کودک دریا

عنوان لاتین
‭L'enfant Océan,1999

خانواده دوترلو دارای ۷ پسر هستند. کوچکترین پسرشان، یان، جثه ریزی دارد و حرف نمی زند و همین امر سبب عصبانیت پدر و مادرش است. یان عاشق درس و مدرسه و کتاب است. هم خودش و هم معلم هایش فکر می کنند که باهوش است؛ اما پدر و مادرش به چنین چیزی اعتقاد ندارند. برادران یان هم او را پسری عاقل می دانند که بدون حرف زدن تنها با نگاهش بخوبی می تواند با دیگران ارتباط برقرار کند.

 در یک شب طوفانی یان در میان مشاجرات پدر و مادر متوجه شد که پدر قصد دارد آن ها را به جنگل ببرد و از بین ببرد. بنابراین نزد برادرانش می رود آن ها را بیدار می کند تا از خانه فرار کنند. آن ها لباس های گرمشان را می پوشند و به سرعت از خانه خارج می شوند. سفر آن ها به سمت دریا است، جایی که فکر می کنند در آنجا امن خواهند بود. 

ماجرای یان و برادرانش از اینجا آغاز می شود. در طی این فرار این یان است که رهبری گروه را به عهده دارد زیرا یان می داند از کدام راه باید بروند،  او می تواند نقشه بکشد که چگونه غذا یا پناهگاه بیابند یا برای رسیدن به دریا بلیط قطار تهیه کنند؛ این برای بقیه کافی است. یان کودکی است با اعتماد بنفس بالا. 

اولین جمله کتاب به سرعت توجه مخاطب را به خود جلب می کند: «فکر می کنم یکی از آخرین افرادی هستم که یان را زنده دیدم»

هر فصل کتاب را شخصی روایت می کند: مادر، پدر، هر یک از برادران، مردمی که به آن ها کمک کردند یا آن ها که هیچ کمکی نکردند. اما تنها فردی که داستان را کامل می داند یان است و تقریبا تا پایان کتاب هیچ فصلی از زبان یان روایت نشده است. یان در یک فصل کوتاه از اواخر کتاب تمام ماجرا را بازگو می کند.

پایان باز داستان مخاطب را به فکر وامی دارد که از این پس چه اتفاقاتی ممکن است برای یان بیفتد و بدین ترتیب می تواند خیال پردازی کند.

گزیده‌هایی از کتاب
  • فهمیدم که چرا آن ها این قدر نزدیک به در ایستاده و به مغازه خیره شده بودند. مفهومش این بود:«ما مشتری معمولی نیستیم, بنابراین جلوتر نمی آییم.» فکر می کنم واقعا کم رویی آن ها و همچنین وضع لباس هایشان بود که مرا تحت تاثیر قرار داد. هفت سال است که این مغازه را اداره می کنم و قبل از این هم مغازه ای در آنگولوم داشتم، اما هرگز کسی با چنین ساده دلی و معصومیت چیزی از من نخواسته بود: ما نون می خوایم، اما پول نداریم. زیاد معطل نکردم و جواب دادم مهم نیست...
  • داستان این بود که تعداد آن ها کاملا مشخص بود؛ هفت برادر؛ سه تا دوقلو و کوچکترین برادر، آدم نحیف و ضعیفی به کوچکی انگشت شست و کسی که قطعا قهرمان داستان شده است.
  • در مورد یان آخرین پسربچه ترجیح می دهم سکوت کنم زیرا به اندازه کافی درباره او شایعه پراکنی شده است. گویی مردم در دوران کودکی کم قصه می شنوند و بعدها سعی می کنند با شایعه پراکنی این کمبود را جبران کنند.
  • هر اتفاقی که بیفتد باید به راهمان ادامه دهیم. این همان چیزی بود که ما به خودمان می گفتیم. به نظر می آید که رسیدن به هر چیزی بهایی دارد.
  • یان جادوگر نیست که برای ما جهت یابی کند . اما انگار در سرش ، قطب نما، انتن یا چیز دیگری اصلا نمی دانم چیست وجود دارد. او هرگز زیاد مکث نمی کند، سر کوچکش را به سوی آسمان بلند می کند، به هر طرف می چرخاند و سپس با انگشتش جهت را نشان می دهد و ما آن را دنبال می کنیم...... از او پرسیدم چطوری این کارو می کنی؟ گفت: نور ....  نور توی آسمون، به طرف غرب روشن تره اما من فرقی نمی بینم.
  • به نظرم آمد که او یک بچه واقعی نیست و یک راست از میان افسانه ای بیرون آمده است. ای کاش حق داشتم برای لحظه ای هم که شده وارد آن افسانه بشوم. ای کاش او قبول می کرد که مرا به آنجا راه بدهد.
  • بااحتیاط کنارش نشستم، چون می ترسیدم این افسون را در هم بشکنم.
برگردان
زهره ناطقی
تهیه کننده
آفرین قاسمیه
سال نشر
۱۳۹۴
نویسنده
Jean-Claude Mourlevat, ژان کلود مورلوا
Submitted by editor3 on