گرافیک ناول یا رمان و داستان گرافیکی در ایران سابقه چندانی ندارد. بهویژه اگر کار برای گروه سنی کودک و نوجوان باشد. یکی از نویسندگان پیشگام این گونه ادبی عادله خلیفی است که با دو مجموعه مورد توجه مخاطبان قرار گرفته است. با همه اینها اینگونه ادبی و هنری در ایران ناشناخته است. برای آشنایی با ویژگیها و جنبههای داستان و رمان گرافیکی با او گفتوگویی انجام دادهایم که میتواند برای مربیان، کتابداران، آموزگاران، و همهی علاقهمندان به شناخت اینگونه ادبی سودمند باشد.
محمدهادی محمدی
آنگونه که از ویژگیهای رمان گرافیکی شناختهام، اینگونه از آثار اگر چه یک قالب ویژه هنری و ادبی است، اما بیش از همه برای ارتباط با آن باید درک ویژهای داشت. درکی که تلفیق متن و تصویر در روندی سریالی در فضایی سرشار از تخیل است. آیا برداشت من از این موضوع درست است؟
رابطه و دریافت رمان گرافیکی، نوعی درک است. درکی دوگانه که هم جنبهی معرفتشناسانه دارد، هم با عواطف و هیجانهای ما کار میکند. کار رمان گرافیکی و داستان تصویری بههمریختن دریافتهای ذهنی از واقعیت است. کار هنر همین است. دریافتهای ما را از زندگی تغییر و امکان زیستن در قالبهای دیگر را به ما میدهد. طرح این بحث برای پرداختن به رمان گرافیکی مهم است. برای نوشتن رمان گرافیکی از زاویهی شناختی باید ذهنی رویابین داشته باشیم و بدانیم آنچه ما در قالب واژهها فکر میکنیم، چهطور در ذهن تصویرگر به خطها و شکلهایی که حرکت دارند، تبدیل میشود. نوشتن داستان برای نویسندگان رویابین در ترکیب با تصویرهای تصویرگر ممکن است. اما خود نویسنده هم باید قبل از تصویرگر، واژهها را تصویری ببیند. در رویا و خیال آنها را بسازد. تصویرهایی در ذهن و برساخته از مناسبات واقعی یا خیالی. در خلق رمان گرافیکی هم مانند هر کار ادبی دیگری فکر کردن به زبان تصویر و احساس را داریم. برای من این قالب بهترین شیوه بود برای گفتن آنچه در ذهن داشتم. اگر بخواهم با صفتی خودم را معرفی کنم بهتر است بگویم من هم رویابین هستم! همگی رویا داریم اما زندگی در رویا از جنس دیگری است. هیچوقت نتوانستم پایم روی زمین بگذارم، این هم سبب دردسر شده و هم سبب شده که حس بهتری نسبت به زندگی داشته باشم. رویا در زمینهی تخیل ساخته میشود، دریچهای است بر فقدانهای زندگی که از آن نور به زندگیمان میتابانیم. این با خیالبافی و جدا شدن از واقعیت متفاوت است. ما میپذیریم چیزهایی را نداریم یا چیزهایی را میخواهیم که اکنون برای ما نیست یا زندگی ما در رنج تنیده شده است، این جاهای خالی را با فانتزیهایی پر میکنیم. پس اول پذیرش است، سپس اندیشه و پس از آن تخیل، یک تخیل بیمرز. اینگونه خیالپردازی با خیالبافیهای ناخودآگاه و گاهی بیهدف که یکباره سراغمان میآید متفاوت است. این رویابینی به ما امید میدهد، سختیها را قابل تحمل و مهمتر از آن، پذیرفتنی میکند و نور را به تاریکیهای زندگیمان میتاباند. رویابینی یعنی اینکه بخواهیم همیشه در حالتی زندگی کنیم که پایمان به واقعیت زندگی نچسبد و اسیرش نباشیم، این یک انتخاب است و یا بهتر است بگویم یک راه گریز! اما به معنای واقعیتگریزی نیست، به این معناست که بخواهی در بستر واقعیت موجود، دنیایی که دوست داری را برای خودت بسازی با عناصر دستساختهای که برای وقوعشان در واقعیت یا باید منتظر آینده باشی یا آنقدر خاص هستند که امکانی برایشان در واقعیت نیست. این حس به داستانهایم هم راه یافته است، زندگی در رویا، یک نوع زندگی در ذهن است و هرچه در ذهن و روان آدمی است به دستساختهها یا همان کارهای خلاق و رفتارش راه مییابد.
در سایت کتابک بخوانید: راهنمای استفاده از رمانهای گرافیکی برای کودکان و نوجوانان
میشود این نکته را با مثال آوردن از چند نویسنده مطرح در حوزه ادبیات کودکان و نوجوانان روشنتر کنید؟
نیل گیمن استاد کمنظیر ساخت رویا روی بدنهی واقعیت است. داستانهایش را از بستر واقعیت میگیرد از مسائلی که باید در دنیای کودکان و نوجوانان به آن پرداخته شود حتی در داستانهایی که برای بزرگسالان مینویسد، مسئلههایش مسئلهی همهی خوانندگان بزرگسال میتواند باشد. خیلی از این مسائل را از زندگی رومزهاش میگیرد. سپس با مهارتی که در ساخت رویا و استفاده از افسانه و اسطوره دارد، قصهی خودش را میسازد، در زمینهی واقعیت با ساخت و ساز رویا.
