک بود، دوست داشت با دوچرخه بنفشش برود کتابخانه و سبد دوچرخهاش را از کتاب پر کند. اولین داستانش درباره مرگ یک اسب بود، بعد از دانشگاه با یک مرد فوقالعاده ازدواج کرد و دو پسر دارد که حالا از او هم بلندترند.
سالها در شرکت تولید کارت تبریک ویراستار بود و برای ناشران کتاب کودک مینوشت. الان همراه خانواده، گربه و سگش در آمریکا زندگی میکند. حالا کتابهای او روی قفسه همان کتابخانهای جا خوش کردهاند که او در کودکی به آنجا میرفت. انگار ۱۲ و ۳/۴ ساله بودن بس نبود که حالا مادرم هم می خواهد نامزد ریاست جمهوری شود! یکی از داستانهای مطرح اوست.
دونا عاشق وقتگذرانی با خانواده، سر زدن به کتابفروشیها، دوچرخهسواری و سفر، البته نوشتن و نوشتن است. کتابهای او موقعیتهای دشوار و کمیکی را نشان میدهند که خلاقیت کودکان و نوجوانان در مواجهه با این موقعیتها امکان بروز مییابد. کتابهایش برندهی جایزههای بسیاری شدهاند.
مهتاب محجوب، مترجم این کتاب دربارهی خودش میگوید: «از بچگی جدی بودم. حالا چی شده با این روحیه، اولین ترجمهام حسابی بانمک از آب دراومده، از عجایب روزگاره. خاطرهی معروف کودکیام کتابدزدی توی سن چهارسالگیه. کلاس پنجم و رویای فضانورد شدن به خوبی یادم میآد. بعدها زمین روبهروم دیدنیتر شد و رویای فضا، دورتر. کتابها هزارتوهایی برام ساختند که از هر فضایی دورتر، اما واقعیتر بود. زندگینامهی آدمهای بزرگ رو که میخوندم، همش فکر میکردم من تا سن اونها چقدر وقت دارم. حالا که سیوسه سالمه، دلم نمیخواد چشمم به اون زندگینامهها بخوره، بس که بیشتر اون سنها رو رد کردم.
سالهای زیاد، نوشتن برام چیزی بود خواستنی و دور، فکر میکردم نویسندهها موجودات عجیبغریبیاند اما بعد برام راهی جز ترجمه کردن باقی نموند. دیگه پشت هم مینویسم و دنبال صداییام که آشوب توی کله من رو بیرون بکشه. دوست دارم نوشتههام راه دختر کوچولوها رو برای رسیدن به رویاهاشون هموارتر کنه. راستی، اگه شما از اونهایی هستید که دوست دارند زودتر بزرگ شن، باید بگم من هم از اونهام که کاملا بهتون حق میدن».