صدای شترق سیلی محکمی توی قهوهخانه پیچید...
مشتریها که مشغول بازی تختهنرد و دومینو بودند و آنها که صحبت میکردند، در آن واحد ساکت شدند. حتی شاگرد قهوهچیها و چایریز که همیشه عادت دارند مرتب با استکان و نعلبکی بازی کنند و سروصدا راه بیندازند، سکوت کردند.
تمام سرها به طرف محلی برگشت که صدای شترق سیلی از آنجا بلند شده بود... کسی که سیلی خورده بود، مردی چاق، قدبلند و تنومند و برعکس، آنکه سیلی زده بود، آدمی لاغرمردنی و زردنبو به نظر میرسید!
یارو چنان محکم بیخ گوش طرف زده بود که جای پنج انگشتش روی گونههای سمت چپ صورت مرد چاق نقش بسته بود.
پلیس که سهل است، هر آدم بیطرفی با یک نگاه میتوانست بفهمد چهکسی سیلی خورده... مشتریهای قهوهخانه منتظر بودند، مرد چاق به مرد لاغر حمله کند و او را زیر مشتولگد لهولورده کند... ولی جریان اینطور نشد...
مرد چاق درحالیکه با دست صورتش را میمالید، به مشتریها رو کرد و گفت:
- شماها شاهدین که این مرتكیه من رو زد؟ !
صدا از کسی درنیامد... انگار مشتریهای قهوهخانه سِحر شده بودند... مرد چاق بدون توجه به عکسالعمل مشتریها به طرف مرد لاغر، که تا شانههای او هم نمیرسید، برگشت. بعد هم گفت:
- راه بیفت بریم کلانتری .
مرد لاغراندام مثل کسی که با حرکت دست مگسی را کیش میکند، مرد چاق را به عقب هول داد:
- برو پی کارت... دستور نده!
مرد سیلیخورده از قهوهخانه بیرون رفت... کسی که سیلی زده بود مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده روزنامهاش را باز کرد و مشغول مطالعه شد... مشتریهای قهوهخانه هم سرگرم بازی و کارهایشان شدند، بعد از چند دقیقه مرد سیلیخورده با پاسبانی برگشت و مرد لاغراندام را به پلیس نشان داد:
- طرفم اینه... همه دیدن... شاهدن...
پاسبان مرد لاغراندام و چهار نفر دیگر را که کنار میز آنها نشسته بودند به کلانتری برد. توی کلانتری مرد سیلیخورده گونهی سرخش را نشان داد و گفت:
- من از این آدم شکایت دارم... به من سیلی زد... اینها هم دیدن...
رئیس کلانتری اول از شاکی بازجویی کرد:
- چرا این آقا تو رو زد؟ چه حسابوکتابی با هم داشتید؟
شاکی جواب داد:
- من اصلاً این آقا رو نمیشناسم و نمیدونم چرا به من سیلی زد.
شهود گفتند: «ما نه چیزی دیدیم... نه چیزی شنیدیم...»
اما مرد لاغراندام خیلی جدی و صریح گفت:
- جناب سروان بنده منکر نیستم... من به این آقا یک سیلی محکم زدم که اگر هرکس جای او بود، میافتاد روی زمین .
رئیس کلانتری با تعجب و ناباوری پرسید:
- چرا؟ حسابوکتابی با هم داشتین؟ بهت توهین کرد؟
- نه... هیچ کاری با هم نداشتیم و قبلاً هم نمیشناختمش.
رئیس کلانتری ناراحت شد:
- پس مرض داشتی ندیده و نشناخته این بابا رو زدی؟
- اجازه بفرمایید جریان رو تعریف کنم.
- بگو... شاید حق با تو باشه...
مرد لاغراندام نفس بلندی کشید و شروع کرد به حرف زدن:
- دیشب که از سر کار برگشتم، دیدم برقِ خونه رو برای اینکه پول نداديم قطع کردن... توی تاریکی موندیم. مادرم دوساله مريضه... بیچاره تا صبح توی تاریکی ناله کرد... پول نداشتم براش دوا بخرم... صبح که از خواب بیدار شدم طرف راستم که جلوی پنجره بود، طوری سِر شده بود که نتونستم از رختخواب بلند شم. چون شیشهی پنجرهها شیکسته و با وجود این هوای سرد هم پول نداشتیم شیشه بندازیم. برای همین یه پارچه جلوی پنجره آویزون کردیم... خیلی ببخشید، وقتی با هزار زحمت رفتم توالت، دیدم آب هم قطع شده... هوا سرد بود و بارون تندی میبارید... اومدم توی اتاق، دیدم بخاری هم نفت نداره... قند و چایی هم هیچوقت توی خونهی ما پیدا نمیشه. یک تیکه نون خالی برداشتم و از خونه اومدم بیرون که با این وضعِ ترافیک زودتر برسم سر کارم. جلوی در مأمور اجرا يخهم رو گرفت... معلوم شد صاحبخونه به دلیل عقب افتادن کرایه اجراییه صادر کرده... توی خونه چیزی نداشتیم که به درد مأمور اجرا بخوره، ولی خجالت میکشیدم مأمور اجرا و وکیل صاحبخونه وضع زندگیم رو ببینن... هرچی خواهش و تمنا کردم فایده نداشت... اومدند توی اتاقم... وکیل صاحبخونه که نمیخواست دست خالی برگرده، کاناپهای رو به مأمور اجرا نشون داد که گوشهی اتاق بود:
- علىالحساب این رو توقیف کنیم تا بعد.
