جین روی کندهی درخت نشست و به یک زنبور نگاه کرد: «من تابستون رو خیلی دوست دارم … تابستون رو دوست دارم … زنبور و چمن رو دوست دارم … گل و آفتاب رو دوست دارم …»
جیم کنار جین نشست: «من زمستون رو دوست دارم … برف و یخ و آدم برفی و برفبازی رو دوست دارم …»
«برای چی از هوای سرد خوشت میاد؟ اینجا تو اسکاتلند که همیشه هوا سرده. زمستون که میشه من دستهام یخ میزنه و مجبور میشم دستکش دستم کنم. تازه، رنگ برف سفیده و وقتی خورشید درمیاد، چشمهام رو میزنه و انگار کور میشم … من که از زمستون خوشم نمیاد.» جین بازوهای خودش را مالش داد: حتی حرف زدن از برف هم باعث میشد که سردش بشه.
«ولی من از تابستون خوشم نمیاد. آخه تابستون هوا خیلی گرمه و من همهاش تشنهام میشه. تازه، از زنبور هم خوشم نمیاد … گل هم که مال دخترهاست.» جیم کمی از آب توی لیوانش رو مکید: «میبینی؟ حتی به یاد تابستون هم که میافتم تشنهام میشه! میدونی چیه؟ راستش من دلم میخواد یک بار برم تو دریای شمال، توی یخها شنا کنم!»
مامان جین خندهای فلفلنمکی کرد: «شما دو نفر چرا از بهار لذت نمیبرین؟ بهار که میشه، یعنی که دیگه زمستون نیست؛ تابستون هم هنوز نرسیده. من عاشق فصل بهارم!» جین و جیم که گوسالهای رو دیده بودن، به سمت پرچین دویدن.
جین گفت: «تو تابستون، گاوها بزرگ میشن.»
جیم گفت: «تو زمستون، گاوها بزرگتر میشن.»
مادر گفت: «خوب بچهها، حالا دیگه بیاین بریم توی خونه. تخممرغ جوشوندهام، بریم بخوریم.» با این حرف، بچهها رفتند برای خوردن تخممرغ.