یک نویسنده یک اثر
گفتوگوی محمدهادی محمدی با عباس جهانگیریان
در جایی گفتهای، منظور از «سایه هیولا» سایهای است که هیولای نیستی و نابودی بر محیط زیست ایران انداخته است. چرا دغدغه یک نویسنده کودک و نوجوان باید این سایه باشد؟
به باور من، بزرگترین دشمن طبیعت و تهدید زمین، انسان است. کسی که زیستگاه خود و دیگر جانداران را ویران میکند، هیولاست! هیولای ویرانی، به صورت گسترده و سازمان یافته، بر طبیعت و محیط زیست، سایه انداخته است. انسان سیری ناپذیرترین مخلوق جهان هستی است. جنگل را نابود میکند، شکاف به لایه اوزون میاندازد، آتش جنگهای ویرانگر را میافروزد و شگفتا که خود را سرآمد و اشرف مخلوقات هم میخواند! این اشرف مخلوقات، امروز به یاری هوش سیاه خود، قادر است بر همه هستی خاکستر مرگ بنشاند.
ما به عنوان نویسنده کودک و نوجوان، نمیتوانیم و نباید نسبت به محیط زیست کودکان امروز و فردای جهان بیتفاوت باشیم، حتا برای کودکانی که هنوز به دنیا نیامدهاند و نیز جانورانی که امروز و فردا به دنیای پر ابهام ما چشم باز نکردهاند. کودکان حق دارند در سرزمینی عاری از هر نوع آلودگی طبیعی و مناسبات ظالمانه اجتماعی زندگی کنند. آنها باید در هوای پاک نفس بکشند و در آب و خاک پاک زندگی کنند. طبیعت، میراثی است که هر نسلی باید برای نسلهای پس از خود از آن مراقبت و حفاظت کند. این فقط وظیفهٔ سازمان حفاظت از محیط زیست نیست. آموزش و پرورش باید از هر دانش آموزی، یک محیطبان، یک جنگلبان، یک سرباز میهنپرست و یک انسان مسئول، آشنا با مهارتهای زندگی و رفتار مدنی بسازد، اگرنه، وقت کودکان و نوجوانان را پشت نیمکتهای مدارس تلف کرده است. نویسنده کودک و نوجوان باید باور داشته باشد که صدای همه کودکانی است که دیده و شنیده نمیشوند.
روایت مارال با پلنگ، روایت عشق است و عاشقی، اما میان دو موجود، یکی انسان و دیگری گربهسان. ریشه این عشق را در چه میدانی؟
فکر کنم فرهنگ حاکم بر خانواده، فقدان مادر، حس زنانگی و مادرانگی مارال و بسیاری عوامل دیگر از او آدمی ساخته که شور عاطفیاش، در رابطه با پلنگ تجلی پیدا میکند. عشق میان مارال و پلنگ و توله خرس، گرچه در رمان سایه هیولا کمرنگ و گذرا روایت شده، اما در فیلمنامه، عشق عمیق میان او و خرس، بخش قابل توجهی از سریال ۲۶ قسمتی سایه هیولا را به خود اختصاص داده که اینجا مجالی برای سخن گفتن از فیلمنامه نیست، در واقع ضعف کمرنگی رابطه عاطفی مارال و پلنگ با توله خرس را در فیلمنامه، با تقویت رابطه عاطفی مارال و خرس، جبران کردهام. عشق، عالیترین سطح رابطه عاطفی میان دو انسان یا انسان و موجودی دیگر است. این مو جود دیگر حتا میتواند یک عروسک باشد.
دوست روانپزشکی میگفت: «مادری با این تصور که دخترش پا به نوجوانی گذشته و دیگر باید از بازی با عروسک دست بکشد، خرس عروسکی او را در کنار زبالههای خانه، به شوتینگ سپرده بود! دختر نوجوان، افسرده شد و این مادر مجبور شد سالهای سال برای درمان دخترش هزینه کند. از مادر دختر پرسیدم «تا به حال عاشق شدهای؟»، مادر گفت «بله». گفتم «میدانی با بچهات چه کردی؟! تو معشوقه او را در شوتینگ زباله انداختهای!! او همه رازهایش را در طول زندگی به او میگفته، هرگاه از مهر انسانی کم میآورده، از محبت توله خرس سیراب میشده، هرگاه ترسیده، به قدرت حمایتی خرس تکیه میکرده و حالا تو همه این موهبتهای ذهنی را از او گرفتهای! در مقابل چی جایش گذاشتهای؟... کودکان و نوجوانانی که با طبیعت و حیوانها ارتباط عاطفی دارند، مهربانترند و گرایش کمتری به خشونت پیدا میکنند. تقویت ابعاد مهرآمیز و عاطفی کودکان و نوجوانان، یکی از کارکردهای مهم ادبیات است؛ به خصوص در جوامع خشونتگرا. من کودکان و نو جوانان زیادی را دیدهام که رابطه عاطفی عمیق و عاشقانهای با حیوانها دارند و کار نویسنده بازآفرینی روایی این روابط زیبا و پرشگفت میان انسان و طبیعت است.
روایت لاله با ببر که در این داستان، روایت تاریخیتر و افسانهایتر است، باز روایت عشق است، میان دو گونه. انسان و جانور، اما اینجا دیگر این روایت زنده نیست، تاریخ شده است، ببر مازندران نیست، و لاله هم دختری از گذشته است، با این روایت آیا داری آینده پلنگ را پیشبینی میکنی یا گونههای دیگر که در خطر انقراض هستند؟
در تاریخ موسیقی بومی ترکمن، لاله خوانی، بخشی از موسیقی قومی است که اندوه دوری، دلتنگی و غریبگی را روایت میکند. این نواهای دوری و دلتنگی و به تعبیری غربتخوانی، هم توسط بخشیها (نوازندگان و خوانندگان ترکمن) خوانده میشود، هم مادرانی که دختران کمسال خود را به پسران دور از زادگاه شوهر میدادند، که نویسنده خوب ترکمن، یوسف قوجق، مفصل در رساله دانشگاهیاش به آن پرداخته. من لاله را از دل لاله خوانیهای ترکمنها بازتولید کردم و به گفته یوسف قوجق «این لاله، بیشتر مخلوق ذهن نویسنده رمان سایه هیولا است نه تاریخ، و در واقع بازتولید و خلق شخصیتی تازه است از دل موسیقی ترکمن. ساخت اسطورهای نو از دل خاطره جمعی و اسطورهای تیپیک از فرهنگ موسیقایی ترکمن...».
به گمان من، حافظه جامعه ایرانی کوتاهمدت است، به همین دلیل تاریخش را مدام تکرار میکند و حتی گاه به پس میرود!! مارال و پلنگ (در فیلمنامه مارال و خرس) تکرار واقعهٔ ناگوار لاله و ببر است و تراژدی انقراض گونهای دیگر. یادم نیست در رمان یا در فیلمنامه، یک جا گفتم روزی میآید که بچهها و نوههای ما برای دیدن پلنگ، یوزپلنگ، خرس، گورخر، درنا، قوچ، آهو و گوزن ایرانی به موزههای طبیعی بروند و با دیدن نوع تاکسیدرمی شده آنها، فریاد وا دریغا سر بدهند و چه بسا در دل بگویند نفرین بر پدران ما که نتوانستند از شما موجودات زیبا و دوست داشتنی محافظت کنند!
