ابیگل، ورونیکا و ناتالی به جشن تولد دوستشون کاتارین رفته بودند.اونها با هم بازی کردند و کیک و بستنی خوردند. وقتی کاتارین هدیههای تولدش رو باز کرد، همهٔ روبانهای هدیهها رو به موهاش بست. ابیگل، ورونیکا و ناتالی از این کار او خندهشون گرفت.
وقت رفتن به خونه، کاتارین به دوستانش گفت: «هر کسی میتونه یک بادکنک با خودش ببره.» ابیگل یک بادکنک به رنگ زرد روشن، و ورونیکا یک بادکنک سرخ تیرهرنگ برداشت. ناتالی که گاهی شیطنت میکرد، دو تا بادکنک برداشت: یکی سبز، یکی سرخ.
کاتارین گفت: «تنها یک بادکنک باید برداری. اون بادکنک دیگه برای دوست دیگهام، الیزابته.»
ناتالی جیغی زد و پاهاش رو به زمین کوبید و گفت: «من دو تا بادکنک میخوام! یکی نمیخوام، یکی کمه!»
ابیگل با اخم به ناتالی گفت: «یکی از بادکنکها رو به الیزابت بده ، وگرنه دیگه با تو دوست نیستم!»
ورونیکا هم ناراحت شد و گفت: «ناتالی، یکی از بادکنکها رو به الیزابت بده!»
ناتالی اول به دوستانش و بعد به الیزابت نگاه کرد. با این که دلش نمیخواست، اما بادکنک سبزرنگ رو به الیزابت داد.
الیزابت لبخندی زد و بادکنک رو از ناتالی گرفت. کاتارین هم لبخندی زد و گفت: «آفرین! حالا موقع کیک تولده که از اون هم یک تکه بردارید و با خودتون ببرید.»
کاتارین چهار تکه از کیک برداشت، یک تکه به ابیگل، یک تکه به ورونیکا، یک تکه به الیزابت و یک تکه هم به ناتالی داد.
وقتی که مادرها اومدند تا بچهها رو با خودشون ببرند، ناتالی به مادرش گفت که یک بادکنک به الیزابت داده: «کاتارین هم به من یک تکه کیک تولد داد.»
مادرِ ناتالی، کاتارین رو بغل کرد و گفت: «تولدت مبارک عزیزم!»
ناتالی فریاد زد: «تولدت مبارک کاتارین!» و بعد، خوشحال از این که بادکنک رو به الیزابت داده، به خونهشون رفت.