نیل گیمن
نیل گیمن یک رویابین ماهر است. مهم نیست موضوعی که گیمن انتخاب میکند یا ایدهی اولیه چیست، استادی گیمن در ساخت جهان داستانی است و قدرت شگفت روایتاش. داستانهای گیمن پر از فقدانهای انسانی است، از دست دادن خانواده، گمشدن، طرد شدن و دشمنی و تاریکی. اما در همهی این چالشهای پیچیده و سخت زندگی، در همه این مسئلههایی که گاهی حل شدنشان ناممکن به نظر میرسد، در پایان راهحل را میبینید.
دیوید آلموند هم یک رویابین است اما رویاهای او همه در ذهن رخ میدهد. دنیای بیرون هیچ جادویی ندارد. مسئلهی آلموند آشفتگیهای دورهی نوجوانی است. شخصیتهای «پدر اسلاگ» و «وحشی»، هر نوجوانی میتواند باشد و مسئلهی داستان در ذهن رخ میدهد. بازتاب تصویرهای ذهن، دنیای بیرون را میسازد و شخصیتهایش را دچار آشفتگی میکند. این بازنمایی را تصویرهای «دیو مککین» شگفتانگیز میکند. تصویرهای او بخشی از داستان و روایت است یک بار با کودکی صحبت میکردم که پدرش را وقتی کمتر از یک سال داشت، از دست داده بود و هیچ تصویری از پدر نداشت. میگفت اگر در پارک کنارم روی نیمکت بنشیند او را نمیشناسم و یا اگر در خیابان او را ببینم نمیدانم پدرم است. برای ما بزرگسالان شگفتآور است که چرا یک کودک باید از دیدن پدری صحبت کند که میداند دیگر زنده نیست. این حس را من هم در کودکی داشتم و دوست داشتم داییام را در خیابان ببینم. این همان مسئلهای است که آلموند با آن «پدر اسلاگ» را مینویسد. در داستانهای آلموند هم نورِ میان تاریکی را میبینید هرچند که کمسو باشد. در داستانهای آلموند و گیمن، انسان و اخلاق و به چالش کشیدن باورها، مسئلهی اصلی داستان است.
دیوید آلموند
آسترید نویسنده شجاعی است، اگر زندگی او را بخوانید یک نکتهی کلیدی دارد، واقعیت هر چه میخواهد باشد، این واکنش ما به رخدادهاست که مهم است. نویسندهی شجاعی مانند آسترید، داستانهای شگفتی هم مینویسد که در آن مرگ و فقدان را بخشی از زندگی کودک میداند. آسترید رویابین است. محیط زندگی کودکانی که آسترید دربارهشان مینویسد، پر از آسیب و فقدان است اما این زنِ شجاع روش حل مسئله را هم به کودک نشان میدهد. قرار نیست مرگ نیست شود و یا یکباره تمامی بدبختیها تمام شود اما میتوان از میان تاریکی، نور را پیدا کرد. نمیخواهم بگویم هر چه پیچیدهتر فکر کنی پیچیدهتر مینویسی، برای صحبت از کودکی، نوجوانی و انسان و طبیعت باید چالشهای ذهنی داشته باشی و به عنوان یک نویسنده خودت را مدام به پرسش بگیری. باید یاد بگیری به جای تسلیم شدن، نور را پیدا کنی. باید یک جنگجو باشی.
چه زمانی با این گونه آشنا شدید؟ در دوره نوجوانی خودتان از این گونه آثار بود که با آن آشنا شوید؟
پیش از رفتن به مدرسه، خواندن و نوشتن میدانستم از راه خواندن کتابها. کتاب بخشی از روزمرگی کودکیام بوده است اما به یاد ندارم رمان گرافیکی و یا حتی کتابهای کامیک را خوانده باشم. هر چه بوده داستان تصویری و داستان بلند و رمان بوده است. در دورهی کودکی ما رمان گرافیکی نبود یا اگر هم بود من به آن دسترسی نداشتم. کتابهای کامیک را دیده بودم و حتی داستانهای دنبالهدار کامیک را در مجلهها میخواندم اما رمان گرافیکی متفاوت است و همگام با علاقهمندی کودکان و نوجوانان به این قالب دارد رشد میکند.
با اینکه به کتابهای خوب کودکان دسترسی داشتم، «کیهان بچهها» نشریه جذاب دوران ابتدایی بود برای ما. البته فقط تا پایان دورهی دبستان که فکر میکنم سالهای هفتاد و دو و سه باشد. پس از آن این مجله پر شد از تبلیغات و چاپ عکسهای بچهها و دیگر این مجله را نخواندیم. آن سالهایی که دوستش داشتیم، داستانهای بلند «کیهان بچهها» به ویژه داستانهای «رولد دال» بخش جذاب مجله بود برایمان. رولد دال قصهگویی است که جادو میکند. کتابی را از رولد دال نمیشناسم که کودکان دوستش نداشته باشند. یک بار از کودکی پرسیدم کدام بخش «جادوگرها»ی رولد دال را دوست دارد گفت بخشی که خانم جادوگر چشماش را میاندازد توی غذای آقای جادوگر. میبینید، این یک تصویر است! کتابهای رولد دال هم پر از تصویر است و ویژگی او زنده کردن رویاهای کودکان است. داستانهای رولد دال تطابق عجیبی با دنیای ذهن کودکان دارد و حتی برای بزرگسالان هم خوشخوان هستند.