وقتی دست برد کاناپه رو برداره... چند تیکه لحاف پاره و شلوار کهنه از روی صندوق تختهای افتاد زمین. یارو حسابی خيط شد... رادیوی کهنهای رو که توی طاقچه بود برداشت. مدتها بود دعا میکردم یک نفر پیدا بشه و این رادیوی لعنتی رو که بلای جون من شده ازم بگیره و راحتم کنه. یازده ماه از سال رو توی مغازهی تعمیراتی بود... هرچی پول درمیآوردم بابت تعمیرش میدادم... وقتی از خجالت مأمورها، خیس عرق میخواستم از در برم بیرون، زنم گفت: «دختره مدرسه نمیره.»
پرسیدم: «چرا؟»
جواب داد: «معلم ورزش ازش شلوار سفید خواسته، گفته هرکس کفش کتونی و شلوار سفید نداره مدرسه نیاد.»
گفتم: «خیلی خوب نره... بهتر... مدرسهها که چیزی به بچهها یاد نمیدن، بمونه خونه بهتره.»
زنم گفت: «روغن هم نداریم... بلغور هم تمام شده... برای ناهار یک فکری بکن...»
صبر نکردم بقیهی حرفش رو بزنه... از خونه دویدم بیرون... کارم دیر شده بود... از یک طرف بارون میاومد، از طرفی هم اتوبوس ساعتی یکی دو تا میاومد و سوار اتوبوس شدن کار حضرت فیل بود. زیر کفشهام هم سوراخ بود و آب و گل پر شد توی کفشم... از سرما داشتم مثل بید میلرزیدم... دیدم فایده نداره برم سر کار... با این وضع، ظهر هم نمیرسم... سر راه چشمم به قهوهخونه افتاد. گفتم برم تو... یه چایی بخورم و گرم شم... وارد قهوهخونه شدم... آب از سر تا پام میچکید. رفتم یک گوشهای نشستم و به قهوهچی گفتم یک چایی داغ بیار... این آقا که سیلی خورده کنارم نشسته بود و داشت روزنامه میخوند... خیلی دلم میخواست با یک نفر دردودل کنم و حرف بزنم. ازش بپرسم عاقبت کار ما به کجا میکشه؟ توی این فکر بودم که این آقا با عصبانیت، روزنامه رو پرت کرد و گفت: «مملکت داره میره سمت پرتگاه.» خیال کردم اون هم مثل من درد داره و گرفتاره... من هم که دنبال همدرد میگشتم ازش پرسیدم:
- حضرت آقا چی شده؟ چرا ناراحت شدین؟
آقا با عصبانیت جواب داد: «چی میخواستی بشه، توی این مملکت یک داور حسابی نیست.»
اول منظورش رو نفهمیدم. نمیدونستم منظورش از داور چیه؟
پرسیدم: «منظورت قاضی خوبه؟ »
آقا نگاه چپچپی بهم کرد و جواب داد: «نه بابا... منظورم داور فوتباله. بيشرف دیروز طرف تیم رقیب رو گرفته!»
آقای رئیس کلانتری به شرفم قسم میخورم که هیچ نفهمیدم چی شد. تا حالا تو زندگی یک تلنگر هم به کسی نزدم. انگار چکش زدند توی سرم... بدون اختیار و اراده دستم بالا رفت و سیلی محکمی بهش زدم که برق از چشمش پريد! من منکر نیستم که بهش سیلی زدم، ولی به خدا قسم قصد زدن نداشتم و بیاراده این کار رو کردم... انگار زور رستم تو بازوهام پیدا شده بود... خودتون قضاوت کنید... مملکت گرفتار چه مشکلاتیه... آقا فکر چیه؟! خلاصه، کاریه که شده و من هم دقدلیم رو درآوردم. حالا هم حاضرم هر مجازاتی که تعیین کنید بکشم...
رئیس کلانتری به صورت مرد چاق و نیرومند که کشیده خورده بود، نگاه کرد... دندانهایش را روی هم فشار داد و گفت:
- يالله آشتی کنید...
مرد چاق سیلیخورده جواب داد:
- من آشتی نمیکنم...
رئیس کلانتری که از عصبانیت رنگش سرخ شده بود، به پاسبان گفت:
- بسیار خوب. تو گزارشت بنویس که شاکی میگه مملکت داره به طرف پرتگاه میره...
مرد چاق و تنومند چنان یکهای خورد که درد سیلی یادش رفت... یک قدم جلو رفت و گفت:
- جناب سروان غلط کردم... هرچی میفرمایین اطاعت میکنم...
رئیس کلانتری با تبسم گفت:
- زود باشین همدیگر رو ببوسید و آشتی کنید...
مرد کتکخورده جای سیلی را کمی مالید و دست در گردن مرد لاغراندام انداخت. او را بوسید و گفت:
«خوشه حلالت باشد...»