پیش از مطالعه این مطلب بخش نخست آن را بخوانید.
بخش دوم: مارتین پبل یکی از ماست!
«خلاصه سرخ شدن مارتین ادامه داشت... البته به جز وقتهایی که واقعا باید سرخ میشد...»
دوشنبه, ۲۱ بهمن
بخش نخست: «بیدلیل» همان تفاوت است!
چه پرسشی یا پرسشهایی ما را تا صبح بیدار نگه میدارد؟ پرسشهای روزانهی ما از چه جنسی است؟ از خودمان میپرسیم که عادی هستیم یا غیرعادی؟ چه چیزِ غیرعادی، در ما وجود دارد یا حس میکنیم وجود دارد؟ ما در چه چیزهایی با دیگران تفاوت داریم؟
دوشنبه, ۱۴ بهمن
آرزوهای کنسروشده!
گوشهای نشستهایم و سفری میکنیم در خیالمان. این سفر چرا رخ میدهد؟ خیال کردن یا بهتر است بگوییم تخیل، چه کارکردی برای ما دارد، برای ذهنمان و برای روانمان؟ ابتدا بیایید به این فکر کنیم که چه زمانهایی ما بیشتر در خیالمان سفر میکنیم؟ زمانی که حسرت و اندوهی به سراغ ما آمده؟ رخدادی ما را به یاد رخدادی دیگر میاندازد؟ میخواهیم با تخیل کمی از لحظههایی که میگذرانیم، رها شویم و در جای دیگری، مُسکن و مرهمی برای خودمان میجوییم؟ کمی دور میشویم و تخیل، ذهنمان را رها میکند یا با رها کردن ذهنمان، سفری خیالی را آغاز میکنیم.
دوشنبه, ۷ بهمن
ما همین حالا به جنگ پایان میدهیم!
پناه میگیریم! در همهی زندگیمان، دنبال پناهگاه میگردیم. اگر نخواهم از تاریخ بشر و ساخت غارها و نیزهها و چادرها و سرپناهها بگویم و برسم به خانهها و شهرها و مرزها و کشورها و جنگها برای حفظ مرزها و حریمها و... از یک چیز میتوانم بهروشنی سخن بگویم، پناه و پناهگاه شخصی است! پناهگرفتن، کنشی فردی است. پناهگاه، جایی بیرون از ما نیست، پناه گرفتن، کنشی بیرونی نیست. درست است، جامعه و دیگران در شکل گرفتن یا ساختن این پناهگاه درونِ ما مهم هستند، اما مهمتر، بیرون آمدن ما از این پناهگاههاست، سنگرها و حفرههایی که درونمان شکل دادهایم.
دوشنبه, ۳۰ دی
خورشیدکهایی در دستان کوچک کودکان!
نشستهایم، پایمان را روی هم انداختهایم، لیوانی چای در دست داریم و در گوشی تلفن همراهمان و یا در تلویزیون، خبری بد به چشممان میآید. خبر چنان ما را آشفته میکند، که دقیقهها، ساعتها و روزها پیگیرش میشویم. حتی اگر بخواهیم از خواندن و دیدناش هم بگریزیم، دوستی، آشنایی، همکاری، غریبهای در خانه، کوچه، خیابان، مغازه و دهها مکان و کس دیگر میتوانند برای ما از این خبر بگویند. حالا تصور کنید، روزی که این خبر را شنیدهایم یک روز خوب باشد
سه شنبه, ۲۴ دی
مرگ در سایه نشسته است و به ما مینگرد
روباهی خندان، روی دو پا ایستاده و سیبی گاز زده توی دستاش دارد. دست دیگرش که دیده نمی شود، تا پشتاش ادامه دارد. هیئتی شبیه یک سایه، پشت سر روباه ایستاده است. این سایه، شبیه یک روباه است اما بیرنگ. سخنام درباره تصویر روی جلد کتابی است به نام «مرگ بالای درخت سیب» است. اما تصویر پشت جلد کتاب چیست؟ همان سایه، دست دیگر روباه را توی دستاش دارد. این هیئت سایهوار لبخند میزند مانند روباه روی جلد.