پیش از آن که خودتان نویسنده دو مجموعه موفق از این گونه ادبی شوید، آیا به سراغ شناخت علمی و نقدهای این گونه رفتید تا ویژگیهای آن را بشناسید و بعد شروع به نوشتن کنید؟
چند سالی است داوطلبانه کارشناس بررسی کتاب هدهد هستم. برای اینکه بتوانیم بهترین کتابهای کودک و نوجوان را به دست خوانندگان و خانوادهها برسانیم. سالی صدها کتاب را میبینم و گاهی باید دربارهشان بنویسم و بگویم چرا خوب هستند و چرا به اندازه ای که باید خوب نیستند. اینکه مدام فکر میکنم، میخوانم و بررسی میکنم کمک میکند که با تجربههای تازه آشنا بشوم. به تازگی کتابی خواندم دربارهی یک میمون و یک کیک، به همین بامزگی! یک تکه کیک با یک آلبالو رویش، شخصیت کتاب است. میمون یک جعبهی دربسته پیدا کرده و به کیک نشاناش میدهد و به او میگوید که داخلاش یک گربه است. بحث میان این دو جالب است. میمون نمیخواهد در جعبه را باز کند و استدلالش این است که اگر درش را باز کنم، گربه دیگر تویش نیست! و کیک میگوید اگر درش بسته است از کجا میدانی گربه دارد؟ و میمون میگوید وقتی درش بسته است، از کجا میدانی گربه تویش نیست؟ میمون میگوید خاصیت جعبه این است که تو میتوانی هر چیزی که دلات بخواهد تویش تصور کنی و کیک میگوید پس یک دایناسور تویش است! هر دو که خسته میشوند، برای خوردن شیرینی میروند! و در صفحهی پایانی میبینیم که از توی جعبه یک دایناسور و گربه بیرون میآید!
همین داستان تصویری زیبا، ذات داستان را نشان میدهد، فلسفهی داستان همین است، رویا همین است که تو هر چیزی که بخواهی را میتوانی تویش تصور کنی. داستان نوشتن برایم شبیه همان جعبهی دربسته است حتی نوشتن نقد هم برایم از همین جنس است. دوست دارم از ابتدای نوشتن ندانم قرار است در هر صفحه و هر فصل چه اتفاقی رخ دهد، ندانم از توی جعبهی داستانام چه چیزی بیرون میآید. همین ذوق کشف و دانستن است که سبب میشود بخواهم بنویسم. چند سال پیش، یک دوره شش ماهه به کلاس داستاننویسی میرفتم. از همان جلسههای اول، استاد کلاس تاکید داشت که مشخص کنم در هر فصل داستان چه رخ میدهد و در پایان داستان چه خواهد شد. هر بار میگفتم این سبک نوشتن من نیست و اگر بدانم چه رخ میدهد، نوشتن برایم لذتی ندارد. به هر حال پذیرفتم و خلاصهی فصلها را نوشتم تا اجازه دهد نوشتن داستان را آغاز کنم. روزی که چند فصل ابتدای رمان را به کلاس بردم و خواندم، عصبانی شد و گفت این خلاصهای نبود که نوشته بودی و من هم گفتم، به شما که گفته بودم! دیگر به هیچ کلاس داستاننویسی نرفتم و تصمیم گرفتم آنقدر کارهای خوب بخوانم و تمرین نوشتن کنم، تا قلمام و زبان داستانام قوام یابد.
قرار نیست من مانند دیگران بنویسم اما خوب است بدانیم که کتابهای خوب و حتی پرخواننده چه ویژگیهایی دارند. پانزده ساله بودم و یک روز بیمار شدم. خاطرهی آن روز را هرگز فراموش نمیکنم. مدرسه نرفتم. رفتم توی اتاق که بخوابم، خوابام نبرد و به جایش یکی از کتابهای فهیمه رحیمی را خواندم. سه ساعت طول کشید، بی وقفه خواندمش و روزها پس از خواندن کتاب در خیال بودم! سالها بعد وقتی همان کتاب را خواندم دیدم چهقدر بد است! زبان بدی داشت، پرداخت داستانی بد و حتی جلد هم بد بود نتوانستم بیش از سه چهار صفحه بخوانم. پس چرا من که همیشه به کتاب خوب دسترسی داشتم در نوجوانی این کتاب را دوستش داشتم؟ چون چیزی در آن بود که دغدغه و میل و مسئلهی روزهای نوجوانی من بود، احساسات شدید انسانی! عشق، تنفر، و درگیری با قوانین زندگی! پس چرا ما دربارهی همین مسائل کتابهای خوب ننویسیم؟
پیش از نوشتن «قورتشبده» شناخت کمی از رمان گرافیکی داشتم اما همزمان با تبدیل شدن «قورتشبده» به رمان گرافیکی و با نوشتن مجموعهی دوم، دنبال شناخت این قالب هم رفتم. قرار نیست کتابی مانند «خانهی درختی» یا مجموعههای پرطرفدار دیگر بنویسم. این فکر اشتباه است اما باید ببینم، بررسی کنم و بدانم چرا بچهها این کتابها را دوست دارند و سپس صدای خودم را در رمان گرافیکی پیدا کنم.
