چرا هیچ‌کس مژی را ندید؟

یک اثر یک نویسنده

وقتی که مژی گم شد

گفت‌وگوی محمدهادی محمدی با حمیدرضا شاه آبادی

  • «وقتی که مژی گم شد» یکی از داستان‌هایی است که به نظرم هرکسی دست اش بگیرد، اگر چند صفحه آن را بخواند دیگر آن را نمی‌تواند زمین بگذارد. این همان چیزی است که در جهان مخاطب شناسی به آن می‌گوییم چسب ادبیات. ملاط این چسب را چگونه فراهم کردید؟

گمان می‌کنم دو چیز مخاطب را با نویسنده همراه می‌کند طوری که به قول شما نتواند کتاب را زمین بگذارد. اول این که چه می گوییم و دوم این که چطور می گوییم. نکته اول به موضوع اثر مربوط می‌شود. این که موضوعی که به آن پرداخته‌اید مسئله مخاطب هست یا نه. متاسفانه بخش مهمی از آثار منتشر شده برای نوجوانان در کشور ما به مسائلی می‌پردازند که مسئله نوجوان امروز نیست و به همین دلیل است که مخاطب سراغ آن‌ها نمی‌رود. من در این کار سعی کردم سراغ موضوعی بروم که مسئله نوجوانان باشد مسئله ای که پرداختن به آن چندان هم راحت نبود. قبلاً در بخش‌های پایانی «لالایی برای دختر مرده» به فرار دختران از خانه پرداخته بودم اما این بار می‌خواستم به شکل خاص روی آن متمرکز شوم این هم سخت بود و هم البته جذاب. یعنی از اول می‌دانستم که اگر داستان درست از آب و گل دربیاید می‌شود کاری که نوجوانان و بزرگسالان از آن استقبال می‌کنند.

مسئله دوم آن است که چطور می گوییم. برای من نکته‌هایی مثل ایجاد تعلیق و کشمکش داستانی خیلی مهم است. هر موضوعی را در ذهنم در قالب یک داستان پلیسی طراحی می‌کنم. حتی اگر هیچ اثری از دزد یا پلیس در کار نباشد. معتقدم که آثار پلیسی قوی‌ترین ساختارهای قصه گویی را دارند و همه داستان‌ها باید در شیوه روایتشان نیم نگاهی به آن‌ها داشته باشند. معتقدم که بزرگ‌ترین لذت ادبیات لذت کشف است و باید داستان را طوری طراحی کنیم که خواننده مدام با سؤال روبرو شود و کمی بعد جواب آن را کشف کند

  • مژی داستان روابط است، روابط آدم‌ها و به ویژه رابطه نسل‌ها. تمرکز آن هم بر طبقه میانه ایران در یک دوره خاص مانند همین دهه یا دهه پیش است. دو خواهر با خانواده‌شان. هر کدام هم یک مژی دارند. یکی مژگان، یکی مژده که مژی صدا زده می‌شوند. داستان‌های رابطه محور، نه برپایه رخدادهای شگفت، که برپایه نگرش یا روان آدم‌ها روایت می‌شود. چگونه مژی شد، روایتی که رابطه‌ها را می‌شکافد؟

در این داستان یک سؤال مرکزی وجود دارد. چه کسی باعث شد که مژی از خانه فرار کند؟ مقصر اصلی در این ماجرای تلخ کیست؟ پدر؟ مادر؟ دختر خاله و یا ...؟ برای پاسخ دادن به این سؤال مرکزی باید آدم‌ها و روابطشان را بررسی می‌کردم. طوری که خواننده خودش به جواب سؤال برسد. قرار بود همان الگوی طرح سؤال و کشف پاسخ آن توسط خواننده را دنبال کنم. حالا خواننده می‌شود یک کارآگاه که با شخصیت مظنونین این ماجرا آشنا می‌شود و خودش به این نتیجه می‌رسد که مقصر چه کسی است

  • در جایی از داستان می گویید: «خانم جان همیشه می‌گفت هرچه بکاری درو می‌کنی. ما چه چیزی کاشته بودیم که آخر سر آن عاقبت را برای دخترمان درو کردیم؟ (ص ۶۳ و ۶۴). این یک نگرش جامعه شناسانه است. داستان شما، رویکرد جامعه شناختی دارد. یعنی اگر قرار باشد، در یک همایش جامعه شناسانه، گفته شود فرزندان، حاصل یا محصول درو شده خود ما هستند، می‌توان به کمال این ایده را در روایت شما دید. تا چه اندازه این نقش جامعه شناسانه خودآگاهانه برای این روایت انتخاب شده است؟

