مردی سه پسر داشت. دو پسر بزرگاش بچههای شوخ و خوبی بودند و کارهای خانه را انجام میدادند، اما پسر کوچکاش ایوان که جوان بیآزاری بود وضع دیگری داشت. او یا در جنگل میرفت و قارچها راجمع میکرد و یا در خانه کنار بخاری دراز میکشید و استراحت مینمود.
وقتی پیرمرد حس کرد که مرگاش نزدیک شده است، هر سه پسر را خواست و بهآنها گفت: بچههای من شما باید پس از مرگم سه شب متوالی آنهم هر شب یکنفر از شما سر قبرم حاضر شود و برایمن نان بیاورد.
پدر مرد، او را دفن کردند نوبت پسر بزرگش بود که میبایستی سر قبر پدر حاضر شود اما از ترس یا براثر تنبلی رو به برادر کوچکش نمود و گفت:
امشب تو بهجای من سر قبر پدر حاضر شو در عوض منهم یک نان قندی برایت خواهم خبر خرید، ایوان قبول کرد و نان را گرفت و سر قبر پدر حاضر شد و همانجا نشست و منتظر ماند. نیمههای شب زمین شکافته شد، پدر از قبر در آمد و گفت: چه کسی بهملاقاتم آمده؟ پسر بزرگم تو هستی؟ حرف بزن چه خبر؟ آیا سگها عوعو میکنند؟ گرگها زوزه میکشد، بعد از مرگم کی گریه میکند؟ ایوان جواب داد: پدر جان منم همه حالشان خوب است جای نگرانی نیست
وقتی پدر نان را خورد دوباره میان قبردراز کشید و ایوان هم از جا برخاست و بهمنزل رفت وقتی از جنگل میگذشت قارچها را جمع کرد. در خانه برادرش پرسید:-پدر را دیدی؟
- بله او را دیدم
-ناناش راخورد؟
-آنقدر خورد تا سیر شد.
شب دوم نوبت پسر دوم بود که میبایستی سر قبر پدر حاضر شود، اما او هم یا بر اثر ترس و یا تنبلی اینطور گفت:
- ایوان تو بهجای من سر قبر پدرحاضر شو و منهم قول میدهم که کفشهای خوبی برایت بخرم.
- بسیار خوب موافقم ایوان دوباره نان را برداشت و سر قبر حاضر شد و همانجا نشست و منتظر ماند وقتی نصف شب شد زمین دهن باز کرد و پدرش از جا برخاست و گفت:
- کی ملاقاتم آمده؟ پسر کوچکم تو هستی حرف بزن وضع چطور است از خانه چه خبر؟
آیا سگها عوعو میکنند، گرگها زوزه میکشند، بچههایم از دوریم گریه میکنند؟
-پدرجان همه حالشان خوب است جای نگرانی نیست. وقتی پدر نان راخورد در قبر دراز کشید و ایوان هم از جا برخاست و بهراه افتاد و از وسط جنگل گذشت قارچها را جمع کرد. در خانه برادرها پرسیدند:
-پدر نان را خورد؟ ایوان هم جواب داد: آنقدر خورد تا سیر شد.
شب سوم نوبت ایوان بود که میبایستی سرقبر پدرحاضر شود ولی به برادراناش گفت: حالا دو شب است که من سر قبر حاضر میشوم امشب شما باید آنجا بروید من میخواهم کمی استراحت کنم
برادرها گفتند: رفتن ما فایدهای ندارد، دو شب تو رفتی امشب هم برو
- بسیارخوب موافقم.
ایوان نان را برداشت و سر قبر حاضر شد و همان جا نشست، در نیمهها شب زمین شکافته شد پدرش از جا برخاست و گفت:
به چه کسی بهملاقاتم آمده، پسرم ایوان توهستی؟ حرف بزن اوضاع چطور است از خانه چه خبر؟ آیا سگها عوعو میکنند گرگها زوزه میکشند؟ بچههایم از دوریم گریه میکنند؟
پسرش جواب داد: من ایوان هستم، همه چیز روبراه است. پدر نان راخورد و گفت:
- پسرم تو تنها کسی هستی که بهحرف من گوشی دادی و هر سه شب سر قبرم حاضر شدی و ازدیدنم نترسیدی بخاطر این کار پاداش خوبی بهتو خواهم داد تا برای همیشه خوشبخت بشوی. حالا این دهنهٔ اسب را بردار و بهصحرا برو و صدا بزن: اسب طلائی، اسب عاقل و باهوش، از روی علفها و برگها عبور کن. پیش من بیا، وقتی اسب پیش تو آمد گوش راستش را بهتو نشان میدهد داخل آن میشوی و از گوش چپاش خارج میگردی، آنوقت سوارش میشوی تا هرجا که بخواهی ترا ببرد.