برجستهترین ویژگیهای یک رمان گرافیکی خوب چسب یا هم پیوندی متن و تصویر است، میشود درباره تجربه خودتان در این زمینه بگویید که چه طور تصویرگر کارهای شما متنتان را چسبید و در نهایت آثاری خلق شد که مخاطب با آن ارتباط گرفت؟
وقتی اولین تصویر از قورتشبده را دیدم به مدیر هنری هوپا گفتم، قورتشبدهی داستان من خنگ نیست! تصویرگر، شش تصویر دیگر شبیه این عکسهای پرسنلی از قورتشبده فرستاد و یکی را انتخاب کردم اما هنوز کاملا راضی نبودم. وقتی تصویرهای جلد اول را دیدم، شگفتزده شدم. آنقدر خوب کار شده بود که انگار این تصویرها جایی منتظر بودند تا قورتشبده نوشته شود. پس از آن فهمیدم قورتشبده فقط شخصیت داستان من نیست و تصویر، سازهی داستان است، نه اینکه کاملکننده داستان باشد یا حتی بخواهد معنای دیگری به داستان بدهد. کمی عقب برویم و از داستان و واژه به اندیشه برسیم. تصویر سازهی اندیشه است. وقتی رمان گرافیکی یا داستان تصویری مینویسیم، باید به تصویر به عنوان سازهای در ذهنمان فکر کنیم. بگذارید چند نمونهی از کارهای تصویرگرانی مثال بزنم که خودشان هم نویسنده داستان بودند. جان کلاسن تصویرگر ماهری است و خودش هم گاهی مینویسد. یک مجموعهی سه جلدی دارد به نام، «سه کتاب سه کلاه» که دربارهاش در «شگردهایی برای خواندن یک کتاب خوب» هم نوشتهام. هر سه کتاب دربارهی کلاهی است که جانوری از جانور دیگر میدزد و ماجراهای داستانها پیدا کردن این کلاه است.
تصویرهای این سه کتاب، ساده اما عجیب و شگفت هستند. همه چیز در حرکت چشمها رخ میدهد. کلاسن با تصویر سادهی چشم، یعنی یک دایرهی سیاه کوچک در یک دایرهی سفید بزرگ، جادو میکند. حرکت حدقهی چشم، این دایرهی کوچک، خشم، اندوه، ناامیدی، شادی و ترس را نشان میدهد. این سه کتاب واژههای کمی دارد. کلاسن به زبان بدن باور دارد و تمامی حالتهای جانوران را در حالات بدنشان میبینید. نمونهی دیگر، کارهای شگفت باب گراهام است. هر کتاب گراهام را ببینید و بخوانید، شگفتزدهتان میکند. برخلاف کارهای کلاسن، کارهای گراهام پرکار است، پر از چزئیات و فریمهای متعدد در یک صفحه است. نمای تصویرها را مدام تغییر میدهد تا نشان دهد رخدادها از زاویای مختلف، معنای متفاوت دارند. روابط انسانی، همدلی، و مهمتر از همه دیدن گسترهی جهان از ویژگیهای کارهای گراهام است. او با تصویرهایش نشان میدهد که جهان و رخدادها چیزی نیست که پیش چشم ماست. در هر لحظه در جهان، اتفاقهایی رخ میدهد که ما نمیبینیم اما میتواند بر زندگی ما اثر بگذارد. خورشیدی که در سوی دیگر جهان طلوع میکند در شهر ما غروب میکند.
نمونهی دیگر کارهای سنداک است. «آنجا که وحشیها هستند»، معروفترین داستان سنداک است. آیا میتوانیم در این کتاب واژهها را جدا از تصویرها بخوانیم یا فکر کنیم که تصویرها کامل کنندهی داستان هستند؟ پری نودلمن میگوید که تجربهاش در خواندن کتاب «آنجا که وحشیها هستند» پیش و پس از دیدن تصویر متفاوت بوده. پیش از دیدن تصویر، وحشیهای سنداک ترسناک هستند و پس از دیدن تصویر، وحشیها موجودات بامزه و خنگی هستند. در کارهای الیور جفرز، آنتونی براون، شینسوکه یوشیتکه هم تصویرها سازهی ذهن نویسنده تصویرگر هستند، بخشی از اندیشه و خود سازهی داستان هستند.