سه شنبه, ۱۷ دی
آنچه در رویارویی با زندگی به آن نیاز داریم
برای زیستن به چه چیزهایی نیاز داریم؟ آب، غذا، جایی برای زندگی، کار و پول؟ چه چیزهای دیگری میخواهیم یا برای زیستنمان لازم است؟ کتاب «جادو» پاسخی است به این پرسش.
دوشنبه, ۱۸ آذر
سوگواری!
چه چیزهایی برایمان ارزشمند است؟ ارزشمندی را با چه چیزی میسنجیم؟ اگر چیزها یا کسانی را که دوست داریم، از دست بدهیم چه میکنیم؟ همهی ما گرفتار غم از دست دادن میشویم، از دست دادن چیزی یا از دست دادن کسی! هر دوی اینها ممکن است ما را درهم شکند.
دوشنبه, ۱۱ آذر
پیش از مطالعه این مطلب بخش نخست آن را مطالعه کنید
بخش دوم: همه ما لوبی هستیم!
ما چه اندازهای هستیم؟ بزرگ هستیم یا کوچک؟ کوچکی و بزرگیمان را با چه چیزی میسنجیم؟ فاصله را از کجا حساب میکنیم؟ خودمان را در کجا میبینیم؟ معیارمان چه چیزی است؟ متر است، کیلومتر، فرسنگ، وجب؟ چند نوع فاصله میشناسیم؟ فاصلهها در بیرون هستند یا در ذهن ما؟ تفاوت برایمان چیست؟ چه تفاوتهایی با دیگران داریم؟ با دوستان، آشنایان یا بیگانههایی که میشناسیم؟ بیگانه برایمان کیست؟
دوشنبه, ۴ آذر
«اسب تورین[1]» فیلمی فلسفی است به کارگردانی «بلا تار». فیلم با بازگویی روایت رویارویی نیچه با اسبی سرکش و شلاقخورده آغاز میشود. روزی نیچه در میان ازدحام مردم، اسبی را میبیند که گاریچی شلاقاش میزند تا حرکت کند. نیچه از بین مردم راه میگشاید و خودش را به اسب میرساند و پریشان و گریان، اسب را در آغوش میگیرد. پس از آن رخداد، نیچه دو روز نه چیزی میخورد و نه چیزی میگوید. تا اینکه با گفتن این آخرین واژهها به جنونی ده ساله فرو میرود: «مادر! من یک احمقام» یا به تعبیری، من دیوانهام!
چهارشنبه, ۲۲ آبان
چیزهایی از همه جا، همه وقت!
فراموشی سراغ همهٔ ما میآید. گاهی به یاد میآوریم و گاهی، چیزی که از یاد بردهایم دیگر به ما باز نمیگردد. یک نوع فراموشی دیگر هم هست، ما از یاد میبریم چه چیزی را فراموش کردهایم، حتی نمیدانیم دنبال چه هستیم! تنها میدانیم چیزی را از یاد بردهایم. نانسی در کتاب «نانسی میداند» دچار همین نوع از فراموشی شده است.
دوشنبه, ۱۳ آبان
زانوی غم بغل بگیر!
تیلور غمگین است، جیم بداخلاق و فلامینگو ناراحت! آجرهای بازیای که تیلور روی هم چیده، زمین ریخته و ساختماناش خراب شده اما جیم و فلامینگو نمیدانند چه خبر است و چرا حالشان خوب نیست؟
دوشنبه, ۲۹ مهر
بخش دوم: همتا و بیهمتا!
یکی بود یکی نبود، روزی بود روزگاری بود، در زمانهای دور، دیوی بود، پادشاهی بود، درختی بود که خوردن برگهایاش عمر را جاودان میکرد، ماهیگری بود که یک ماهی بزرگ از دریا گرفت، زن و شوهری بودند که فرزندی نداشتند و از دیگ غذایشان یک نخود بیرون افتاد و شد بچهشان، سه ملکزاده بودند که عاشق یک دختر شده بودند، دریای سیاهی بود که دیو سیاه در آن خانه داشت و بیشمار قصهٔ دیگر. جلو بیاییم و برسیم به قصههای امروز، یک روز جوجه اردک، خرسی که کلاهاش را گم کرده بود، نانسی از معلم مدرسهاش میترسید و باز هم بیشمار قصه.