سایه هیولا تاب دادن یا پیچاندن دو روایت امروز و دیروز، یعنی اکنون و تاریخ با هم است، یکی از هراس نابودی پلنگ میگوید، و یکی دیگر از نابودی ببری که دیگر نیست. برای یکی کردن این دو در داستان، دو روایتی که موازی هستند، کار سختتر شده است، میتوانی کمی از این سختیهای پیچاندن دو روایت در هم بگویی؟
من در سایه هیولا به دنبال حرفی تازه بودم، هم در شکل، هم در محتوا، چندینبار رمان را بازنویسی کردم تا به موسیقی مورد نظرم در زبان و نثر داستان برسم و همینطور تصویری کردن فضای داستان. سایه هیولا، تلفیقی از رمان و فیلمنامه است و این هم یکی از دشواریهای کاربود، اما در مورد روایت موازی صادقانه بگویم در هیچ یک از آثارم تا این اندازه در تنگنا و گره روایت گرفتار نشده بودم. رفت و برگشتها در دو بازه زمانی ۶۰-۷۰ ساله، بسترسازی و تمهیدات داستانی دشواری میطلبد و تو دائم باید مراقب باشی تا آدمهای داستان را در شرایط زمانی و تاریخی خودشان روایت کنی و اگر غافل بشوی، منطق داستان فرو میپاشد. ورود افرا «کارگردان» به داستان، یکی از این تمهیدات بود، چون او نقشی کلیدی و پیش برنده در روایت موازی سایه هیولا دارد. اگر نقدهای نوشته شده بر سایه هیولا را معیار قرار بدهیم، رمان در هشدار تراژدی تکرار انقراض، کار خودش را کرده و هدف و تأثیر مورد نظر نویسنده را بر مخاطب برآورده، ضمن اینکه گمان میکنم روایت موازی در رمان نوجوان فارسی، هم تجربهای تازه بود و هم به ساخت دراماتیک و بافت سازواره داستان، شکل و ساختار بهتر بخشیده باشد.
برای نوشتن این داستان، ماهها با محیطبانان جنگلهای گرگان و دشت گنبد در تماس و نشست و برخاست بودهای. به نظرت چه ضرورتی دارد برای نوشتن چنین داستانهایی پژوهید و سپس دست به نوشتن زد؟
رمانها یا محصول ذهن و تخیل نویسندهاند یا بازتولید واقعیتاند در بستر زیباییشناسی و تخیل هنری. برای آفرینش یک رمان، شخصیتهایی باید خلق شوند. این آدمهای مخلوق ذهن نویسنده، باید داستان را به پیش ببرند و این داستان باید در بستری مناسب با موضوع، مکان، زبان، زمان و جغرافیای فرهنگی، سیاسی و طبیعی رمان، به پیش برود و این چیزی نیست که فقط در ذهن نویسنده، تولید یا بازتولید شود. محیطبانی برای من، پیش از رفتن به محل زندگی آنها، یک حرفه بود؛ یعنی کسی که از مناطق مورد نظر سازمان محیط زیست حفاظت میکند، اما وقتی از نزدیک رفتم و زندگی این انسانهای والا و فداکار را دیدم، این حرفه برایم همراه شد با رنج، ترس، دلتنگی، غربت، تهیدستی و در عین حال تقدس و احترام بسیار به آنان. در یکی از قرارگاههای محیطبانی دو محیطبان، یک هفتهای بود که گوشت نخورده بودند، در حالی که در چند قدمی آنها گلههای آهو و گوزن مشغول چرا بودند!! و در محلی که گویا قبلاً محل نگهداری اسب بوده، من یک قرقاول زخمی را دیدم که دوران درمانش را سپری میکرد و اینها به راحتی میتوانستند قرقاول را بکشند و بخورند و هیچ کس هم نمیفهمید ولی یک محیطبان اگر خود، دلسوز و فعال محیط زیست هم باشد و به جانوران عشق بورزد، دندانش در گوشت حیوانهایی که به امانت سپرده شده به او، فرو نخواهد رفت.
گذشته از آشنایی با کاراکتر و شیوه زندگی محیطبانها، مکان رویدادهای داستان را هم اگر نویسنده از نزدیک ببیند، اثرش باورپذیرتر و پرجون و خونتر، خواهد شد. یک محیطبان که رمان سایهٔ هیولا را خوانده بود به من گفت: «وقتی فهمیدم اهل و ساکن این منطقه نیستی تعجب کردم، چون رمان سایه هیولا پارک ملی گلستان را به خوبی به تصویر کشانده، همهٔ نامها، مکانها، راهها و فضاهایی که در رمان نام برده شده را از نزدیک دیدهام و در آن زندگی کردهام. سومین سفر من به پارک ملی فقط برای دیدن محل شکار آخرین ببر ایران در محلی به نام «ترجنلی» بود. در همین سفر به خانه کسی رفتم که جسد ببر را از نزدیک دیده بود و خود از شکارچیهای معروف منطقه بود، اما دست از شکار برداشته و به عنوان یاور، با محیطبانهای پارک ملی همکاری میکرد. این دیدارها و مشاهدات من از فضاهای داستان از نزدیک، به من کمک بسیار کرد که بتوانم داستانم را باور پذیرتر کنم.
یکی از چیزهایی که در نوشتن این داستان برای من هم شگفتآور بود، میزان اطلاعاتی است که در حوزه محیط زیست گردآوری کردی. برای نمونه الان میدانی در این منطقهای که داستان در آن میگذرد، دوازده محیطبان باید با صد شکارچی تازه مجوزدار و دهها یا شاید هم صدها شکارچی ناشناس مبارزه و مقابله کنند، آیا در این لحظهها احساس ناامیدی نکردی که بابا بگذار کنار این چیزها را. نوشتن در این حوزه که فایده ندارد و همه چیز دارد به سرعت نابود میشود؟
هیچ آدم سادهای نمیتواند باور کند که ۱۲ تا ۱۵ محیطبان، بتوانند از ۶۰ کیلومتر مربع منطقه حفاظت شده پارک ملی گلستان حفاظت کنند، آن هم منطقهای که گرانبهاترین گونههای جانوری جهان در آن زندگی میکنند و با مرگشان تراژدی انقراض تازهای را رقم خواهند زد. امید من بیشتر به کودکان و نوجوانان است. آموزش و پرورش خوابزده ما اگر کار خودش را درست انجام داده بود، ما امروز ۷۰ میلیون مرزبان، ۷۰ میلیون محیطبان و ۷۰ میلیون جنگلبان داشتیم. شکارچیهای امروز، کودکان دیروزاند که روی نیمکت مدارس حاشیه مناطق حفاظت شده نشستهاند و به اصطلاح درس خواندهاند!! آموزش و پرورش ما میتوانست ۷۰ میلیون آدم میهنپرست تربیت کند که با چنگ و دندان از داشتهها و میراث طبیعی کشورشان پاسداری کنند، نه دست به تخریب و نابودی آن بزنند! من امید زیادی به برنامههای ضعیف و کمرنگ و بیاثر دولتمردان ندارم، امیدم به بچههاست. نویسندگان، فیلمسازان، آموزگاران و دوستداران طبیعت و کنشگران محیط زیست باید در کودکان و نوجوانان تعلق خاطر و عشق عمیق به سرزمین مادری به وجود بیاورند تا آنها خود از ثروتهای ملی محافظت کنند. آثاری از جنس رمان «سایه هیولا» اگر به جای خاک خوردن در انبار کانون پرورش فکری (به عنوان ناشر و بخشی از پیکره وزارت آموزش و پرورش)، در شبکههای پخش کتاب به درستی توزیع شود و به دست مخاطب برسد، یا به فیلم و سریال درآید، میتواند به نهادینه کردن فرهنگ حفاظت از محیط زیست کمک کند.