خرید کتاب سفر به سرزمین وحشیها
شانس من آشنایی با تصویرگری بود که هم داستان را دوست داشت و هم تصویرهایش مانند داستان، ریتم تندی داشت و پر از شیطنت و شوخی بود. تجربهی کار با او در مجموعهی «قورتشبده» آنقدر برایم دلچسب بود که تصمیم گرفتم مجموعهی دیگری هم بنویسم. اینبار به تصویرها به عنوان سازهی ذهنام فکر کردم، قلم تصویرگر را میشناختم پس به تصویرها همزمان با نوشتن فکر کردم و قلم تصویرگری او را در ذهنام آوردم. مجموعه «راهنمای خرابکاری» را همراه با هم پیش بردیم فصل به فصل به او دادم و وقتی تصویرها دستام میرسید، حتی رخدادهای فصل بعدی و جلد بعدی را با تصویرهایش هماهنگ میکردم. برای همین فکر میکنم مجموعه راهنمای خرابکاری نمونهی خوب از ترکیب ذهنیت من و تصویرگر کتاب است. در مجموعهی جدیدی که مینویسم حتی از این هم فراتر رفتم. وقتی تصویرها از یک فصل کتاب به دستام رسید، دیدم با شخصیت داستان من خیلی تفاوت دارد حتی یک شخصیت دیگر هم اضافه شده است. اولاش شوکه شدم و از تصویرگر پرسیدم چرا این شخصیت را اضافه کرده؟ پاسخاش برایم جالب بود و دوست داشت یکی از شخصیتهایی که دوستش دارد و بامزه است به داستان بیاید حتی نام هم برایش گذاشته بود من هم پذیرفتم و براساس تصویر او فصل اول را بازنویسی کردم. نویسندهی آثار تصویری باید بپذیرد و بداند که تصویرها در کتاب تصویری یک رمان گرافیکی و کتابهای کمیک، سازههای اندیشه هستند و قرار نیست هر چه در ذهن داریم همان را نشان دهند یا بخواهند کتاب را کامل و یا حتی زیبا بکنند.
یک رمان خوب گرافیکی از جنبه ارتباط با مخاطب چه ویژگیهایی باید داشته باشد؟
میخواهم در پاسخ به این پرسش فراتر روم و به خود مخاطب فکر کنیم. نوجوان بودم، سیزده ساله، در روزنامه دربارهی قتل زنی خوانده بودم. چند روز بعدش وقتی از یک مهمانی به خانهی خودمان میرفتیم، میزبان، خانهای را در آن سوی کوچه نشانمان داد و گفت خانهی آن زن آنجا بود! چنان وحشتی کردم که هنوز به یاد دارم. سال دوم دانشگاه بودم، بیست سالم بود و در یکی از واحدهای خوابگاهها به سبب قطع و وصل شدن مجدد جریان گاز، انفجاری رخ داد. ما در خوابگاه نبودیم اما در دانشگاه صدای انفجار را شنیدیم، با اینکه خوابگاه فاصلهی زیادی با ما داشت. انفجار صبح رخ داد و ما تا عصر در دانشگاه بودیم. همه شوکه بودیم. عصر که بازگشتیم برای دیدن آن خوابگاه رفتیم. دوستانام جلو رفتند و من نرفتم حداقل سی متر با آن محل فاصله داشتم. دیدن آن حفرهی بزرگ سیاه در دیوار خوابگاه، چنان وحشتزدهام کرده بود که نتوانستم جلوتر بروم. چرا خانهی آن زن که نمای زیبایی هم داشت مرا آنچنان ترساند؟ من که قبلا تمامی جزئیات آن قتل را خوانده بودم، چرا یک دیوار خراب باید مرا بترساند؟ در هر دوی این رخدادها پس از دیدن محل رخداد، تمامی جزئیات را دوباره به یاد آوردم. انگار همان لحظه آنجا بودم و شاهد آن رخدادها بودم. سالهایی که در کانون مربی فرهنگی بودم، خانوادههایی به ما شکایت میکردند که چرا کتابهای ترسناک به بچهها میدهیم تا بخوانند. هر بار پس از آن خواندن کتابها متعجب میشدم که چرا کودکان و حتی نوجوانان از این کتابها ترسیدهاند؟ کتاب همان نقشی را داشت که دیدن آن خانه و دیوار برای من داشت. در زندگی تمامی آن بچهها رخدادی بود که کتاب محل روبهرو شدن با آن شده بوده. یک کنش، یک شخصیت یا فضا و مکان میتوانستند دلیل ترس بچهها باشد. والدین آن بچهها به جای شکایت از کتاب، باید بررسی میکردند چرا بچههایشان ترسیدهاند اما بیشتر ما همیشه راه گریز را انتخاب میکنیم. کودکان را دور نگه میداریم و این فکر نمیکنیم که در زمانهایی که بیش فرزندانمان نیستیم شاید اتفاقاتی رخ بدهد که از آن بیاطلاع هستیم.
چند سال قبل نقدی نوشتم دربارهی کتابی که تمامی آسیبهای اجتماعی کودکان را یکجا در یک کتاب تصویری کوتاه آورده بود. نقد بر این مبنا بود که نشان دادن این آسیبها و بدتر از آن به تصویر درآوردن آنها، چه کمکی به کودکان میکند؟ این پرسش مهم است؛ آنچه من مینویسم چه کاربردی برای خواننده خواهد داشت؟ نیل گیمن میگوید هنگامی که اولین نسخهی «کورالاین» را برای ناشر میبرد، خانم ناشر میگوید این کتاب ترسناک است و برای بزرگسالان خوب است نه کودکان. گیمن پیشنهاد میدهد که کتاب را برای دو کودک خودش بخواند و اگر باز هم همین نظر داشت کتاب را برای ناشر بزرگسال میبرد. بچههای آن ناشر کتاب را دوست داشتند و کورالاین منتشر شد. دو دهه بعد گیمن دختر کوچک ناشر را دید و دربارهی کتاب از او پرسید. دختر در پاسخ گفت از کتاب ترسیدم اما به مادرم چیزی نگفتم تا داستان را برایمان بخواند. سالها بعد خوانندگان کتاب برای گیمن نامه مینویسند و یا در دیدارهایشان به او میگویند که چه قدر کورالاین در روزهای سخت زندگیشان کمکشان کرده و وقتی ترسیدهاند به کورالاین فکر کردهاند و تصمیم درست گرفتهاند. آنها میدانستند تنها نیستند و تنها کسانی نیستند که آسیب دیدهاند و باید شجاع باشند. گیمن در مقدمه کورالاین نوشته: «قصدم این بود که داستانی برای دخترانم بنویسم تا از طریق آن چیزی را به آنها بگویم که خودم در کودکی نمیدانستم اینکه شجاع بودن به این معنا نیست که نباید ترسید. شجاع بودن یعنی اینکه ترسیدهای واقعا ترسیدهای به شدت ترسیدهای ولی تصمیم درست را میگیری.»
خرید رمان گرافیکی و کمیک استریپ
چهار سال پیش در بیمارستانی شاهد مرگ پدربزرگم بودم. پیش از آن حس میکردم مرگ یعنی دفن شدن در زمین! همیشه وقتی سر مزار کسی میرفتیم حس خفگی داشتم انگار زنده بود و داشت زیرِ زمین تقلا میکرد. آن روز در بیمارستان کالبد بیجان پدربزرگام را دیدم. دیدم که خالی از زندگی بود و انگار زندگیِ او به طبیعت بازگشته بود. از آن روز حسام دربارهی مرگ تغییر کرد. بله، من در دهه سی زندگیام بودم و هنوز مرگ را درک نکرده بودم. میخواهم بگویم همانگونه که گیمن میگوید، شجاعت یعنی پذیرش ترس و روبهرو شدن با آن برای حلاش. اما این به معنی نیست که بیگدار به آب بزنیم! یک بار تجربهی مربیای را دربارهی خواندن کتاب «فراتر از رویا» را میخواندم. پیش از خواندن کتاب از بچهها دربارهی کسانی که در خانوادهشان مرده بودند، پرسیده بود و سپس کتاب را خوانده بود. وقتی کتاب تمام شده بود، تمامی کودکان گریه کرده بودند. چرا؟ کتاب ترسناک بود؟ نه، کتاب یک تجربهی شگفت با مرگ است کتاب همان کاری را کرده بود که درِ آن خانهی زیبا و حفرهی دیوار با من کرد. عملکرد مربی اشتباه بود چون سبب شده بود کودکان یکباره با مرگی که درکی از آن نداشتند، روبهرو شوند. در این کتاب خواهرمرده، یک شب برادرش را با خود به سفری میبرد تا ماجرای مرگاش را به او بگوید تا برادر را از این اندوه رها کند. او حتی برادر را به سر خاک خود میبرد و میگوید این جا استخوانهای من دفن شده است! محل غرق شدناش را در دریاچه نشان میدهد و پایان این سفر، برادر آرام میگیرد و اندوه از خانه میرود. مربی ابتدا باید کتاب را به زیبایی میخواند و تصویرهای شگفت آن را به کودکان نشان میداد سپس دربارهی مهر و عشق مردگان، زمانی که زنده بودند در میان ما، میگفت و آرام آرام از آنها میخواست دربارهی تجربههایشان از مرگ بگویند.
«قورتشبده» دختری تنهاست. به خاطر خاص بودنش، دوستی ندارد. مادرش آنها را ترک کرده و پدر هم مهری به او ندارد. باید برای این دختر اندوهگین بود و او را بیچارهای دید که جبر روزگار زندگی بدی به او داده است؟ چهقدر باور داریم که بچههای طلاق یا بچههایی که والدینشان را از دست دادهاند میتوانند قوی باشند و نقش قربانی نداشته باشند؟ «قورتشبده» زیبا نیست ظاهری معمولی دارد که میتواند شبیه هر دختر دیگری باشد اما فکر میکند، تسلیم نمیشود و برای مشکلاتش راهحل پیدا میکند. بله، به مخاطب فکر میکنم که کتاب من چه چیزی برای او خواهد داشت. اگر این کتاب تنها کتاب و یا اولین کتابی باشد که به دستش رسیده آیا از خواندن آن لذت میبرد؟ آیا به او کمک میکند که بتواند قویتر باشد؟ آیا من حرفی برای گفتن دارم که بخواهم با دیگران آن را شریک شوم؟
