"این عکسی از کثیف ترین شهر کشور است.... این شهر با بیش از پانصد رای از طرف افرادی که قبلا در آنجا بودند، بالاترین مقام را آورد.... بیلی شوکه شده بود. این خبر چقدر برای شهر وحشتناک و خجالت آور بود!
بیلی آدم کثیفی نبود... هیچ وقت توی خیابان زباله نمی ریخت یا وقتی چیزی می خورد آشغالش را دور نمی انداخت...."
اما این پسر تمیز و مرتب، چنان به زندگی در شهر شان عادت کرده بود که انگار تل انبوه زباله های خیابان ها را نمی دید، که در آن ها همه چیز پیدا می شد: ماشین های اسقاطی، یخچال های قراضه و آدامس های جویده شده روی کف خیابان که به کفش های رهگذران می چسبید. حالا با خواندن این خبر همه ی این ها جلوی چشمانش می آمدند. تصمیم گرفت برای برگرداندن آبروی از دست رفته ی شهرش کاری بکند. خبر را از روزنامه چید و برای دیدار با شهردار به شهرداری رفت. فکر می کنید شهردار چه واکنشی نشان داد؟
همه تقصیرها را به گردن رفتگر شهر انداخت و او را از کار اخراج کرد! بیلی به خانه رفت. به نظر می رسید هیچ کس به فکر تمیز کردن شهر نیست. اما بالاخره یک نفر باید کاری می کرد، فقط یک نفر. بیلی چند روز فکر کرد. می دانست که تنها با شعار دادن برای مردم و حرف زدن با آن ها کاری از پیش نخواهد رفت. مردم به حرف هایش گوش می دادند و بعد راه شان را می کشیدند و می رفتند. همین! سرانجام فکری به سرش زد. پیش رفتگر اخراج شده رفت و از او سوالی کرد، یک سوال اساسی و مهم. پاسخ این سوال تکلیف بیلی را روشن کرد. اگر گفتید سوال بیلی و پاسخ رفتگر چه بود؟ فکرهای تان را بکنید و بعد حتما کتاب "بیلی زباله جمع کن" را بخوانید.
"بیلی زباله جمع کن" در سال ۱۹۹۶ جایزه ی محیط زیست انگلستان را دریافت کرده است.