به عنوان نویسندهای که دیدگاه مردمی داری و با این صفتها هم شناخته میشوی، آیا در روزگار جوانی، آن هنگام که خیلی شر و شور سیاست داشتی، اینقدر دغدغه حفظ محیط زیست هم داشتی یا این نکته را در روزگار پس از جوانی آموختی؟
کودکی و نوجوانی من در دو بستر سیاست و طبیعت سپری شد، اولی، گرچه شور نو جوانی و سرخوشیهای جوانی را از من ربود، اما احساسات و اندیشههای میهنپرستی را در من تقویت کرد و دومی دلبستگیام به طبیعت این سرزمین و عناصر آن؛ جانوران، گیاهان، آب و خاک را. پدرم کشاورز بود و مزرعه و باغی در حاشیه شهر قم داشتیم، باغ زیبایی که اژدهای کور «توسعه» آن را مثل هزاران باغ در قم و دیگر شهرهای ایران، بلعید! این ویژگی همزیستی با طبیعت است که انسان را با عناصر آن مأنوس میکند. طبیعت، نقش زیادی در پرورش حس مهربانی و سازگاری در انسان دارد. هم یونگ، هم روانشناسان پس از او معتقدند کسانی که از کودکی تجربه همزیستی و دوستی با طبیعت و عناصر آن را دارند، نمیتوانند در بزرگسالی، چشم بر تعلق خاطر و دلبستگیهای دوران کودکیشان ببندند؛ از این روی است که در نظامهای آموزشی کشورهای توسعه یافته، برنامههای مدونی برای استمرار و استحکام ارتباط عاطفی دانشآموزان با طبیعت و محیط زیست دارند. شاید تأثیر همین مهر طبیعت بر من بوده که نتوانستم در ۱۹ سالگی تن به یک عملیات خرابکارانه در سال ۵۳ بدهم و در نهایت، تفکری را که بوی خشونت میداد، برای همیشه ترک کنم و به ادبیات روی بیاورم. من که در کودکی برای مرگ یک جوجه کلاغ، ساعتها گریه کرده بودم، نمیتوانستم در ۱۹ سالگی دست به خشونت و ترور بزنم...
عباس جهانگیریان، کسی که زندگی و حرفه نوشتن را از تئاتر و سینما شروع کرده و بعد به ادبیات کودکان و نوجوانان هم رسیده، آیا در این داستان تأثیر تئاتر و سینما را در کار خودش میبیند؟
در کارگاههای داستان نویسی، سهگانهٔ داستان، نمایشنامه و فیلمنامه را با هم و همزمان تدریس میکنم. به تجربه آموختهام که این شیوه، توان نویسندگی را عمق و ارتقا میبخشد. رشد رسانههای تصویری و کمرنگ شدن رسانههای کلامی، شنیداری و نوشتاری، باعث حاکمیت تصویر بر کلام شده و باز به تجربه آموختهام نشانهنمایی و توصیفهای تصویری، جذابتر از توصیفهای کلامی است. در سایه هیولا، هر فصلی، با چشم فراخ منظر یک دوربین به روی مخاطب باز میشود و این فضاهای تصویری است که به کلمات جان میبخشد. گفتوگو در داستاننویسی با نمایشنامه و فیلمنامه فرق دارد. هر داستاننویسی اگر با نمایشنامهنویسی و فیلمنامهنویسی آشنایی داشته باشد، بیگمان دیالوگهای بهتری در رمانش به کار خواهد برد، که مهمترین آن کاربرد به جای ایجاز و شکلهای آشکار و پنهان خیال در جان کلمات است. بیننده تئاتر و سینما، وقت زیادی برای شنیدن وراجی و زیادهگویی شخصیتهای داستان ندارد. فیلمنامهنویس و نمایشنامهنویس چون با این ویژگی مخاطب آشناست، در موجزترین حالت گفتوگوی آدمهای مخلوقش را شکل میدهد. رشته تحصیلی من (هم کارشناسی و هم کارشناسی ارشد) ادبیات نمایشی بوده و چون همزمان داستاننویسی، فیلمنامهنویسی و نمایشنامهنویسی را، هم تدریس میکردهام و هم مینوشتم، خواسته یا ناخواسته، در رمان سایه هیولا، از سهگانه نوشتن، بهره بردهام. از این روی، سایهٔ هیولا ترکیبی از ادبیات داستانی و نمایشی است.
یکی از موضوعهای محوری در این داستان، عشق و عشقورزی است که خواستهای، مفهومی عمیق و ژرف از عشق را به مخاطب خود منتقل کنی، خواستهای به آنها یادآوری کنی که عشق فقط تمنای دو جنس انسانی نیست، بلکه عشق یک روش و منش است که وجود را در بستر طبیعت و هستی در برمیگیرد، چهقدر این نکته برایات اهمیت داشته که در این داستان به آن پرداختهای؟
خاورمیانه و غرب آسیا، منطقهای است که خشونت در آن رو به گسترش است و در یک جامعه پر خشونت و شرایط تنازع بقا، بنای ارزشهای انسانی و روابط عاطفی فرو میریزد. ادبیات و هنر میتواند تا حدود زیادی به انسانی ماندن روابط اجتماعی در چنین شرایطی کمک کند. در میان آثارم چهار رمان «هامون و دریا»، «ترکهٔ انار»، «جنگ که تمام شد بیدارم کن» و «سایه هیولا» عاشقانه است. استقبال خوب خوانندگان از این آثار نشان میدهد که نوجوانان این ژانر را دوست دارند. عشق دو انسان به یکدیگر، گرچه عالیترین نوع رابطه عاطفی میان دو انسان است، اما عشق انسان به طبیعت و عناصر آن، میتواند گوهر مهربانی و دوست داشتن را در انسان، تقویت کند و موجب تلطیف روابط انسانی شود. کودک و نوجوانی که به حیوانی عشق میورزد، قاعدتاً نمیتواند دست به خشونت بزند. عشق، به باور من همان گوهر پنهان در سنگ میکل آنژ است که داود زیبا از دل آن برآمد.
فضای زیستی در این داستان، یکی از زیباترین و بکرترین مناطق ایران، منطقه «آلمه» در جنگلهای گلستان و دشتهای رو به جنگل است. این فضا و این زیستبوم چگونه در داستان بازتاب یافت و خودت چه تاثیری از آن گرفتی؟
معماری و مکان داستان، غیر از همخوانی با موضوع و زمان، اهمیت زیادی در فضاسازی و جذابیت بصری داستان دارد. در سینما، کارگردان، بخشی از هنر کارگردانیاش را در انتخاب درست لوکیشن، طراحی صحنه، لباس و چهرهپردازی مناسب به نمایش میگذارد. چنین نگاهی در ادبیات داستانی، سهم و نقش زیادی در حقیقتنمایی، باورپذیری و جذابیت داستان دارد. البته بیش از هر چیز، خود ماجرای داستان، چه محل انقراض ببر مازندران و چه وقایع پارک ملی گلستان، به طور طبیعی باید بستر روایت رمان باشد، اما آلمه، منطقه جنگلی زیبایی است در مسیر بزرگراه آسیایی به طرف خراسان شمالی، و پوشش گیاهی آن به گونهای است که بخش قابل توجهی از حیات وحش پارک ملی را در خود جای داده. در آلمه و میرزابایلو، به هر طرف روی بگردانی، چشمت به حیوانی در دور و نزدیک میافتد، گاه تنها و گاه در گلههای کوچک و بزرگ. آلمه را من دو بار از نزدیک دیدهام و آرزو میکنم روزی سریال سایه هیولا ساخته شود و مردم ایران این پارک وحش زیبا و منحصر به فرد را ببینند، چون کشف و آشنایی با زیباییهای این سرزمین، باعث همبستگی و تعمیق و تحکیم تعلق خاطر مردم ایران، به این سرزمین پهناور و زیبا میشود.
