نوروز در راه است! نوروز در راه است.
جشن سادهای در ستایش باروری زمین!
باقیمانده از عصر کشاورزی که برایمردمان، رسیدن بهار به معنی پایان افسردگی زمین و گرسنگی بود و مژده فراوانی!
جشنهای بهاری در همه سرزمینهایی که عصر کشاورزی را زیستهاند، ریشه دارد و به شکلی خاص اجرا میشود! چرا ما جشنی اینچنین زیبا را با چنان تشریفاتی آلوده کردهایم که از آن یک تکلیف دشوار فرهنگی ساختهایم !؟
جشنی ساده برای گِرد آمدن، شاد بودن، مهر ورزیدن و نهال امید را بارور کردن را به مراسمی پُر تکلف بدل کردهایم که همه توی رودربایستی آن را برگزار میکنیم؟ لطفا شرایط بد اقتصادی را محمل قرار ندهیم! اتفاقا، ملتها در دشواریها به این آداب ورسوم بیشتر نیاز دارند.
بَرگردیم به سادگیها که سادگی زیباست و بکوشیم از نوروز یک خاطره بسازیم نه یاد آوری یک تکلیف. بخصوص برای کودکان!
چشم انتظار بهار خانوم
بهار خانوم لباس گلدارش را پوشیده و پاچینسبزش را پا کرده وروسری سپیدی از ململ ابر سر کرده و بقجه ترمه پاکیزهاش را از سیب و سنجد و سماق و سیر وسبزه و سمنو و سرکه پر کرده و آماده میشود پا در راه بگذارد.
ننه سرما میداند رفتنی است اما سر سختی میکند، او نمیداند چه چشمهایی در پشت پنجرههای بخار گرفته چشم انتظار بهار خانوم هستند تا برایشان سرسبزی، فراوانی وامید و زیبایی سوقات بیاورد! باید جنبید! بیست قدم بیشتر نمانده تا نوروز. باید همه جا را پاکیزه کرد، کهنگیها را دور ریخت و نوشد و شایسته حضور نوروز! نوروز فقط یک جشن نیست! یک باور است به راه و رسم زیستن !
«وقتی من بچه بودم»
وقتی من بچه بودم، مثل حالا نبود که بشود نوروز را یک جا و در مدتی کوتاه خرید وبه خانه آورد! آداب ِپیش از نوروز برای ما بچهها یک ماجراجوییِ کامل بود!
دویدن و پنهان شدن در لابهلای ملحفههای شسته و نیل زده روی بند که در انتظار خشک شدن در آفتابِ پریده رنگ ماه اسفند بودند.
پنجرههای باز و بوی تمیزی که مست کننده بود.
صدای زنگ شترها که در کوچهها برای باغچهها کود میآوردند، همراه با صدای «باغچه بیل میزنیم؛ آبِ حوض میکشیم.» و آب حوضیها که میآمدند و ماهیهای حوض را توی طشت میریختند، حوضها را از رُکودِ مرداب گونه زمستانی در میآوردند؛ آب آن را میکشیدند، میشستند و به ما فرصت بازی کردن با ماهیها را میدادند تا چندتایی را برای تُنگِ سر هفت سین انتخاب کنیم، و آبِ حوض میشد مثل اشک چشم و وقتی ماهیها را رها میکردیم، اِنگار ما هم با آنها زیرِ آب به شیطنت مشغول میشدیم و باغچهها که بیل میخورد، با گلهای بنفشه که زرد و بنفش و قرمز و آبی درباغچه کاشته میشد و پای آن کود میدادند و تا چند روز توی حیاط نمیشد نفس کشید.
سبزهها در خانه سبز میشد. کوزههای کوچکِ آب ندیده - که به آنها قُلقُلک گفته میشد- خریداری میشد و روی آنها را با تنظیف یا جورابهای نایلنِ کهنه میپوشاندند و رویشان تخم تَرتیزکِ خیس شده و لعاب انداخته را با کمی خاک یا بدون آن میپوشاندند. بعد کوزهها را آب میکردند و کنار حوض یا لبه پنجرهها میگذاشتند و ما هرروز بلند شدنِ سبزهها را میدیدیم. بشقاب عدس یا گندم هم برای سر هفت سین سبز میشد.