دوشنبه, ۲۲ مهر
بخش نخست: همه چیز هیچ چیز!
تاکنون از جایی رانده شدهاید؟ احساس غریبگی داشتهاید در یک جمع؟ حس کردهاید به جایی که در آن زندگی میکنید تعلق ندارید؟ با خودتان گفتهاید هیچکس شما را درک نمیکند و دانههای دلتان را نمیبیند؟ یا دلتان خواسته دانههای دل دیگران را ببینید؟ اینها حسهای آشنایی هستند که کم و بیش به سراغ همهٔ ما آمده است. تکه کلامهایی که گاهی به زبانمان میآید.
دوشنبه, ۱۵ مهر
عشق در رویارویی است!
تاکنون مزهٔ عشق را چشیدهاید؟ گمان نمیکنم کسی باشد که عشق را نچشیده باشد، چه در دنیای خودش، چه با حس کردناش در دنیای دیگران و چه با خواندن و دیدناش در کتابها و فیلمها. عشق همه ما را به سوی خود میکشد، وسوسهانگیز است، شادی آور و حتی دردهایاش به گواهی سخن عاشقان برای دلشان شیرین است.
دوشنبه, ۸ مهر
پیش از مطالعه این مطلب بخش نخست آن را مطالعه کنید.
هرگز، هیچوقت و هیجکجا!
«کلاهم نیست. دلم کلاهم را میخواهد» این واژهها اولین جملههای کتاب «من میخواهم کلاهام برگرد» است یا با عنوان ترجمه شده «چرا از من میپرسی».
دوشنبه, ۲۵ شهریور
چشمها و حبابها را دنبال کنید!
جان کلاسن، نویسنده و تصویرگر سه گانه کلاه در عکسهایی که از او منتشر شده، بر سرش کلاه دارد. نمیدانم زیر کلاهاش چه دارد، خودش هم کلاهاش را از جای دیگری برداشته، یا برای نوشتن این کتابها کلاه سرش گذاشته، یا بعد از نوشتن این داستانها کلاه از سرش نیافتاده؟ اما یک چیز را خوب میدانم، او بلد است سر همهٔ ما، خواننده و ببیندهٔ کتاب، کلاه بگذارد. برای همین باید مراقب باشیم سرمان کلاه نرود! اما میرود، زیرا در این کتابها جان کلاسن داستان خود را به گونهای روایت کرده که توانسته سر همه ما و شخصیتهای قصههایاش کلاه بگذارد.
یکشنبه, ۱۷ شهریور
پرسش همان پاسخ است!
«هنگامی که نمیتوانم پاسخی برای پرسشهایام پیدا کنم به سراغ قوچ دانا میروم.» کتاب «سلما» با این واژهها شروع میشود. در تصویر همین صفحهٔ آغازین، سگی را میبینیم که دستهایاش را گذاشته زیر سر و در فکر است.
سه شنبه, ۲۲ مرداد
عشق بیدار است!
شما هم با خواندن قصهٔ ننهسرما و عمونوروز دلتان میگیرد؟ ننهسرمایی که هر سال به انتظار عمونوروز مینشیند و سَرِبزنگاه، او را خواب میرباید، و هنگامی که عمونوروز سرمیرسد، دلباختهاش را غرق در خواب میبیند و دلش نمیآید او را بیدار کند، و نشانهای برایش میگذارد. ننهسرما که بیدار میشود، اندوه دلش را میسوزاند کهای وای! بازهم خواب ماندم! و سال آینده این قصه باز تکرار میشود.
اما «بنفشههای عمونوروز» داستان عشقی بیدار است، خاکی که بیدار شده است: «روز سوم، عمونوروز بوی خاکِ بیدار را حس کرد.»
دوشنبه, ۱۴ مرداد
بررسی کتاب «ماه میخواهد پلنگ را بدزدد
پلنگ میخواهد ماه را بدزدد»
میخواهم تو را بدزدم!
دوشنبه, ۷ مرداد