مارال نوجوان، یکی از شخصیتهای اصلی داستان به همراه برادرش تایماز در فصل تابستان به قرارگاه نگهبانی محیط زیست «آلمه» میروند که پدرشان «اوبان» و پدربزرگشان «امان» در آنجا کار میکند. زندگی در این قرارگاه در کنار جانوران وحش، توله جانورانی که آسیب دیده یا مادر خود را از دست دادهاند، تجربهای متفاوت با زندگی بیشترینه کودکان و نوجوانان ایرانی است، چگونه این دو شخصیت را در این بستر نهادی و با چه هدفی؟
کودکان و نوجوانان، به صورت غریزی حیوانها و جانوران را دوست دارند، اما شدت و ضعف این علاقه، با توجه به شرایط فرهنگی و جغرافیایی محیط زندگی آنها متغیر است. تایماز اگر در تهران زندگی میکرد، سوارکاری او چندان منطقی و باورپذیر نبود، اما در استان گلستان، سوارکاری نوجوانان، فعالیتی عادیست؛ ورزشی که شوربختانه با همه جذابیت آن، رو به زوال است! با این حال فضاهای مناسب طبیعت پارک ملی، محیط مناسبی برای سوارکاری تایماز فراهم میآورد. مارال دختری است که در خانوادهای با فرهنگ دلبستگی به محیط زیست بزرگ شده و به دلیل از دست دادن مادر، حس مادرانگی او، هم نسبت به انسان (تایماز) و هم حیوانها و جانوران (توله خرس، توله پلنگ، توله روباه و...) جلوه پیدا میکند. طبیعت، تنها جایی است که میتوان از آشوب و هیاهوی پر اضطراب شهرها، به آن پناه برد. طبیعت، انسان را به ارزشهای درونیاش باز میگرداند. روانشناس برجسته، یونگ، معتقد است بیماریهای روحی و روانی از وقتی فراگیر شد که انسان از طبیعت فاصله گرفت. بلایی که امروز سایه انداخته بر زندگی کودکان و نوجوانان ایران. در رمان نوجوان ایران، رابطه شخصیت اول داستان با طبیعت و عناصر آن، بسیار کم اتفاق افتاده و اگر هم باشد، دست کم من از آن بیخبرم. این رابطه در رمان سایهٔ هیولا، تجربهای تازه است. دوستی با ببر و تشکیل تیمارگاه و درمانگاهی برای حیوانها و جانوران آسیبدیده، آن هم توسط یک نوجوان، رویدادی تازه و متفاوت است. من باور دارم فیلمها و رمانهایی از این دست، میتواند علاقه و توجه کودکان و نوجوانان را به طبیعت و محیط زیست برانگیزد. کارکرد ادبیات و دیگر هنرها، حفظ و تقویت علاقه و توجه نوجوانان به ارزشهای رو به زوال از جمله احترام و تعلق خاطر به طبیعت، محیط زیست و زمین است.
سایهٔ هیولا، داستانی چند لایه است. لایههای آن هم به خوبی به هم بافته شدهاند. یکی از لایههای این فیلم، افرای فیلمساز است که میخواهد از مارال و رابطهاش با پلنگی که شیفتهاش شده، فیلم تهیه کند، اما ناخواسته میروند سوی داستان دیگری که داستان لاله است و چارچشم، آخرین ببر ایرانی که خود روایتی دیگر است. ضرورت حضور افرا در این داستان چه بود؟
افرا، بخشی از شیرازه رمان است. نقش راهسازی را دارد که برای عبور قطار آدمهای داستان ریلی میکشد تا بستر یک روایت موازی را فراهم آورد. وجود افرای جوان در کنار دیباج متأهل و پیر، به این موقعیت تاثیرگذار دراماتیک عمق بیشتری میبخشد و عواطف خواننده را در انتخاب دشوار مارال، (بین او و دیباج) بیشتر درگیر میکند.
این آقای افرا کیست که آمده درباره حیات وحش این منطقه فیلم بسازد، چه نسبتی با خودت دارد، آیا خودت نیستی؟ این شخصیت آیا در داستانهای دیگر تو هم حضور دارد؟
در میان شخصیتهای مخلوق ذهن یک نویسنده، یکی ممکن است به لحاظ کاراکتر به نویسنده رمان یا فیلمنامه نزدیکتر باشد. به هر روی، ما در بسیاری از آثار واقعگرا، رنگ و بو و رد پای نویسنده را در یکی از شخصیتهای داستان، ممکن است شاهد باشیم. در پاسخ به این پرسش که من آیا همان افرا هستم یا نه، پاسخ صریحی ندارم ولی بخشی از زندگی افرا در رمان «جنگ که تمام شد بیدارم کن» و افرای «سایهٔ هیولا» را من خود تجربه کردهام، منتها افرای سایهٔ هیولا در اقلیمی متفاوت ظاهر میشود؛ یکی در حاشیه کویر میگذرد و در دوران جنگ تحمیلی ایران و عراق و این یک در دو بازه زمانی اکنون و ۷۰ سال پیش در جنگلهای هیرکانی و هر دو افرا، در این دو رمان، در من جریان دارند.
سایهٔ هیولا، تنها، داستانی درباره محیط زیست نیست، یک لایه دیگر از داستان، به موضوع فیلمسازی و آگاهی درباره این رشته برمیگردد که جا به جا با سخنان آقای افرا در داستان پخش کردهای. مانند (ص ۴۵). کارکرد این لایه در این داستان چیست؟
باید یک منطق داستانی طراحی میشد که مارال و افرا، با دغدغهها و دلمشغولیهای مشترک، هممسیر شوند تا زمینهٔ دلبستگی میان این دو شکل بگیرد؛ به خصوص برای مارالی که شوق آشنایی و هدف ورود به این رشته را در سر دارد. نوجوانان در همه جای دنیا به سینما علاقه دارند و فیلمسازی حرفهٔ جذابیست و مخاطب نوجوان اگر دغدغهٔ یادگیری آن را هم نداشته باشد، از آشنایی با روند تولید یک فیلم، به خصوص اگر همراه با کشف و شگفتیهای نهفته در پس و پشت این پرده جادویی باشد، لذت میبرد.
سایهٔ هیولا، جدای از جنبه محیط زیستیاش که بسیار غنی است، گامی تازه در خلق یک داستان واقعگرای بلند در این حوزه است، آیا به نظرت نوشتن این گونه از داستانهای واقعگرا در این وضعیت چهقدر دشوار یا آسان است؟
کودک تا ۱۲ سالگی، نیاز دارد دامنه تخیلش گسترش یابد؛ از این روی است که به داستانهای تخیلی روی میآورد. کودک در این دوره سنی پایههای قدرت تصور، تجسم و تخیلش باید تقویت شود و هنر و ادبیات تخیلی به او کمک میکند که درعالم تخیل و ذهن، بر مشکلاتش غالب شود، یا پدیدهای مثل ترس را در عالم ذهن تجربه کرده و از آن عبور کند، اما به باور من نوجوان اگر به داستانهای جادویی و تخیلی علاقه هم داشته باشد، مقتضای سن اوست که واقعیتهای بیرون را در جهان ذهن تجربه کند و با عبور از آن، جهان درون را پالایش و غنی کند. نوجوان، مرز کودکی را پشت سر گذاشته و کمکم دارد خودش را برای زندگی در جامعه آماده میکند و پیش از تخیل، به شناخت واقعیتهای پیرامونش نیاز دارد تا به خود در مقابل جنبههای متفاوت این واقعیت مرموز، مصونیت ببخشد. کودک و نوجوان نیاز دارد برای فرار از واقعیتهای تلخ جهان پیرامون خود به جادو و جنبل و خیال پناه ببرد، اما نوجوان به خصوص نوجوانان در مناطق پربحران جهان، برای آمادگی زندگی در شرایط دشوار، باید با شناخت و هوشمندی به پیشواز واقعیتها برود. ژانر وحشت و ادبیات جادو و خیال با مخاطب نوجوان ارتباط برقرار میکند ولی نباید جایگزین ادبیات واقعگرا شود. من با واقعگرایی عریان و فاقد شکلهای خیال هم موافق نیستم و به تجربه آموختهام خاطرهنویسی و گزارش خشک واقعیت با اقبال نوجوان _ دست کم شهری امروز _ رو به رو نمیشود. من همهٔ سبکها و ژانرهای موردپسند نوجوانان را تجربه کردهام و معتقدم هر نویسندهای با درک نیاز مخاطب و توان خود، سبک و شیوهٔ نوشتناش را انتخاب میکند. بیگمان رمانهایی که مثل سایهٔ هیولا، به تعبیری بازآفرینی واقعیت است و زمینه پژوهشی دارد، گرچه وقتگیرتر و دشوارتر است، اما به خستگیاش میارزد.
