وبلاگ کتابک
روز آخر سال بود. مادر هما میخواست برای خرید از خانه بیرون برود. هما گفت: «مادر، اجازه میدهید که من هم با شما بیایم؟ من میخواهم با پولهایی که دارم خرید کنم.» مادر گفت: «هما، میخواهی چه بخری؟» هما...
آن شب قرار بود که مادر و پدر دوستم به خانهی من بیایند. دوست من سرخ پوستی از مردم آلاسکاست. وقتی که من چیزهایی را که برای شام آن شب خریده بودم از سبد بیرون میآوردم، او کنارم نشسته بود. وانمود میکرد...
- کیست؟ کیست؟
- های! هو!
باد خَزانَم، بگو
باغ الفبا کجاست؟
آمدهام، تند و سرد،
تا ببرم برگ زرد،
صدای برخورد ظرفهای چینی از پشت پردهی حصیری به گوش میرسید. دو جوان کنار میزی در پشت پرده نشسته بودند. نور آفتاب از لای حصیری به ظرفهای بلور روی میز و موهای مشکی آن دو جوان میتافت. جوانها هر یک...
هر کجا چشم میرود آب است
از افق تا افق همه دریاست.
آب آیینهای است پهناور
صورت آسمان در آن پیداست.
سالها پیش در کوهی که نزدیک دهکدهی کوچکی بود، دیوی زندگی میکرد. آن کوه و آن دهکده و آن دیو هر یک اسمی داشتند. اما آنقدر روزها و ماهها و سالها آمدند و رفتند که همهی مردم اسم آن کوه و آن دهکده و...
بهار آمد، گل آمد
نسرین و سنبل آمد
گلهای سرخ و زیبا
در باغ خانهی ما
چشمها را بازکردند
بچهها! «شب دراز است و قلندر بیدار و بیکار»...
بنابراین پس از افسانه زنگوله به پا داستان بلبل سرگشته را بشنوید! این هم از همان افسانههای کهن است که به همه جا رفته است.
یکی بود، یکی نبود. ککی بود با مورچهای، که باهم یار و یاور بودند و یک روز کک به مورچه گفت: «من خیلی گرسنهام، باید با یک چیزی شکمم را وصله پینه کنم.» مورچهه گفت: «منم مثل تو» گفتند: «خوب، چه بگیریم،...
عصر بود. یک دختر کوچک قشنگ با مادرش از کوچهای میگذشت. این دختر سارا بود. سارا با مادرش به خانهی خاله مریم میرفت تا ببری را ببیند.
خاله مریم گربهی بزرگ و قشنگی داشت. گربهی خاله مریم یک ماه بود...
روزی هزارپایی از جنگل میگذشت. به خانهی خرگوشی رسید. وارد خانهی خرگوش شد و در جای گرم و نرم خرگوش خوابید. در آن وقت خرگوش در خانه نبود وگرنه هزارپا جرأت نمیکرد حتی یکی از پاهایش را هم آنجا بگذارد...
مادر توی خانه بود. علی و دوستش فرید، پیش مادر آمدند. علی گفت: «مادر، فرید میخواهد برود و موهایش را کوتاه کند. اجازه میدهید که من هم با او بروم و موهایم را کوتاه کنم؟»
مادر گفت: «بله، تو هم برو.»...
اولالالای لالایی
عزیز ، جون دل مایی
اولالالا گلٍ قَندم
عزیزٍ جون دلبندم
نكن گریه نکن ناله
به قنداقٍت نمیبندم (پارچه ای که نوزاد را در آن میپیچند)
سه پیرمرد مسافر که هرکدام از طرفی میآمدند و به طرفی میرفتند، در دهکدهای به هم رسیدند. باهم آشنا شدند. روی تختهسنگی نشستند تا خستگی راه را از تن خود بیرون کنند.
پاییز بود. هوا سرد شده بود. صبح زود خرگوش کوچولو از خانه بیرون آمد. رفت که غذایی پیدا کند. توی مزرعه را گشت دوتا هویج پیدا کرد به خانه برگشت. یکی از هویجها را خورد. خواست هویج دوم را هم بخورد، به...
یکی بود، یکی نبود. در جنگلی کلاغی برای خودش میان درخت نارونی لانهای درست کرده بود که اگر روزی تخم بگذارد بتواند تخمها را جوجه کند و جوجهها را پرورش بدهد و بزرگ کند و به پرواز درآورد. پس از چندی...
سالها پیش، در جایی دور، جنگل بزرگی بود. کنار آن جنگل کوه بزرگی بود. در آن کوه غار بزرگی بود، توی آن غار چند تا دیو بزرگ و یک دیو کوچک زندگی میکردند.
مریم دختر عموی جمشید بود. مریم در دهی نزدیک شهر زندگی میکرد. چند روز بود که با پدر و مادرش به خانهی جمشید آمده بود.
زمستان بود. هوا خیلی سرد بود. یک شب مریم و جمشید توی اتاق نشسته بودند و باهم بازی...
پدرش پیش از تولد او در جنگ کشته شده بود. وقتی که مادرش هم مرد، «کیت» تنهای تنها شد. عمو «ناگی» و خاله «میلی» کیت را پیش خودشان به مزرعه بردند. مزرعهی عمو ناگی در یکی از دهکدههای مجارستان بود. او با...
لینک کوتاه: