مگان توی حیاط پشتی، یک تشتک آب برای پرندهها گذاشته بود. پرندههای بسیاری به سراغ این تشتک میاومدن تا آب بنوشن یا توی اون، آبتنی کنن و بال و دمشون رو بشورن. پرندههای قرمز، پرندههای سیاه، پرندههای زرد و پرندههای آبی، هر روز اونجا پیداشون میشد. کار مگان هم این بود که هفتهای یک بار، تشتک رو پر از آب کنه.
یک روز جسی، دوست مگان اومده بود پیشش: «مگان، میآی با هم بازی کنیم؟»
مگان به طرف پنجره دوید و به تشتک آب نگاه کرد: «من الان باید تشتک رو برای پرندهها پر آب کنم. اما نه، بگذار باشه وقتی که برگشتم خونه، پرش میکنم.» و بعد با جسی رفت برای بازی. و تمام روز مشغول بازی شد و به خونه نیومد.
پرندههای زرد به سراغ تشتک آب اومدن تا آب بخورن؛ ولی تشتک، آب نداشت. اونها روی لبهٔ تشتک نشستن و منتظر موندن. پرندههای قرمز به سراغ تشتک اومدن تا آب بخورن، و کنار پرندههای زرد نشستن. همینطور انتظار کشیدن … مدتی گذشت و پرندههای سیاه اومدن تا از تشتک آب بخورن؛ اما هنوز تشتک آب نداشت. خورشید داشت غروب میکرد و پرندهها هنوز تشنه بودن. اما مگان اونقدر مشغول بازی بود که پرندهها رو فراموش کرده بود. اون روز، دیروقت بود که پرندهٔ آبیرنگی اومد تا آب بخوره، و پرندههای قرمز، پرندههای زرد، و پرندههای سیاه رو دید؛ و اون هم کنار بقیه نشست و منتظر موند.
خورشید که غروب کرد، باز هم تشتک خالی بود: آبی نداشت که بخورن و سیراب بشن، یا توش آبتنی کنن و بال و دمشون رو بشورن. بالاخره همگی پر کشیدن و رفتن. رفتن تا در دوردست، بگردن و آبگیری رو پیدا کنن. اما پرندهٔ آبی لب تشتک موند.
وقتی هوا کاملاً تاریک شد، مگان بازیش رو تموم کرد و به خونه اومد. پدرش پرسید: «مگان، تشتک رو پر آب کردی؟»
مگان ناراحت شد، چون تشتک رو پر از آب نکرده بود. «ببخشین بابا. یادم رفت آبش کنم.»
«پرندههای زردرنگ اومدن آب بخورن؛ آب نبود. تموم روز اینجا نشستن. پرندههای قرمزرنگ اومدن آب بخورن؛ آب نبود. تموم روز کنار پرندههای زردرنگ نشستن. پرندههای سیاهرنگ هم اومدن؛ بعدش هم اون پرندهٔ آبیرنگ … همهشون رفتن.» این حرفها رو بابا به مگان گفت.
مگان دوید به طرف پنجره. دید که پرندهٔ آبیرنگ لب تشتک آب نشسته. «بابا … پرنده آبیه هنوز اونجاست. الان یک سطل آب میبرم بریزم توی تشتک.» مگان سطل آب رو برداشت و تشتک رو پر از آب کرد. پرندهٔ آبیرنگ از تشتک آب خورد و بعد هم بال و دمش رو توی آب شست.
روز بعد وقتی خورشید توی آسمون بالا اومد، پرندههای زردرنگ، پرندههای قرمزرنگ، و پرندههای سیاهرنگ به لب تشتک آب برگشتن. اونها وقتی آب رو دیدن کمی از اون خوردن. بعد آواز خوندن و بال و دمشون رو توی آب شستن. پرندهٔ آبی هم اومد و آب خورد. همهٔ پرندهها آواز خوندن، چون همه خوشحال بودن. مگان هم خوشحال بود و بعد از اون دیگه هیچ وقت فراموش نکرد که تشتک رو پر از آب کنه!