یاکوب گریم
در این صفحه می توانید اطلاعاتی از لیست کتاب ها، مقالات، خبرهای مرتبط با یاکوب گریم را مشاهده کنید.
روزی و روزگاری مرد ثروتمندی همسری داشت که بیمار شد و چون احساس کرد که روزهای پایان عمرش فرا رسیدهاست یگانه دخترش را به بالین خود فراخواند و به او گفت: «دختر عزیزم، با ایمان و خوش قلب باش تا خداوند همواره تو را یاری کند و من هم از فراز آسمانها چشم به تو خواهمدوخت و مراقب حال تو خواهمبود.» مادر این را گفت، چشمانش را بست و درگذشت. دخترک هر روز بر سر گور مادر میرفت و میگریست و باایمان و خوشقلب باقیماند. هنگامی که زمستان فرارسید و فرش سفیدی از برف گور سرد زن را پوشاند و سپس آفتاب بهاری فرش سفید را برچید، مرد ثروتمند زن دیگری گرفت. ..
دوشنبه, ۲۵ مرداد
در روزگاران قدیم مردی بود که هفت پسر داشت و هرچه آرزوی دختر میکرد خدا دختری به او نمیداد. سرانجام همسرش به او امید فرزندی دیگر را داد و چون کودک به دنیا آمد، دختر بود. همه بسیار خوشحال شدند، اما کودک بسیار ضعیف و کوچولو بود و به علت ناتوانی مجبور بودند به او غسل تعمید مخصوص بدهند. پدر با شتاب یکی از پسران را فرستاد تا آب از چاه بیاورد و شش پسر دیگر هم با او رفتند و چون هر کدام میخواست پیش از دیگران آب از چاه بکشد سبو از دستشان به درون چاه افتاد و پسران که نمیدانستند چه کنند همان جا ماندند و هیچ کدام جرئت بازگشت به خانه را نداشت.
چهارشنبه, ۲۰ مرداد
بامداد یک روز تابستانی خیاط کوچولویی نزدیک پنجره کارگاه در طبقه سوم ساختمان روی میز کارش نشسته بود و شاد و سرخوش سرگرم دوخت و دوز بود. در این هنگام صدای یک زن روستایی از کوچه به گوشش رسید که فریاد میزد: «مربا! آی مربای خوب داریم!»
یکشنبه, ۱۰ مرداد
در زمان قدیم ارباب ثروتمند و خودخواهی بود که کسی را به حساب نمیآورد و به دهقانها کمترین توجهی نداشت. زیرا به نظر او روستاییان مردمان کثیفی بودند و شایستگی آنرا نداشتند که با او صحبت کنند. به همین دلیل به خدمتگزاران خود دستور داده بود، از ورود آنها جلوگیری نمایند.
یک روز دهقانان دور هم جمع شدند و درباره ارباب و خودخواهی او صحبت میکردند، یکی از آنها با غرور تمام گفت: - من اربابم را از نزدیک دیدم و در یکی از مزرعهها با او روبرو شدم.
دوشنبه, ۳ خرداد
در زمانهای قدیم پادشاهی بود، در یکی از روزها وقتی روی تخت نشسته بود، سفیر یکی از کشورها پیشش رسید. این سفیر حتی یک کلمه هم حرف نزد فقط با گچ سفید، در اطراف تخت پادشاه خطی کشید آنوقت ساکت و آرام کمی دورتر از تخت شاه فرار گرفت.
یکشنبه, ۲ خرداد
در زمان قدیم دهقانی سگی داشت تا موقعی که سگ جوان و زرنگ بود، و از خانهاش مراقبت میکرد دهقان او را پیش خود نگهداشت، اما وقتی پیر شد و قوای خود از دست داد صاحبش نسبت به او بیاعتنا گشت و او را از خانه بیرون کرد. ناچار سگ بهطرف مرزعهها رفت و در آنجا موش یا هر حیوان دیگری که بهچنگش میرسید میخورد و بهاین وسیله شکمش را سیر میکرد.
یکشنبه, ۲۶ اردیبهشت
در روزگارانی که آرزوها هنوز برآورده میشدند، شاهزادهای به دست جادوگری طلسم شد و در دورن یک بخاری چدنی بزرگ در میان جنگل زندانی گردید. سالیان دراز گذشت، اما هیچ کس نتوانست او را از این بند رها سازد. روزی شاهزاده خانمی در آن جنگل راه گم کرده بود، به طوری که قلمرو پادشاهی پدرش را پیدا نمیکرد. بعد از گذشت نه روز، سرانجام خود را در برابر یک صندوق چدنی یافت. صدایی از درون آن شنید که میگفت: از کجا میآیی و به کجا میروی؟» دختر پاسخ داد: «من کشور پادشاهی پدرم را گم کردهام و نمیتوانم به خانه بازگردم.»
سه شنبه, ۲۴ فروردین
این مجموعه پنج جلدی از قصهها و افسانههای گریم با نام های «پسری که پدرخواندهاش مرگ بود و داستانهای دیگر»، «برادران سیاه شیطان و داستانهای دیگر»، «سه کوتوله در جنگل و داستانهای دیگر»، «زیبای خفته و داستانهای دیگر» و «شنل قرمزی و داستانهای دیگر» با هدف آشنایی نوجوانان با قصههای آلمانی و لذت بردن از ادبیات کهن و عامیانه ترجمه و منتشر شده است.
چهارشنبه, ۲۹ دی