شاید آنها که با این گونه آشنا باشند میدانند که رمان گرافیکی یا داستان گرافیکی گونهای اثر مخاطب محور است. یعنی اگر مخاطب با آن پیوند نگیرد، کار پیش نمیرود. برای همین نویسنده و بعد تصویرگر این گونه اثر باید خیلی مراقب باشند که کارشان با مخاطب و آن گروه سنی در ارتباط درست قرار بگیرد. آن گونه که من میدانم شما سال ها مربی و کارشناس کتابخانههای کانون بودهاید و در ارتباط مستقیم با گروهی از نوجوانان کتابخوان. آیا این تجربه به شما کمک کرد که به سوی این گونه بروید؟
نوشتن برای کودکان برای من از سالهایی که مربی کانون پرورش فکری بودم مسئله شد. پیش از آن، برای بزرگسالان مینوشتم. به انتخابهای بچهها در کانون نگاه میکردم، سعی میکردم آنها را به سوی کتابی که خودم دوستش دارم، نبرم. میخواستم ببینم خودشان چه چیزهایی را دوست دارند. همین ارتباط با بچهها سبب شود که بفهمم بچهها دو چیز را خیلی دوست دارند، ریتمهای پرکشش و شوخطبعی! البته منظورم طنز نیست. این دو نکته را هرگز از یاد نبردم و فکر میکنم رمان گرافیکی بهترین قالب برای بروز هر دوی اینهاست، ریتمهای پرکشش و گاهی تند داستانی در یک روایت تصویری و بامزگی شخصیتها و گفتوگوها حتی وقتی زندگی برایشان پرمسئله و سخت میشود، کودکان را میتواند به خواندن مشتاق کند. در رمان گرافیکی مهم است که شما مسئله درست کنید، حتی معما داشته باشید، رازآلودگی داشته باشید و بتوانید خواننده را با خود همراه کنید. هر چه دلتان میخواهد بگویید اما به خواننده فکر کنید. منظورم این نیست که فکر کنید برای کودک هفت ساله یا ده ساله مینویسید، فکر کنید که خودتان اگر قرار بود خواننده کتاب باشید دوست داشتید کشش داستانی برایتان چهقدر باشد.
در سایت کتابک بخوانید: رمانهای گرافیکی و مهارت خواندن
هنوز هم وقتی مینویسم، کودکانی را که در کانون با آنها کار میکردم، به یاد میآورم. لذتبخش است که بدانید داستانهای شما توانسته تاثیر خوبی بر زندگیشان بگذارد.
قورتش بده رمان گرافیکی که انتشارات هوپا ناشر آن است فکر میکنم الان به چاپ هفتم رسیده است. طبیعی است کودکان زیادی با این اثر ارتباط گرفته و بعد بازخوردهای آن را به شما منتقل کردهاند. مجموع این بازخوردها چه نکتههایی برایتان داشت؟
انتشار اولین کتابام، که یک رمان فانتزی بود، بدترین تجربهی کاریام بود. شخصیتهای این رمان همه حشره بودند، سوسکها بزرگترین حشرهها بودند و باقی کنه و عنکبوت و .. بودند. رمان بدون حتی یک تصویر روی جلد در ظاهر و در قطعی نامناسب منتشر شد، بدون حتی یک ویراستاری خوب. واکنش خوانندگان به این رمان متفاوت بود. برخی چون شخصیت رمان یک سوسک بود، از آن بیزار بودند و برخی برایشان جالب بود. این واکنش بزرگسالان بود و نوجوانان و حتی کودکان واکنش منفی نداشتند چون دنیاهای متفاوت را دوست دارند و فانتزی را باور دارند. اما تجربهی انتشار آن رمان سبب شد که چیزهای تازهای یاد بگیرم.
کتاب اولام به تازگی تصویرگری شده است و اینبار میخواهم با ظاهری جدید منتشرش کنم و میدانم پس از انتشار، واکنش مخاطب بسیار متفاوت خواهد بود حتی بزرگسالان. چون سوسکها و حشرههای رمان را روی مبل و صندلی و با افزار دنیای مدرن میبینند و ظاهر این شخصیتها برایشان دیگر آزاردهنده نخواهد بود چون متکی به دریافت ذهنی خودشان از واقعیت نیست.
کودکان قورتشبده را دوست داشتهاند و نوجوانان راهنمای خرابکاری را. دنیای این دو رمان متفاوت است و در راهنمای خرابکاری به گروه سنی مخاطب فکر نکردم. میخواستم داستانی بنویسم که در آن هر خرابکاریای مجاز باشد و کودکان و نوجوانان بتوانند حداقل در فضای رمان این چیزها را تجربه کنند اما ببینند در شهری که همه خرابکارند، به قول معروف سنگ روی سنگ بند نمیشود و خرابکارها هم قوانینی دارند که میتواند زندگی را سخت کند. واقعیتش این است که عادت ندارم بروم سراغ خوانندگان کتابهایم و نظرشان را بپرسم. اگر جایی مرا ببینند و خودشان بگویند یا بزرگترهایشان را نظر بچهها را بگویند با رغبت گوش میدهم. تمرکزم روی نوشتن داستانی است که بتواند جذاب باشد. حالا چهقدر در این کار موفق بودهام را نمیدانم. اما هر بار در نوشتن داستان تلاش میکنم قدمی به پیش بگذارم و هنگامی که تمامش کردم بتوانم به خودم بگویم این تمام توان بود!