«پخت سمنو»
سمنو را هم در خانه میپختند اما نه در همه خانهها! همه در تدارک مقدمات کمک میکردند از پاک کردن و شستن وسبز کردن گندم تا کوبیدن در هاونهای سنگی و کشیدنِ شیره و صاف کردن و یکنفر دیگ میگذاشت و میپخت و به همه میداد. در آن کاسههای کوچک و آبیِ همدانی که روی آنهم چند بادام درسته بود که سر هفت سین بادامها یک به یک غیب میشدند!!!
«خانوم نخودی»
از همه به یاد ماندنی تر درست کردنِ خانوم نخودی بود برای روی سبزهها. مُشتی نخود و دَم قیچیهای کودَری و چیتِ رنگی چادر نمازی و یک مداد سیاه و قرمز و سوزن و نخ، وقیچی که دست ما نمیدادند!
پارچهها چهار گوش چهارگوش بُریده میشد تا چادربشود. کارِ ما کشیدنِ چشم و اَبرو و گُلی کردنِ لُپ ولَب بود و کارِ آنها دوختن. تا آن موقع نفهمیده بودم نخود چقدر شبیه صورت آدمهاست!
«تخم مرغهای رنگی»
گرچه تخم مرغهای رنگ شده که همه راه راه، سفید و بنفش بودند روی چرخها فروخته میشد، ولی بیشتر مردم خودشان تخم مرغها را با پوست انار و پوست پیاز رنگ میکردند.
ما هم مینشستیم و تخم مرغ خودمان را انتخاب میکردیم دورِآنها پوستِ پیازِ قرمز را با نخ میبستیم. همه توی یک آبگردانِ سیمی جای میگرفت و میرفت روی دیگِ آب جوش و دم کنی میشد تا بخار پز شود، پخته که میشد میگذاشتند سرد شود تا خوب رنگ بیندازد. وبعد که باز میشد آنها که ترک داشت میرفت تا خورده شود و باقی، دنیایی بود از طرحها و رنگهای عجیب برای خیالبافی ما!
«آن وقتها...»
آن وقتها فروشگاههای لباس کودک کم بود و معمولا لباسهای بچه ها در خانه دوخته میشد یا مادرها و مادر بزرگها و عمهها وخالهها میدوختند یا یک خانمِ خیاط آشنا میآمد و صدای قروقر چرخهای خیاطی بلند میشد!
اتاق با پارچههای نبریده خریده شده یا سوغاتی، در طرحها و رنگهای مختلف پُر میشد و ماسورههای رنگی و کیسه تکمهها که وقتی خالی میشد دنیای زیبایی به ما هدیه میداد. قدِ ما را اندازه میزدند و ازاینکه بزرگ شده بودیم ابراز خوشحالی میکردند. در آن یکی دو روز، از چادر نماز گلدار زیبای مادر بزرگ و عمه تا لباسهای راحتی خانه برای کوچک و بزرگ و حتا برای کد بانوهای خانه، کوچک کردن لباسهای بزرگترها برای کوچکترها و بالاخره لباسهای مهمانی، دوخته میشد!
تا چشم کار میکرد رنگ بود، یکی می بُرید، چند نفر کوک میزدند، یکی دو نفر چرخ میکردند و بعد همگی پس دوزی و اطو میشد و کنار گذاشته میشد. ما برق داشتیم ولی بیشتر از اطوهای زغالی استفاده میشد که فصل به فصل باید با آتشگردان، زغالها گردانده و در مخزن آن ریخته شود. یکی از سرگرمیهای ما تماشای گردشِ این آتش گردانها بود.
بعدها که مدرسه میرفتم، یک فروشگاه «پیرایش» در خیابان لاله زار باز شد که پوشاکِ کودکانه هم داشت و دیگر لباسهای عیدمان را از آنجا میخریدند!
و خودِ نوروز که داستانِ دیگری بود!
شکستن قلک کهنه و شمردن پولها و فکر کردن به خریدنِ چیزهایی که یکسال برایش صبر کرده بودیم. لحظه تحویل سال که اکر نیمه شب هم بود همه باید آراسته، دورِ آن مینشستیم. دید و بازدیدها، و عیدی گرفتنها و.......
یادت بخیر نوروزهای کودکی!