در این داستان، از جنبه موضوعی نگاهات بلند و پیامبرانه است. یعنی مانند حکیمهایی سخن میگویی که طبیعت را ضرورت وجودی انسان میدانند، میتوانی این گونه نگاه به زندگی و این فلسفه برای زیستن را برای مخاطبان خودت باز کنی؟
نگاه پیامبرانه نیست. خواندهها، دیدهها، شنیدهها، تجربهها و آموزههایی است که ممکن است در نویسنده یا هر کس دیگر تبدیل شود به باور، نگاه و رفتار، حالا اسمش را بگذارید نگاه حکیمانه، پیامبرانه یا هر چیز دیگر. بخشی از نگرش فلسفی در این رمان، در ذات داستان جاریست و گاه در نشانههای بصری، در رفتارها، در جاهایی هم به صورت دیالوگ و نقل قول از آدمهای داستان. مارال هر بامداد، به آب، خاک، خورشید و درخت سلام میکند، چون از استاد طراحی نقشه قالیاش، «نیاز جان» آموخته اگر طبیعت را دوست بداری و به آن احترام بگذاری با تو قهر نخواهد کرد و بده بستانهای عاطفی میان انسان و طبیعت حال آدم را خوب میکند. افرا، در جایی میگوید: «من در هند کسی را دیدم که روی آب راه میرفت، از او پرسیدم، من چه کنم که بتوانم مثل تو روی آب راه بروم؟» حکیم گفت: «اگر بخواهی بر آب راه بروی باید سبکبال باشی». پرسیدم: «چگونه میشود سبکبال بود؟» حکیم هندی گفت: «وجود ما پر از زباله است، خشم، نفرت، شهوت، خشونت، بدخواهی، ریا، طمع، حسادت و... این زبالهها، وجود ما را سنگین و زمخت میکند، اما اگر این زبالهها را از ذهن و روحمان بیرون بریزیم، سبکبال میشویم.» چنین نگاهی به طبیعت و جهان هستی، انسان را از وجود انرژیهای منفی رها میکند و رهایی از انرژیهای بد، روح را تطهیر و معطر میکند. وقتی روان پاک بشود، انسان، پندار، گفتار و رفتار نیک پیدا میکند و رستگار میشود. طبیعت و جهان هستی، خیلی از این ارزشها را به انسان ارزانی داشته، منتها باید سخاوتمندانه دریچههای ذهن و روحات را به روی این ارزشهای آشکار و نهان طبیعت و جهان هستی باز کنی. وقتی مارال برای رسیدن به آرزوهایش درخت افرا را واسطهٔ خود و خدا قرار میدهد و به آن دخیل میبندد، این باور، تقدیس طبیعت است، چون درخت نماد طبیعت است، بهخصوص اگر از آن عسل شفابخش برآید!
در «سایهٔ هیولا» فرهنگ ترکمنی به روشنی دیده میشود. از «بخشیهای آوازخوان» گرفته، تا سنت اسبسواری و خوراکهای ویژهشان مانند «چکدرمه» (ص ۳۶) به نظرت آوردن این چیزها که فرهنگ مردم است، چه کمکی به شناخت فرهنگهای گوناگون جامعه ایران از راه ادبیات میکند؟
ایران، یکی از چند کشور بزرگ جهان است که از تنوع قومی و فرهنگی متفاوتی برخوردار است. سینما و ادبیات ما کمتر به قوم ترکمن پرداخته. نویسندگان خوبی چون ابراهیم حسن بیگی، یوسف قوجق، عبدالرحمان اونق و عبدالصالح پاک در حد توانشان برای شناخت بیشتر فرهنگ و ادبیات ترکمن کوشش کردهاند اما سایهٔ هیولا رمانی است که برای اولینبار نویسندهای از بیرون این قوم، برای نوجوانان ایران نوشته و تا آنجا که بازخورد کتاب نشان میدهد، شناخت قوم ترکمن و جاذبههای طبیعی پارک ملی گلستان، جذابیت زیادی برای نوجوانان غیرترکمن داشته و البته در فیلمنامه فرصت بیشتری داشتم تا به جنبههای بیشتری از زندگی و فرهنگ ترکمنها بپردازم. شناخت اقوام ایرانی از یکدیگر، باعث دلبستگی آنان به پهنهای فراتر از اقوام میشود که ایرانش مینامیم و به هر دین، آیین، زبان و فرهنگی باشیم، در عشق به این سرزمین، قلب مشترکیم. فرهنگ و زندگی ترکمنها، جذابیت و ظرفیت خوبی برای نویسندگان غیربومی دارد. در همین جا یاد میکنم از سریال پر مخاطب «آتش بدون دود»، اثر جاودان نادر ابراهیمی و نمایشنامه دلنشین «دلی بای و آهو»، اثر عباس معروفی.
نبرد میان شکارچیان و محیطبانها نبردی بسیار سخت و طاقتفرسا است. در عرصه واقعیت هم چنین است. یعنی آمدهای واقعیت را دوباره در داستان بازنمایی کردهای. چنان که اوبان پدر مارال میگوید: «برا اینکه وقتی تیری شلیک میشه، یعنی اینکه یک شکارچی یا در حال فراره یا در کمین شکار، اینجور وقتها احتمال درگیری و تعقیب و گریز زیاده و این یعنی بازی با آتش.» (ص ۲۷). هدفات از نمایش بازی با آتش چه بوده؟
مردم ایران شناخت زیادی از حرفهٔ محیطبانی ندارند، چون آنها در مناطق حفاظتشده و بیشتر کوهها، جنگلها و دشتها زندگی میکنند. یکی از راههای آشنایی کودکان و نوجوانان، غیر از ساخت فیلم و تألیف کتابهایی از جنس سایهٔ هیولا، با توجه به اینکه ما در آموزش و پرورش، هفتهای به نام آشنایی با مشاغل داریم، این زمان هر چند اندک، فرصتی است تا بچهها با حرفهٔ محیطبانی آشنا بشوند و این آشنایی، زمینه احترام، کرامت، حمایت و همکاری با آنها را فراهم میآورد. شما تا دو سه شبانه روز در یک پاسگاه یا قرارگاه محیطبانی در کنار محیطبانها زندگی نکنی و از نزدیک شاهد ترسها، تهدیدها، نگرانیها، فقر و دلتنگیهایشان نباشی، درکشان نمیکنی! بسیاری از آنها یک دوربین شکاری درست و حسابی ندارند تا بتوانند بخشی از قلمرو نگهبانی خودشان را رصد کنند. وسایل تعقیب و گریز مثل موتورسیکلت، اسب و خودروهای مجهز دشتپیما، یا ندارند یا اگر داشته باشند فرسودهاند و این در حالی است که امکانات شکارچیها مجهز و به روز است! آنها به باور من مظلومترین ضابطان قضایی هستند. در واقع ضابطی که سلاح دارد اما حق شلیک ندارد یعنی به دست خود خلع سلاح شده است. یعنی اینکه امکان دفاع از خود را ندارد. گاه شکارچیان، منطقهای را به آتش میکشند تا حیوانها در جهتی که کمین کردهاند فرار کنند. اکثر قرارگاههای محیطبانی، هیچگونه تجهیزات موثری برای خاموش کردن آتش ندارند. در اطراف قرارگاه میرزابایلو، من به همراه دو محیطبان با سطل و دبههای آب، آتش را که رو به گسترش بود، خاموش کردیم! تشکیلات سنتی محیطبانی، بدون حمایت ملی، توان حفاظت از محیط زیست را ندارد. از من نویسنده و فیلمساز و نماینده مجلس و دولت و قوه قضاییه همه و همه باید به آنها در هدف شریفی که دارند کمک کنیم. تا کنون بالغ بر ۱۵۰ محیطبان به دست شکارچیان شهید شدهاند و چندین برابر مجروح ... نهادهایی مثل بنیاد شهید باید محیطبانها را در صورت وقوع مرگ در هنگام مأموریت، شهید قلمداد کند و خانوادهاش را تحت پوشش قرار بدهد.
