تا حالا شده که در دل خاک باغی بزرگ یا در یک جنگل چیزی پیدا کنی؟ مثلا "یک سنگ خوشگل یا سنگواره یا حتی چیزی که انتظار نداری آن را آنجا ببینی مثل ظرفی شکستی که سالم مانده است؟ از پرورش و نگهداری از گل و گیاه چیزی میدانی؟
از طلسم و جادو چه میدانی؟ چقدر این حرفها را باور داری؟ چند کتاب از جادو و جنبل و این چیزها خواندهای؟ اصلا "کتاب میخوانی؟ اوقات فراغتت را چگونه میگذرانی؟ چند تا دوست و رفیق داری؟ دلت میخواهد دوروبرت پر از همسن و سالهای خودت باشد؟ میتوانی با همه کنار بیایی یا فقط خودت را قبول داری؟ چقدر زور میگویی؟ چقدر با کوچکتر از خودت کنار میآیی؟ اگر میخواهی قصهای بخوانی که همهی این چیزها را در آن ببینی، میتوانی کتاب بچه- گلهای گمشده را بخوانی که چند جایزه برده است.
عمه مینتی خیلی خیلی پیر است ولی چارهای ندارد و باید از نلی و الیویای پنج و نه ساله مراقبت کند چون مادر آنها مرده و پدرشان به خاطر شغلش مجبور است به سفر برود. او بچهای نداشته و حتی ازدواج هم نکرده است. ظاهرا" از بچهداری هم چیزی نمیداند. او فقط یک باغ پدری بزرگ دارد که زمانی خیلی خوب به آن رسیدگی میکرده و حسابی سرسبز بوده. کلی هم کتاب دارد. او مرتب مورد تهدیدهای نلی کله شق و زورگو قرار میگیرد و از طرفی نگران الیویاست که یکسره باید مراقب نلی باشد. تا اینکه بچهها کتابی در خانهی او پیدا میکنند که حکایت از دفن تعدادی فنجان در باغ دارد و برای شکسته شدن طلسم باغ کسی باید هشت فنجان و یک قوری پیدا شود. بچهها دست به کار میشوند و طلسم بزرگ خودشان میشکند.