ایوان دهنه اسب را برداشت از پدر تشکر کرد و حرکت نمود و بخانه آمد موقع عبور از جنگل قارچهای وسط راه را جمع کرد. برادرها از ایوان پرسیدند:
- پدر ما را دیدی؟ -بله او را دیدم. -نانش را خورد؟ -آنقدر خورد تا سیر شد، ولی دستور داد که بعد از این کسی بهدیدنش نرود.
یکروز پادشاه کشور اعلان کرد، هر جوان شجاعی در صورتی که بخواهد میتواند درقصر حاضر شود زیرا دختر محبوب و بسیار زیبایش بالای برجی که زیر آن دوازده ستون و دوازده برج قرار دارد نشسته است، تاکسی که سوار اسب است ظاهر شود و بتواند با یک خیز خود را بهاو برساند و لبانش را ببوسد. این سوار هرکه باشد پادشاه، دختر محبوب و عزیزش را زن او خواهد کرد و مقداری جهاز بهاو خواهد بخشد ونصف کشورش را نیز بهاو خواهد داد،
و برادران ایوان وقتی این خبر را شنیدند پیش خود گفتند بههرحال میتوان آنها را آزمایش کرد اسبهای خود را کاه دادند آنها را زین کردند، لباسهای فاخری بهتن نمودند و موهای سرشان را شانه زدند وبهراه افتادند ایوان که کنار بخاری نشسته بود و آنها رانگاه میکرد گفت:
- خواهش میکنم مرا هم با خودتان ببرید تا شانس خود را بیازمایم. آنها گفتند:
۔ احمق جان بهجای اینکه خودت را ناراحت کنی کنار بخاری بنشین، بهصحرا برو قارچها را جمع کن. سپس هر دو برادر سوار اسبهایشان شدند کلاهشان را تا بناگوش پائین کشیدند سوت زنان و فریاد زنان چهار نعل چون بادی از آنجا دور شدند.
ایوان دهنهٔ اسب را در دست گرفت از منزل خارج شد همانطوریکه پدرش گفته با صدای بلندی فریاد زد: اسب طلائی، اسب عاقل و دانا، از روی علفها و برگهای جنگل عبور کن و پیش من بیا بیآنکه کسی متوجه شود فوراً اسب ظاهر شد، زمین زیر پایش میلرزد از سوراخهای بینیاش گرمای مخصوصی احساس میشد و از گوشهای برافراشتهاش دود خارج میگشت، ناگهان ایستاد و از ایوان پرسید: -با من چکار داشتی؟ ایوان او را نگاه کرد دهنه را در دهانش قرار داد و داخل گوش راستش شد بلافاصله از گوش چپش خارج گشت و بهصورت جوان بسیار زیبائی درآمد که کسی نمیتوانست باور کند آنگاه سوار اسب شد. اسب چهار نعل بهحر کت درآمد، زیر پایش زمین میلرزید و دم درازش کوهها و درهها را جاروب میکرد و هیچ چیزی نمیتوانست او را از حرکت باز دارد.
ایوان به قصر، همان جایی که عده زیادی جمع شده بودند نزدیک گشت شاهزاده خانم بالای برجی که روی دوازده ستون و دوازده برج قرار داشت کنار پنجرهای نشسته بود پادشاه از قصر خارج شد و گفت:
. من بهکسیکه با یک خیز بهکنار پنجره نزدیک شود ولبان شاهزاده خانم راببوسد هم دخترم را بهعقدش در خواهم آورد وهم نصف سرزمینم را بهاوخواهم بخشید،
جوانان دلیر اسبهای خود را بهجهش واداشتند اما بهقدری پنجره بلند بود که کسی نمیتوانست بهآن برسد برادران ایوان نیز خیلی سعی کردند ولی به نصف برج رسیدند. آنوقت نوبت بهایوان رسید اواسب طلائیاش را بهجهش واداشت و با سوت و فریاد او را به پرش تشویق کرد ولی اسب به پنجره نرسید. درباره سوت زد از جا پرید باز هم نتوانست به پنجره برسد ناچار برگشت و دور زد اسبش را با زدن مهمیز تحریک کرد، آنوقت چون جرقهای از جا پرید و خود را به پنجره رسانید و لبان زیبای شاهزاده خانم قشنگ را بوسید. دختر جوان نیز با حلقه انگشتری روی پیشانیش مهر زد تمام افرادی که آنجا بودند فریاد زدند: -او را بگیرید، نگذارید، فرار کند! اما ایوان از نظر غایب گشت و معلوم نشد از چه راهی فرار کرده است. موقعی که اسب طلائی بهدشت همواری رسید همانجا ایستاد پسر جوان داخل گوش چپش شده از گوش راستش خارج گشت و بهصورت ایوان قبلی همان ایوان بیگناه ظاهر شد، آنوقت اسبش را رها کرد و بهمنزل رفت، بین راه قارچها را از روی زمین برداشت و پیشانیش را با نوار بست و کنار بخاری دراز کشید.