گاهی در متن داستان، روایتهای دیگری را هم داری، مانند روایت «باتر» و رفتن به گلیکش برای پیدا کردن داروی مادرش و رو به رو شدن با شکارچی بیرحم و پلنگ (ص ۴۰)، این روایتها را چگونه گردآوردی و به درون سایهٔ هیولا کشیدی؟
همهٔ شخصیتهای سایهٔ هیولا، محصول ذهناند. مستندهای سایهٔ هیولا در حد یک خبر و یک جمله است؛ اینکه مثلاً ببر مازندران در سال ۱۳۳۸ منقرض شده، همراه با تصویری از ببر، شکارچی و رئیس پاسگاه ژاندارمری کلاله، که با افتخار در کنار جسد ببر، عکسی به یادگار گرفتهاند! و همینطور دغدغههای شغلی محیطبانها که در همه جای ایران شبیه به هم است و مشکلاتی مثل قصاص و خطرها و تهدیدها و دردهای مشترکشان. لاله در حد یکی دو ترانه در نوای بخشیها و گویند نام دختر نوجوانی بوده که به غربت شوهر داده شده و پدرش که بخشی بوده، چند ترانه دلتنگی به میراث گذاشته، که امروز فقط شعرش در فرهنگ عامیانه ترکمنها جریان دارد و این لالهٔ سایهٔ هیولا، لاله نویسنده است و همینطور باتر، افرا و دیگران. امان در سایهٔ هیولا، شکارچی بوده و حالا اگر هم بخواهد برای نوههایش قصه بگوید، قصهاش چندان نباید دور از او، کارش و گذشتهاش باشد، از این روی قصههای او باید همسو با حال و فضای رمان باشد تا بستر روایت، روانتر گردد.
امان پدر است، اوبان، پسر است، مارال و تایماز هم نوههای امان هستند، یعنی سه نسل را در این داستان درگیر کردهای، آن هم نه در چارچوب خانه و خانواده، بلکه میانه بزرگترین پارک حیات وحش خاورمیانه، از چه روی این کار را کردهای؟
امان، که امروز در سایهٔ هیولا، یاور محیطبانی است، انقراض ببر مازندران را در کارنامه گذشته خود دارد! اما اکنون برای جبران این خسارت جانکاه، به یاری پسر و محیط زیست آمده تا تجربههای حرفهایاش را در اختیار او که نماد و نمونه محیطبانهای مسئول است، بگذارد. امان، گذشته است، اوبان امروز و مارال، فردای محیط زیست ایران و انتخاب این آدمها، آگاهانه است و پیامی در ذات خود و زیر پوست داستان دارد.
اوبان یک محیطبان معمولی نیست، او کارشناس ارشد محیط زیست و سرمحیطبان جنگل گلستان است، (ص ۹۲) زندگیاش در تهران را جمع کرده و آمده به جایی که پدرش سالها کار میکرده است، این در دنیای واقع آیا شدنی است، یا ساخته ذهن خودت است؟
بله، در میان فرماندهان قرارگاهها و مدیریت مناطق حفاظتشده و حتا محیطبانها، کسانی هستند که دانشآموختهٔ دانشکده محیط زیست و دیگر دانشگاهها هستند، اما در سایهٔ هیولا، دل کندن از تهران و جاذبههای شهریاش و روی بردن او به پارک ملی اتفاقی است که اگر امروز کمی استثنایی و همراه با تحسین و شگفتی است، فردا، فرار از شهرهای بزرگی چون تهران و پناه بردن به طبیعت، به باور من به یک آرمان و کنش جمعیِ دست کم بخش قابل توجهی از طیفهای تحصیلکردهٔ شهری و دلبستگان طبیعت، تبدیل خواهد شد. اوبان، پیشگام حرکت جریانی است که دارد در جامعه ما و در ابتدا در جغرافیای طبیعی مناطق حفاظت شده اتفاق میافتد و هر کنشگر محیط زیست اگر بخواهد مکان خدمتش را انتخاب کند، طبیعیست که به زادگاهش برگردد؛ به خصوص اگر او متعلق به قومی باشد که خاستگاهاش ترکمن و منطقه جغرافیای زیستی این قوم، استان گلستان باشد.
مادر مارال و تایماز در این داستان حضور ندارد، یعنی همسر اوبان درگذشته است (ص ۹۹). این فقدان و نبود مادر برای مارال و تایماز چه معنایی دارد؟
شاید بگویی فیلمنامه سایهٔ هیولا ربطی به رمان ندارد و فقط در چارچوب رمان پاسخ بدهم، اما من اشتباهم در رمان، در خصوص فقدان و غیبت همسر اوبان را، در فیلمنامه جبران کردم و حضورش باعث تقویت ساختار داستانی رمان شد. شایسته، همسر اوبان، بهطور مشکوکی به قتل میرسد اما در رمان به این مرگ پرداخته نمیشود؛ ضمن اینکه من میخواستم وجه زنانگی و مادرانگی مارال را در غیبت مادر، تقویت کنم و شرایط جدید، از مارال، شخصیتی میسازد که با میلیونها دختر نوجوان هم سن و سال او در ایران فرق دارد. او منفعل نیست، کنشگر است و این کنشگری از او شخصیتی قوی، جسور، کاری و مبتکر میسازد. او با ابتکار و همت خود، تیمارگاه و درمانگاهی برای حیوانهای آسیبدیده و یا مادر ازدستداده، میسازد و به سازمان حفاظت از محیط زیست استان تحمیل میکند. بهترین و گرانترین قالی را میبافد، برای پدر، پدر بزرگ و برادر، آشپزی میکند، نقش اول فیلم افرا را بازی میکند. نمیگیرد توی خانه بنشیند تا خبر اجرای حکم قصاص پدر را بشنود. مثل یک کنشگر محیط زیست حرکت میکند. به زندان میرود، به سراغ اولیای دم میرود، تلاش میکند، به دادگاه میرود، خودش را به آب و آتش میزند تا پدر را نجات دهد. برای نجات پدر از اعدام، تن به ازدواج با دیباج ۵۵ ساله متأهل میدهد اما در مقابل او جسورانه میایستد و مقاومت میکند و برای اعدام چند توله روباه، دیباج را به محاکمه میکشد ... و پنداری در غیاب مادر، سیر تکاملی شخصیتش، باورپذیرتر میشود. و اضافه کنم اضافه کردن شخصیت شایسته، مادر مارال، در فیلمنامه خیلی به گسترش و جذابیت داستان کمک کرد.
روایت لاله و ببر به نظر میرسد ساخته ذهن مردم همین منطقه است، چگونه این روایت را پیدا کردی؟
لاله، ساخته ذهن نویسنده است و البته در منطقه کندلوس شهرستان چالوس، دوستی یک زن با یک پلنگ را در قصههای عامیانه مردم این روستا داریم که دوستی مارال و پلنگ در رمان سایهٔ هیولا هم برگرفته از همین قصه است، اما در رابطه با دوستی دختری به نام لاله و ببر، پیشینهای در قصههای عامیانه مردم منطقه وجود ندارد و من برای روایت موازی و هدفی که داشتم، این قصه را ساختم؛ به قول فردوسی: «که رستم یلی بود در سیستان/ منش ساختم رستم داستان».