بله من دنبال این بودم که بگویم اتفاقی که برای مژی می‌افتد حاصل رفتار فقط یک نفر نیست. این که راوی‌های مختلفی در داستان وجود دارد که هرکدام تقصیر را گردن دیگری می‌اندازد دقیقاً همین مضمون را بیان می‌کند. مجموعه ای از حوادث از گذشته تا حال, و مجموعه ای از افراد فارغ از دور بودن یا نزدیک بودنشان به مژی باعث فرار او از خانه شده‌اند. در فصل اول گفته می‌شود که گرانی قیمت گوشت و ماهی در بازار توکیو هم در فرار مژی که در عمرش خارج نرفته بود نقش داشته است

  • بخشی از داستان شما جایی برای ایستادن و اندیشیدن است. ص (۴۴) روایت می‌کنید: «ته دل داد کشیدم «مژی...» صدایم توی دره پیچید. انگار از چند جای دیگر هم داد کشیدند «مژی … مژی ...مژی….» من دوباره داد کشیدم: «مژی...» و باز جوابم از روبه رو آمد: «مژی...مژی...مژی...» آن وقت بود که ناصر هم داد کشید مژی و پشت سرش سامان هم داد کشید. بعد سه تایی با هم داد کشیدیم صدای هر سه مان توی دره می‌پیچید و با هم قاطی می‌شد و انگار تبدیل می‌شد به کلماتی دیگر. یک مرتبه شنیدم که انگار یک عده زن و مرد با هم توی دره داد می‌کشیدند. یکی می‌گفت مژی، یکی می‌گفت پری، یکی می‌گفت زری، یکی می‌گفت فری و همین‌طور انگار اسم صدها دختر را که گم شده بودند، صدا می‌زدند.» این قطعه بسیار معنادار است. با اینکه از جنبه روایتی خوش ساخت است و البته بخش اول آن ممکن است تکراری باشد، اما بخش دوم آنکه پژواک صداها نام‌های دیگر است، تازه است، شاکله اصلی داستان را آشکار می‌کند. داستان همان‌گونه که در نام اش هست، روایت گم شدن دختری یا دختران در برابر چشم خانواده است، به طور واقعی یا استعاری. از نگاه من این روایت گمگشتکی یک نسل است. می‌توانید این بخش را بشکافید. فکرهایی که هنگام نوشتن این قطعه داشته‌اید؟

ببینید به درست یا غلط من رمان را از جنس فلسفه می دانم. همان طور که فلسفه احکام کلی می‌دهد کار رمان هم صدور احکام کلی است. اگرچه پرداختن به فردیت آدم‌ها از اصلی‌ترین خصایص رمان است, رمان نویس حین پرداختن به مسائل فردی آدم‌ها درباره این مسائل احکام کلی می‌دهد. چون هرکدام از آدم‌های هر رمان به عنوان یک فرد خاص مسائل شخصی خودشان را دارند اما این مسائل شخصی زیر مجموعه مسائل کلی تری است که هر انسان از آنجا که انسان است با دنیا و زندگی دارد. در صحنه ای که مورد اشاره قراردادید من به دنبال کلی تر دیدن ماجرا بودم. چه در طول تاریخ و چه در عرض یک نسل که مژی نماینده آن است

  • در ص ۷۴ و ۷۵ بار دیگر هنگامی که خانواده دو خواهر به اصفهان و دیدار منارجنبان رفته‌اند، حکایت تکان دادن این، اما تکان خوردن آن (مناره دیگر) ذهن راوی را به خود مشغول کرده و راوی می‌گوید: «نمی‌دانم چرا این روزها این خاطره آن‌قدر توی ذهنم زنده شده. این روزها بیش تر از هر وقت دیگری به راز تکان خوردن یک مناره با تکان دادن آن یکی فکر می‌کنم. شاید به دلیل آنکه ظاهراً ماجرایی برای مژی ناصر پیش آمد، اما مژی من قربانی‌اش شد. یعنی مژی ناصر ادای فرار کردن درآورد ولی مژی ما واقعاً فرار کرد. اما نه، ماجرا بیش تر از این حرف‌هاست. انگار یک چیزی اول از پایه ساختمان تکان خورد. یک چیزی توی دیوارهایش. من کجای این ساختمان بودم؟ من سامان شوهر فریبا و پدر مژی این وسط چه نقشی داشتم؟» ادامه این تک گویی تکان دهنده است. وامی گذاریم که دیگران خود بخوانند. نرسیدن به آرزوها و بسیاری چیزهای دیگر. در این روایت، این برون ریزی‌های ذهنی از کجا ریشه می‌گیرد؟