وقتی برادرها بهمنزل برگشتند آنچه را که دیده بودند برای او تعریف کردند و گفتند در برابر قصر جوانهای بسیار شجاعی بهچشم میخورد مخصوصاً یکی از آنها با یک جهش اسب را به شاهزاده خانم رسانید و لبانش را بوسید البته آمدن او را دیدند ولی رفتن او را کسی ندید.
ایوان در جای خود نشسته بود و در جواب گفت: اگر این جوان من بودم؟ ناگهان هر دو برادر با خشم و ناراحتی فریاد زدن تو دیوانهای و درست مثل دیوانهها حرف میزنی! احمق جان کنار بخاری دراز بکش و قارچهایت را بخور! ایوان نوار پیشانی خود را ازجاییکه شاهزاده خانم مهر زده بود برداشت، خانه فوراً غرق در روشنائی شد برادرها ترسیدند و فریاد زدند:
-احمق چکار میکنی تو داری خانه را آتش میزنی؟
خلاصه روز بعد حاکم شهر تمام شاهزادهها و تاجرها وجوانها و پسرهای شهر را در قصر خود به مهمانی بزرگی دعوت کرد برادران ایوان خود را برای رفتن به مهمانی حاضر کردند، ایوان بهآنها گفت:
. خواهش میکنم مراهم بههمراه خودتان برید! -آخر احمق جان چرامیخواهی کاری را که دیگران میکنند توهم بکنی؟ مثل همیشه کنار بخاری بشین و قارچها را بخور!
پس سوار اسب شدند و از آنجا رفتند، ایوانهم پیاده حرکت کرد و بهمهمانی رفت و گوشهای نشست.
شاهزاده خانم از میان مهمانها عبور نمود و در صدد برآمد تا جوانی را که پیشانیش مهر خورده پیدا کند، همه مهمانها او را نگاه میکردند وقتی بهایوان که صورتش بر اثر دودهٔ بخاری سیاه شده بود، روبرو شد قلبش بهشدت زد از او پرسید:
- کی هستی؟ از کجا میآیی؟ چرا پیشانی خود را بستهای؟ ایوان جواب داد:-پیشانی من بهجائی خورده است.
شاهزاده خانم نوار پیشانش را باز کرد ناگهان قصر روشن شد دختر جوان فریاد زد: -مهر من روی پیشانی این جوان خورده. این همان کسی است که باید با من ازدواج کند.
پادشاه جلو آمد و گفت: چه نامزد زشتی چقدر صورتش کثیف است!
ایوان به شاه گفت: اجازه بدهید تا صورتم را پاک کنم شاه اجازه داد ایوان از قصر خارج شد و دوباره فریاد زد: اسب طلائی، اسب عاقل و باهوش، از روی علفها و برگهای جنگل عبور کن و پیش من بیا.
بیآنکه کسی متوجه شود اسب ظاهر شد زیرپایش زمین میلرزید و از سوراخهای بینیاش گرما احساس میشد، از گوشهای برافراشتهاش دود خارج میگشت.
ایوان داخل گوش راستش شد و بلافاصله از گوش چپش خارج گشت و بصورت جوان بسیار زیبائی که تصور آنهم غیر ممکن بود ظاهر شد.
همهٔ افراد تعجب کردند دیگر جای تأمل نبود زیرا بلافاصله مراسم جشن و عروسی بوضع باشکوهی در آن کشور بر قرارشد و پادشاه نیز قولی که داده بود انجام داد.