لالهٔ افسانهای کسی که در سیزده سالگی به نادر اوغلوی پنجاه ساله (تموچین شکارچی) فروخته میشود (ص ۸۱) نشانهای از سرنوشت غمبار زن ایرانی و در اینجا بهویژه زنان ترکمن و چیرگی فرهنگ مردسالار است. اینجا یک گره داستانی پیچ در پیچ درست کردهای، رابطه عاشقانه لاله با ببر سفید مازندران، اسارت خود لاله در چنگال به گفته خودت یک غول بیشاخ و دم، این تضادها نشانه چیست؟
پاسخ در دل خود پرسش هست. سرگذشت غمبار دختران نوجوان ایرانی در تضاد با جامعهای مردسالار و به تعبیری خشونتگرا. در واقع زن و طبیعت هر دو در این جامعه، مظلوم واقع شدهاند و تو گویی سرنوشتشان اینجا یکجورایی به هم گره خورده در تقابل با خشونتی که پنداری پایانی هم برایش نمیشود متصور شد!
در این داستان به نقش دامداران و شبانان در نابودی حیات وحش مازندران و ترکمن صحرا هم پرداختهای، نکتهای که واقعیت دردناک جامعههایی است که فرهنگ چوپانی در آن غالب است و دامداران برای تأمین امنیت گلههایشان بیرحمانه همهٔ گونههای گربهسانان یا سگسانان بزرگ را با کمک شکارچیان از پا در میآورند، و همچنان هم به این کار خود ادامه میدهند. آیا نمیخواهی در این داستان بگویی، آن گوشتی که از گوسفندهای پروار دشتها و کوهها نصیب ما آدمیان شهرنشین میشود، پشت خود تاریخی از کشتار و نابودی گونههای نادر حیات وحش را دارد؟
در همه دنیا دامداری در ردیف مشاغل پرشمار و فراگیر قرار دارد و تا زمانی که گوشت قرمز، بخش قابل توجهی از نظام غذایی مردم را تشکیل میدهد، دامداری و دامپروری (گوسفند و گاو) وجود دارد؛ منتها ما اینجا مشکل مدیریت در چرای دام داریم. بخشی از دامدارها در درون و یا در حاشیه مناطق حفاظتشده محیط زیست و سازمان جنگلها و مراتع، زندگی و فعالیت دارند. این دامدارها ممکن است هم به گونههای گیاهی آسیب برسانند، هم حیوانهای وحشی را که تهدیدی دائمی برای خود میدانند، به شیوههای گوناگون از بین ببرند، گاه با تفنگ، گاه با ایجاد دام و تله و گاه با کشتن تولههای آنها. آخرین ببر مازندران به دستور و خواست یک دامدار بزرگ در منطقه جنگلی کلاله کشته و نسلش برای همیشه منقرض شد.
در اروپا برای دامدارها دورههای آموزشی برگزار میکنند و با سیاستهای تشویقی و ایجاد تعلق خاطر به طبیعت، محیط زیست و سرزمین مادری، به آنها میفهمانند که بخشی از ثروت طبیعی آنهاست و باید برای خود، فرزندان و آیندگان، از آن محافظت کنند؛ همانطور که نیاکانشان از آن پاسداری کردند تا به آنان برسد. اگر گرگ، پلنگ و دیگر حیوانهای وحشی به گله آنها آسیبی برسانند، دولتها به آنها خسارت میدهند. این دامدارها اگر هم قرار باشد مسلح باشند، تفنگهایشان عمدتاً بیهوشکننده است. دولتها باید با برنامههای آموزشی، ذائقه غذایی مردم را به سوی مصرف کمتر گوشت قرمز هدایت کنند و آگاهی از ضرر و زیان گوشت قرمز در دراز مدت میتواند بر کاهش مصرف آن اثر بگذارد و من فکر میکنم برنامههای حمایتی از دامدارهای ساکن در مناطق حفاظتشده و مدیریت چرای دام، در این مناطق، عملیترین کاری است که اکنون دولت میتواند انجام بدهد و برای حفاظت از طبیعت، دامدارها را به مشارکت بگیرد و دامدار، خود بشود همیار محیطبان و جنگلبان
در ابتدای کتاب از شخصیتهای مازنی و ترکمن «دکتر علیاصغر جهانگیری»، «عبدالصالح پاک» و «یوسف قوجق» نام بردهای. در جاهایی هم ترانههایی به زبان ترکمن آمده است، مانند صهای ۸۴ و ۸۵، نقش این شخصیتها در آشنایی تو با فرهنگ مازنی و ترکمن و پیش بردن این داستان تا چه اندازه است؟
عبدالصالح پاک، یکی از دوستان نویسنده ترکمن است که در بندر ترکمن زندگی میکند. در یکی از سفرهای پژوهشیام، صالح، دو روزی با من به پارک ملی آمد. پس از دیدار و گفتوگو با چند شکارچی و محیطبان، شب به یک مراسم عروسی ترکمنها رفتیم که برای من مشاهده میدانی، جذابتر از مطالعات کتابخانهای است. اتفاق جذابی بود! دوست دیگر دکتر علیاصغر جهانگیری، نویسنده، پژوهشگر و مؤسس موزه کندلوس است. جهانگیری، سالها روی فرهنگ شفاهی مردم مازندران، به خصوص حوزه زادگاه خود، کندلوس، کار کرده و در یکی از این پژوهشها از رابطه عاطفی زنی با یک پلنگ میگوید که من در رمان سایهٔ هیولا (یادم نیست در صفحه چند رمان) به این رابطه، اشاره کردهام و اما یوسف قوجق از دوستان نویسنده و پژوهشگر ترکمن است که در سفر شیراز چند روزی با هم در هتلی هم اتاق شدیم و در میان گفتوگوهای شبانه به پایاننامه دانشگاهیاش با موضوع لاله در ترانههای عامیانه ترکمن سخن گفت.
لالهای که قوجق برای من روایت کرد، دختری کم سال بوده که روزگاری در سالهای دور، به غریبهای در روستایی دور، شوهر داده میشود و از آن پس به هر ترانهای که با مضمون دلتنگی و غریبگی در غم دوری دختران از زادگاهشان خوانده میشود، لعاله یا لاله، میگویند. این حرف قوجق، مثل آتش افتاد به جان من، چون درست، روزهایی بود که مشغول نوشتن رمان سایهٔ هیولا بودم. تا صبح نخوابیدم. ذهنم بدجوری درگیر شده بود. حالت کسی را داشتم که گوهری گران یافته و به دنبال پنهان کردن آن است تا در فرصتی مناسب آشکارش کند! این لاله را من اسطورهاش ساختم و کشیدم به درون رمانم تا همهٔ بخشیهای عالم برایش ترانههای دلتنگی بخوانند. هم برای او و هم برای ببری که دیگر نیست!
