ویکتوریا گل نرگس رو از همهٔ گلها بیشتر دوست داشت. بهار که میشد، توی باغ، گل نرگس میرویید. به نظر ویکتوریا اینطور میاومد که گل نرگس شبیه یک شیپور زرد روشنه. پروانههای صورتیرنگ به سراغ گلها میاومدن تا شهد اونها رو بنوشن و گرده جمع کنن. زنبورعسلهای درشت و پرمو، وزوزکنان از گلی به گل دیگه پر میکشیدن. ویکتوریا بوی دلپذیر گلهای نرگس رو خیلی دوست داشت. وقتی باد میوزید، سر گلها به پایین و بالا حرکت میکرد. برگهای تازهٔ درختها در باد موج میزد و صدای زمزمهای از اونها برمیخاست. ویکتوریا هر روز گلها رو آب میداد تا زودتر بلند بشن. آفتاب، بر گلبرگهای لطیف نرگس بوسه میزد.
ویکتوریا گاهی خاکهای پربار قهوهایرنگ رو با دست از زمین برمیداشت. کرمها توی دستش میلولیدن. وقتی توی خاکها مینشست، مورچهها از پاهاش بالا میرفتن. وقتی یک کفشدوزک روی بینیاش مینشست، ویکتوریا از خنده ریسه میرفت. در موقع بارندگی، قطرههای بارون از ابرهای خاکستریرنگ پایین میاومدن و از برگهای نرگس فرومیچکیدن.
اون موقع بود که ویکتوریا پوتین و بارونیش رو میپوشید. بارونیش به رنگ گلهای نرگس بود. اون توی چالهچولهها میپرید و با این کار، آب به پاهاش میپاشید. بارون که قطع میشد، رنگینکمون تو آسمان پهن میشد. به جای ابرهای خاکستری، ابرهای سفید پفکرده، به آرومی از عرض آسمون میگذشتن. ویکتوریا دوست داشت که رزهای صورتی، بنفشهها و زنبقها رو بو کنه؛ اما هیچیک از اونها مثل گل دلخواه ویکتوریا- یعنی گل نرگس- خوشبو و زیبا نبود.