قورتش بده در حالی که دنیای ذهنی کودکان امروز را در نظر گرفته است، همچنین از گونه داستان ها و رمانهای گرافیکی مسئله محور است. یعنی پیش پای خوانندگان پرسش میگذارد. البته راهنمای خرابکاری هم که مجموعه دیگرتان است، همین وضعیت را دارد. رمان گرافیکی تا چه اندازه این ظرفیت را دارد که افزون بر سرگرمی و دادن لذت زیبایی شناختی بتواند موضوعهای مهم فلسفی و هستی شناختی را در خود جای دهد؟
راستش من نمیدانم یا نمیفهمم چهطور میشود بدون داشتن مسئله داستان نوشت و یا بگوییم داستان کودک فقط اگر سرگرمکننده باشد کافی است. سرگرمکننده بودن یعنی چه؟ مگر میشود یک متن را از اندیشه تهی دانست؟ از ایدئولوژی نمیگویم اما مگر میشود بدون درگیر شدن با مسائل انسانی و یا طبیعی داستانی نوشت؟ من داستانهایی مینویسم که تمام نشده باشند. برای همین است که خوانندگان کتابهایم گاهی میپرسند سرنوشت این شخصیت و آن شخصیت چه شد؟ منظورم پایان باز نیست. از نظر من چیزی که مهم است حل شدن مسئله است نه روشن شدن تکلیف شخصت! مگر در زندگی واقعی تکلیف ما با همه چیز روشن میشود؟ مهم این است که مسئله در داستان داشته باشیم و بتوانیم نشان دهیم که این مسئله چهقدر میتواند زندگی ما و دیگران را درگیر خود کند و قرار است چگونه با آن روبهرو شویم. پس اینکه عاقبت این شخصیت و آن شخصیت چه میشود چندان در داستان مهم نیست. اتفاقا بهتر است که راه باز باشد. برای همین است که تقریبا تمامی کتابهایی که نوشتهام را میتوانم ادامه بدهم. نه دقیقا از همان جایی که تمام شده، چون مسئلهی آن کتاب تمام شده، بلکه زندگی شخصیتها، چه زنده باشند و چه مرده، میتواند ادامه یابد. سه جلد قورتشبده مسئلههای متفاوت دارند. مجموعهی «خانه درختی» را ببینید. در هر جلد مسئله تمام میشود اما داستان نه. چون چیزی که مهم است مسئلهای است که شخصیتهای داستان آن را میسازند.
رمان گرافیکی مانند هر قالب دیگری میتواند موضوعات مهم را در خود جای دهد. این بستگی به توان و نگاه نویسنده و تصویرگر دارد. شما میتوانید دربارهی مسائل مهم در کتاب کودک صحبت کنید و شیوه پرداختتان در داستان یا تصویر است که مهم است. «فرشتهی پدربزرگ» کتابی دربارهی مرگ برای کودکان است. «قورباغه و آواز پرنده» کتابی برای خردسالان است. «فراتر از رویا» کتابی برای کودکان و نوجوانان است. «پدر اسلاگ» کتابی برای نوجوانان است و «کتاب گورستان» برای سالهای پایانی نوجوانی و جوانان است. همه این کتابها مسئلهی مرگ را نشان میدهند. رمانهای گرافیکی میتوانند حتی نمونههای خوب برای بیان مسائل علوم تجربی، فلسفه، یا حتی ریاضیات باشند.منظورم این است که مهم استفاده ما از هنر است اینکه میخواهیم چه چیزی را بیان کنیم و چون رمان گرافیکی قالب جذاب و خوشخوانی است میتواند بستری برای پرداختن به مسائل مهم باشد.
یکی از ویژگیهای بارز رمانهای گرافیکی کنش و شخصیت محور بودن آنها است. یعنی این که شما باید رخداد پشت رخداد و کنش پشت کنش و تنوع شخصیتی داشته باشید که در هر پاساژ داستانی خواننده بتواند هیجان درون داستانها را قورت بدهد. دستکم در کار بسیاری از نویسندگان این گونه و سبک این پدیده دیده میشود و البته در کار شما هم. چرا باید ریتم و تمپوی داستان چنین تند و بدون حاشیه پیش برود؟
شاید رمان گرافیکی نزدیکترین قالب به زندگی کودکان باشد. تقریبا در این سبک، انجام هر کاری مجاز است. پس به درد نویسندگانی نمیخورد که همیشه دست به عصا راه میروند یا نمیخواهند دنیا را جور دیگری ببینند و یا نویسندگانی که آرام هستند و نمیتوانند با ریتمهای تند داستان بنویسند و یا مجذوب واژه هستند و نمیتوانند کمی فرصت را به تصویر بدهند. در رمان گرافیکی، تصویر باید خود داستان باشد. ریتم در داستان گرافیکی مهم است چون این قالب فضایی برای خواندن متنهای طولانی نیست. باید بلد باشی واژه را یک سازهی تصویری ببینی. وگرنه کار خوبی از آب درنمیاد. نوشتن رمان گرافیکی جنس دیگری از فکر کردن و دیدن را لازم دارد. باید پیچیدگیهای نوشتن رمان را بلد باشید و بتوانید آنقدر رخدادهای جالب خلق کنید که هر رخداد موتور حرکت رخداد بعدی باشد. وگرنه هر اندازه هم که این قالب در ظاهر جالب باشد اگر داستان خوبی نداشته باشد میتواند خواننده را دلزده کند. پس فریب ظاهرش را نخورید! مانند هر داستان دیگری مهم است که چه چیزی میخواهیم بگوییم.
این گفتوگو ادامه دارد...