در سرتاسر داستان نگاهی سخت انتقادآمیز به وضعیت کاری و زیستی محیطبانها داری. یعنی به گونهای رفتار میکنی که انگار وکیل آنها هستی، از نداشتن موتور و ماشین درست حسابی، تا افزارهای نبرد و جنگی، تا کمبود حقوق و فداکاری آنها تا کشته شدن آنها در نبردهای ناعادلانه با شکارچیان، این وضعیت جانبدارانه را نسبت به این انسانهای شریف از کی به دست آوردی؟
حمایت، حفاظت و علاقه به محیط زیست و حیوانها، هم آموزشی است، هم فطری. من تا قبل از انجام پژوهشهای نخستین نگارش رمان سایهٔ هیولا، به صورت فطری و ذاتی به طبیعت و مظاهر آن علاقه و دلبستگی داشتم، چون خودم برآمده از طبیعت بودم و از کودکی با عناصر طبیعت ارتباط عاطفی عمیقی داشتم. پدرم باغ و مزرعهای در حاشیه شهر قم داشت که اژدهای توسعه زمخت شهر، بلعیدش و نیست شد. من همهٔ کودکی و نوجوانیام را در این مزارع و باغهای حاشیه شهر گذراندهام. بهطور طبیعی این همزیستی میان انسان و طبیعت، دوستی میآورد. یادم میآید در همین دوران، پسربچههای هم سن و سال من، وقتی سگی بیمار، ضعیف و مظلوم از کنارشان میگذشت، با چوب و سنگ، به جانش میافتادند. ولی بیدرنگ وقتی چشمشان به سگهای تهاجمی گلههای گوسفند میافتاد، موش میشدند و تنشان میلرزید! من یکبار به خاطر حمایت و نجات سگی از دست چند نفر که با چوب به جانش افتاده بودند، حسابی کتک خوردم و شانس آوردم که زنجیر یکی از آنها، زیر چشمم فرود آمد وگرنه کور شده بودم! پسربچههای نوجوان، این رفتار را با بچههای غریبه، بیمار، ضعیف و بیحامی هم داشتند و البته با حیوانها شدیدتر! من از همان موقع احساس کردم ما مردمان مظلومکش و ظلمپذیری هستیم!! حس دلبستگی به طبیعت در من، بیش از هر چیزی ریشه در این کودکی داشت، تا زمانی که برای پیشنوشت سایهٔ هیولا به پارک ملی گلستان و چند منطقه حفاظتشده دیگر در آذربایجان، لرستان، دماوند و لشکرک در تهران رفتم و از نزدیک با مشکلات و شیوه زندگی پرمخاطرهٔ محیطبانها، آشنا شدم. با این پیشزمینه، هر کسی هم جای من بود و این زندگیهای پرمشقت را از نزدیک میدید، بیگمان حامی سفت و سخت آنها میشد.
داستان سایهٔ هیولا هر چه پیش میرود، رنگ خشونت بیشتری به خود میگیرد، تا آنجا که اوبان، به اتهام کشتن یک شکارچی تا پای قصاص میرود. مارال برای نجات جان پدرش، با دیباج که از خانواده مقتول است، مجبور به ازدواج میشود و افرای فیلمساز را که عاشق او شده دست خالی به شهر میفرستد. با این همه، در آخر اوبان به سبب اقرار یکی از شکارچیها از زندان آزاد میشود و یک پایان خوش برای داستان، اما رگه تلخ این خشونتی که با حیات وحش ایران و محیطبانهای آن میشود، در در کام مخاطب میماند، به این قصد راه را رفتهای؟
پایان رمان خیلی تلخ بود، در واقع در شرایطی رمان به پایان میرسید که جای پدر و دختر عوض میشد. اوبان، پس از آزادی از زندان، وقتی به دیدار مارال در خانه دیباج میرود، میبیند دیباج مارال را در زیرزمین خانه انداخته و درش را قفل و زنجیر کرده و از خانه بیرون رفته است! در اینجا تمام نشانههای بصری در صحنهٔ ملاقات مارال و اوبان در زندان گرگان، به چشم میآید؛ بوی رنگی که به میلهها خورده، رنگ آبی، در و شکل و نوع قفل در و... این پایان برای رمان بزرگسال نه تنها بد نبود، بلکه بسیار تاثیرگذار و از ارزشهای ادبی و هنری بیشتری هم برخوردار بود، اما دوست نداشتم رمانی را که مخاطب آن نوجوانان هستند به تلخی تمام شود. فصل پایان کنونی را به آن اضافه کردم تا از زهر ناکامی مارال، افرا و اوبان، در شکستشان بکاهم، اما چون نمیخواستم این پایان به طرف رمانتیک هندی برود، فضای صحنههای پایانی را مه آلود کردم و گذاشتم اتفاقهای بعدی در ذهن مخاطب ادامه پیدا کند. اصلاً گیریم تلخیهای رمان سایهٔ هیولا را با تمهیدات داستانی میگرفتم، رنجها و تلخیهای زندگی محیطبانها در زندگی واقعی امروزشان را چگونه میتوانستم کمرنگ کنم!
برسیم به بازخورد مخاطبان از این داستان. میدانم که نویسندهای کوشا هستی و با مخاطبان خود ارتباط پیوسته داری و برای این داستان و کتاب هم خیلی سفر رفتهای. ممکن است به دو سه مورد از بازخورد مخاطبان این داستان هم اشاره داشته باشی؟
سایهٔ هیولا، چندینبار رونمایی شد و ده_ یازده بار هم برای آن، جلسههای نقد و بررسی برگزار شد که در بیشتر این نشستها من هم حضور داشتم. کسانی چون ناهید معتمدی، یوسف قوجق، اسفندیار رشیدی، میرشفیعی، هادی محمدی، رضا بابک و دیگران برای آن نقد نوشتند. این نقدها، اینجا و آنجا چاپ شد و به کوشش آتوسا روحافزا گردآوری و در دست چاپ است. این رمان، کتاب سال شورای کتاب کودک و کتاب سال کانون پرورش فکری شد. جایزه دوره پنجم جشنواره لاکپشت پرنده را دریافت کرد. یکی از چند کاندیدای کتاب سال جمهوری اسلامی در بخش نوجوان بود و از همه مهمتر، این رمان صدای محیطبانهای ایران است ولی تأخیر (نزدیک به دو سال) در تجدید چاپ کتاب، اگر نگویم تنور گرم آن را کمی سرد کرد، میتوانم گلایه کنم که از تعداد خوانندههای آن کاست و از همه مهمتر پخش بسیار بد آن است که کتاب را غیرقابل دسترس کرده، به طوری که در هیچ یک از شهرهای ایران امکان تهیه و خرید آن وجود ندارد!
مشکل دیگر این است که کانون در زمان قرارداد با نویسنده، از هر اثری که چاپ میکرد، ۲۰ کتاب به کتابخانههای کانون میفرستاد. این تعداد در دوران مدیریت آقای حاجیانزاده به دو جلد رسید، که یکی به مخزن میرفت و تنها یک نسخه در اختیار خوانندگان قرار میگرفت. یادم میآید در شهرک کلاله، ۱۱ نوجوان که قرار بوده در مراسم رونمایی سایهٔ هیولا در شهر گنبد شرکت کنند، رمان را پاره کرده بودند و فصلها را خوانده و میان خود تقسیم کرده بودند! بعد خودشان کتاب را صحافی کرده و در شهر گنبد به من نشان دادند و من این نسخه صحافی شده را به تهران آوردم و در اختیار مدیران وقت کانون قرار دادم تا بدانند چه جفایی در حق نویسندگان میشود و رمانهایی که با خون دل نوشته میشود، برای خواندن مخاطبانشان چگونه با خساست و بیانگیزگی توزیع میشود! من تمامی مشکلات کانون در چاپ و پخش کتاب را با آقای فاضل نظری، مدیر عامل امروز کانون، در میان گذاشتم! و انتظار دارم برطرف شود.
در میان مخاطبان و بازخوردها، دلنوشته دختر نوجوانی به نام مریم بود که در کلاله زندگی میکرد و در جشنواره باشگاههای کتابخوانی برگزیده شد و بازخورد دیگر یادداشت رضا بابک (هنرپیشه) بود که نوشته بود این رمان احساس احترام و دلبستگی به محیطبانها را در من بیخبر از این حرفه، بیدار کرد. یکی دیگر از بازخوردهای جالب این رمان، نامه پسر نوجوانی بود که نوشته بود پس از خواندن این رمان، تفنگ پدرم را به همراه یکی از دوستانم که پدرش محیطبان بود و در اثر اصابت تیر شکارچیها پایش آسیب دیده بود، به جنگل بردیم و سوزاندیم و من به خاطر کارم یک هفته کتک خوردم و در خانه زندانی شدم، با این وجود خوشحالم، چون این تفنگ میتوانست جان حیوانهای زیبای زیادی را بگیرد و شاید هم یک محیطبان بیپناه را که پسر یا دختری به سن و سال من داشت!