گفته بودم که قصد من پیدا کردن مقصر فرار مژی بود. در عین حال اعتقاد داشتم که خیلی عوامل در این ماجرا دخیل بوده که به چشم نیامده است. کارهایی به ظاهر بی تأثیر اما در عمل مؤثر و تعیین کننده (من یک لیوان آب می‌خورم و شما در امتحان شیمی تجدید می‌شوید) ادامه این نگرش می‌رسد به جایی که می‌بینیم خود آدم بزرگ‌های داستان مثل پدر و مادر و ... خودشان هم از شرایط تأثیر گرفته‌اند خودشان هم مشکلاتی داشته‌اند که رفتارشان را در برابر مژی گریز ناپذیر کرده

  • به نظرم شما دو مژی را ساختید، که هرکدام آینه دیگری باشد، درست مانند دو منار که یکی قرینه دیگری است، دو باجناق ساختید که یکی آینه دیگری باشد، دو خواهر ساختید که یکی آینه دیگری باشد. هرکسی در آینه ای که در برابرش هست خودش را می‌بیند. تکنیک پیچیده‌ای است. و البته جدای از این بخش، به ویژه اینکه فصل ۳ به طور کلی فصل آینه است، دیدن نرگس و روایت نرگس از دیدن خود در آینه. این بخش نشان می‌دهد که چقدر ذهن شما درگیر آینه است. دنبال چه بودید با این شگرد؟

خیلی خوشحالم که ساختار قرینه سازی را در این اثر مورد اشاره قرار داده‌اید. به آن اضافه کنید دو برادر دو قلو که سرایدار شهرک هستند وحتی چینش قرینه فصل‌ها که من برای آن تلاش زیادی کردم. هدف همان تأثیر و تاثری بود که به آن اشاره کردید. این که هر آدم در عین آن که حاصل رفتار فرد دیگری است خودش بر آن فرد دیگر تأثیر می‌گذارد. این همان سازوکاری است که ما از صبح که بیدار می‌شویم تا شب که به رختخوابمان باز می‌گردیم تحت تأثیر آن قرار داریم

  • حالا بپردازیم به راوی. راوی‌ها هم یکی نیستند، جا عوض می‌کنند. این تکنیک در جای خودش خوب است. اما به طور کلی برداشت من این است که مژی ارائه یک الگوی روایتی است. این‌گونه الگو دادن ریسک‌های خود را دارد. بازخوردهای خوانندگان نوجوان چه بوده است با این روایت؟

خوشبختانه نوجوان‌هایی که دیده‌ام خیلی خوب با کار ارتباط برقرار کرده بودند و این بازی تغییر راوی برایشان جذاب بود. بگذارید یک چیز را صریح بگویم بزرگ‌ترین تجربه من در نوشتن برای نوجوانان آن است که حین کار فقط به خوب نوشتن فکر کنم نه این که نوجوانان مثلاً فلان چیز را درک می‌کنند یا نه. به نظرم هر تکنیک داستانی اگر خوب اجرا شود مورد استقبال نوجوانان قرار می‌گیرد

در روایت، داستان را با تکنیک یا شگرد فاصله گذاری ساخته‌اید. همان چیزی که در جهان تئاتر و نمایش وجود دارد. یک مرتبه کارگردان یا بازیگران، بازی را نگه می‌دارند و به تماشاگران هشدار می‌دهند که این جهان روایت است، نه جهان واقعیت. جابجا در این داستان شما از این شگرد بهره برده‌اید. شاه آبادی نویسنده داستان، یکی از شخصت های داستان است، برای چه هدفی و به چه منظوری؟

کاملاً همین است که شما فرمودید. تکنیک فاصله گذاری را تقریباً در بیشتر کارهایم استفاده می‌کنم و آن را هم از تئاتر برشت یاد گرفته‌ام هدفم هم همان است که اشاره کردید. می‌خواهم به خواننده بگویم بیا (با هم) داستان بخوانیم. من می‌خوانم و تو گوش کن. من سعی می‌کنم طوری بخوانم که تو تحت تأثیر قرار بگیری اما یک جاهایی هم خواندنم را قطع می‌کنم تا تو فرصت فکر کردن داشته باشی. چون چیزی که باید بیشتر حواست به آن باشد واقعیت است نه داستان.

Submitted by admin on