دیزی شکمش رو مالید. شکمش از گرسنگی قار و قور میکرد. لبهاش رو لیسید. اون روز فقط چند تا حشره و توت خورده بود. احساس کرد که خیلی دلش میخواد برای شام اون شب، ماهی بخوره. به سرعت دوید به کنار رودخونه و چند قدم هم توی آبهای سرد و خروشان رودخونه، پیش رفت. وای که چقدر سرد بود! چیزی نگذشت که پشمهاش حسابی خیس آب شد و شروع کرد به لرزیدن. اما هنوز هم شدت گرسنگی اونقدر زیاد بود که راضی بود توی اون آب سرد، منتظر بمونه.
چند دقیقه آروم ایستاد و منتظر ماهیها موند تا از اون طرف بیان. همینطور ایستاد و ایستاد و ایستاد. اونقدر ایستاد که ماه، از پهنای آسمون گذشت و چیزی نمونده بود که خورشید طلوع کنه. اما اینها برای دیزی مهم نبود. بالاخره خورشید بالا اومد و بدن دیزی رو گرم کرد.
وقتی که اولین پرتوهای خورشید توی رودخونه تابید، دیزی یک ماهی رو دید که داره به طرفش میاد. وقتی ماهی داشت از کنارش رد میشد، دیزی چنگ زد و اون رو قاپید. ماهی پیخ خورد و تاب خورد و تقلا کرد و کوشید که خودش رو رها کنه. اما دیزی اون رو محکم گرفته بود. بعد از رودخانه اومد بیرون و ماهی رو به خونه برد و به جای شام، اون رو برای صبحونه خورد.